بیش تر از هشت سال است که در پاریس زنده گی می کنم. پاریسی که از اولین روز ورودم، آزادی را در آن با ذره ذره ی وجودم حس کردم. به راستی تا قبل از زنده گی در فرانسه و تجربه ی زنده گی آزاد، آیا می دانستم آزادی چیست؟
نه، آزادی پیش از این تنها یک واژه ی ذهنی بود. واژه ای که هیچ تصویری از آن نداشتم و تنها در مقابل بندها و فشارهای پیرامونم معنا پیدا می کرد. آزادی آن زمان برایم یک تضاد بود، با آن چه نمی خواستم اش، با آن چه هرروز بیش از روز قبل محدودم می کرد. و سرانجام فرانسه همه ی این مفهوم ناشناخته ی دلپذیر را یک جا به من داد
اوائل تا حدی گیج بودم. این همه تصویر، این همه رنگ، این همه صدا های تازه و نا آشنا و البته خوش آیند ... و هارمونی ای که میان تمامی آن چه که می دیدم و می شنیدم به روشنی حس می شد. از صدای خنده ی پیر و جوان در خیابان گرفته تا در آغوش گرفتن و بوسه های دو دلداده ... همه برایم تازه و دیدنی بود. حتا بچه های کوچکی که همیشه می خندیدند، می دویدند و فریاد شادی شان در آسمان بود. و کف رستوران ها زیرپای پدر و مادرهایشان غلط می خوردند بی آن که کسی دعوایشان کند!
کم کم تصاویر و صداهای روزمره برایم عادی شد و شروع کردم به دیدن کالبد شهر. از سنگ فرش های خیابان و تیر های چراغ برق و دیوارها و کوچه ها گرفته، تا "سن" و قایق های پر نورِ در حرکت، در شب های پر جنب و جوش پاریس. و باز هم مونومان ها و موزه ها و ... یک شهر زیبا و کامل
آن زمان نمی دانستم که این حس ناشناخته ی آزادی را در این شهر زیباست که می شود به راحتی تجربه کرد. شاید اگر من زنده گی در پاریس را تجربه نکرده بودم، هیچ گاه آزاد نبودم و هیچ وقت نمی دانستم که "به راستی آزادی چیست". پاریسی که هر قدم اش پر است از تفکر و اندیشه ی سارترها و دوبووارها
امروز ما به دنبال آزادی در ایران مان هستیم. اما آیا بستر این آزادی را داریم؟ آیا در و دیوار شهرمان پذیرای این آزادی است؟ ایا مردم ما می دانند که چه چیزی را به عنوان آزادی می جویند؟ و پس از به دست آوردن اش چه گونه از آن استفاده خواهند کد؟ اما به راستی پس از قرن ها و قرن ها تحمل استبداد، چه شیرین است طعم آزادی را چشیدن
نه، آزادی پیش از این تنها یک واژه ی ذهنی بود. واژه ای که هیچ تصویری از آن نداشتم و تنها در مقابل بندها و فشارهای پیرامونم معنا پیدا می کرد. آزادی آن زمان برایم یک تضاد بود، با آن چه نمی خواستم اش، با آن چه هرروز بیش از روز قبل محدودم می کرد. و سرانجام فرانسه همه ی این مفهوم ناشناخته ی دلپذیر را یک جا به من داد
اوائل تا حدی گیج بودم. این همه تصویر، این همه رنگ، این همه صدا های تازه و نا آشنا و البته خوش آیند ... و هارمونی ای که میان تمامی آن چه که می دیدم و می شنیدم به روشنی حس می شد. از صدای خنده ی پیر و جوان در خیابان گرفته تا در آغوش گرفتن و بوسه های دو دلداده ... همه برایم تازه و دیدنی بود. حتا بچه های کوچکی که همیشه می خندیدند، می دویدند و فریاد شادی شان در آسمان بود. و کف رستوران ها زیرپای پدر و مادرهایشان غلط می خوردند بی آن که کسی دعوایشان کند!
کم کم تصاویر و صداهای روزمره برایم عادی شد و شروع کردم به دیدن کالبد شهر. از سنگ فرش های خیابان و تیر های چراغ برق و دیوارها و کوچه ها گرفته، تا "سن" و قایق های پر نورِ در حرکت، در شب های پر جنب و جوش پاریس. و باز هم مونومان ها و موزه ها و ... یک شهر زیبا و کامل
آن زمان نمی دانستم که این حس ناشناخته ی آزادی را در این شهر زیباست که می شود به راحتی تجربه کرد. شاید اگر من زنده گی در پاریس را تجربه نکرده بودم، هیچ گاه آزاد نبودم و هیچ وقت نمی دانستم که "به راستی آزادی چیست". پاریسی که هر قدم اش پر است از تفکر و اندیشه ی سارترها و دوبووارها
امروز ما به دنبال آزادی در ایران مان هستیم. اما آیا بستر این آزادی را داریم؟ آیا در و دیوار شهرمان پذیرای این آزادی است؟ ایا مردم ما می دانند که چه چیزی را به عنوان آزادی می جویند؟ و پس از به دست آوردن اش چه گونه از آن استفاده خواهند کد؟ اما به راستی پس از قرن ها و قرن ها تحمل استبداد، چه شیرین است طعم آزادی را چشیدن