۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

آه اگر آزادی سرودی می خواند، کوچک. کوچک تر حتا از گلوگاه یکی پرنده

بیش تر از هشت سال است که در پاریس زنده گی می کنم. پاریسی که از اولین روز ورودم، آزادی را در آن با ذره ذره ی وجودم حس کردم. به راستی تا قبل از زنده گی در فرانسه و تجربه ی زنده گی آزاد، آیا می دانستم آزادی چیست؟
نه، آزادی پیش از این تنها یک واژه ی ذهنی بود. واژه ای که هیچ تصویری از آن نداشتم و تنها در مقابل بندها و فشارهای پیرامونم معنا پیدا می کرد. آزادی آن زمان برایم یک تضاد بود، با آن چه نمی خواستم اش، با آن چه هرروز بیش از روز قبل محدودم می کرد. و سرانجام فرانسه همه ی این مفهوم ناشناخته ی دلپذیر را یک جا به من داد

اوائل تا حدی گیج بودم. این همه تصویر، این همه رنگ، این همه صدا های تازه و نا آشنا و البته خوش آیند ... و هارمونی ای که میان تمامی آن چه که می دیدم و می شنیدم به روشنی حس می شد. از صدای خنده ی پیر و جوان در خیابان گرفته تا در آغوش گرفتن و بوسه های دو دلداده ... همه برایم تازه و دیدنی بود. حتا بچه های کوچکی که همیشه می خندیدند، می دویدند و فریاد شادی شان در آسمان بود. و کف رستوران ها زیرپای پدر و مادرهایشان غلط می خوردند بی آن که کسی دعوایشان کند!

کم کم تصاویر و صداهای روزمره برایم عادی شد و شروع کردم به دیدن کالبد شهر. از سنگ فرش های خیابان و تیر های چراغ برق و دیوارها و کوچه ها گرفته، تا "سن" و قایق های پر نورِ در حرکت، در شب های پر جنب و جوش پاریس. و باز هم مونومان ها و موزه ها و ... یک شهر زیبا و کامل

آن زمان نمی دانستم که این حس ناشناخته ی آزادی را در این شهر زیباست که می شود به راحتی تجربه کرد. شاید اگر من زنده گی در پاریس را تجربه نکرده بودم، هیچ گاه آزاد نبودم و هیچ وقت نمی دانستم که "به راستی آزادی چیست". پاریسی که هر قدم اش پر است از تفکر و اندیشه ی سارترها و دوبووارها

امروز ما به دنبال آزادی در ایران مان هستیم. اما آیا بستر این آزادی را داریم؟ آیا در و دیوار شهرمان پذیرای این آزادی است؟ ایا مردم ما می دانند که چه چیزی را به عنوان آزادی می جویند؟ و پس از به دست آوردن اش چه گونه از آن استفاده خواهند کد؟ اما به راستی پس از قرن ها و قرن ها تحمل استبداد، چه شیرین است طعم آزادی را چشیدن

سرد ترین زمستان ها و سبزترین بهارها



هیچ وقت زمستان را دوست نداشتم. حتا سال های دانشجویی که به ترین خاطراتم مال همان سال هاست. آن روزها که حیاط کوچک دانشکده ی چهار راه ولی عصر پر از برف می شد و بخاری های کلاس ها اغلب خراب بود. همه چیز یک طرف، کلاس های هفت صبح" دکتر فلامکی" یک چیز دیگر بود! که خود دکتر در آن سرمای زمستان همیشه از اولین حاضران کلاس بود، با پالتو و شال گردن و مرتب و تمیز! آن روز ها تقریبا همه ی بچه ها به موقع می آمدند تا در کلاس "مبانی نظری معماری" شرکت کنند که تقریبا چیزی از آن نمی فهمیدند. سال دوم یا سوم بودیم و حسابی شور و هیجان درس خواندن داشتیم و بی اغراق همه فکر می کردیم که معماری به ترین رشته ی دنیاست. گرچه من تا همین چند سال پیش هم بر همین عقیده بودم! تا روزی که به فرانسه آمدم و دیگر نه در خانه ی پدری بودم و نه حمایت حضوری پدر را داشتم. در پاریس هم یکی دو سالی دانشجو وار و بی خیال چرخیدم وتمام این مدت بیش تر اندوه دوری از خانه را داشتم تا احساس لذت از زیبایی های اطرافم

اما سرانجام روزی رسید که متوجه شدم حرفه ی معماری با رویاهای زیبای دنیای دانشجویی هیچ مطابق نیست. به ویژه زمانی که باید با درآمدش زنده گی ات را بگردانی و به ویژه در فرانسه که آن قدر مشکل اقامت و ... داری که دیگر نمی شود انتخاب کنی که کجا کار کنی و روزی که مشکلات اقامت ات حل می شود، این بار بحران اقتصادی اروپا این شانس را از تو می گیرد

هشت سال پیش که تازه رسیده بودم، پاریس بسیار سرد بود. زیاد کسی را نمی شناختم، اما همان چند نفری که می شناختم شان می گفتند یکی از سرد ترین زمستان هاست. آن زمستان سرد، دلتنگ و با چشمان پر از اشک، در حالی که به سختی فرانسوی حرف می زدم، صبح ها در خیابان های سرد و برفی دنبال آپارتمان می گشتم و عصرها کلاس زبان می رفتم. شب هم در خانه ی یک پیرزن فرانسوی یک اتاق گرم داشتم که گرمایش را از هر چیزی بیش تر دوست داشتم! هنوز هم بعد از گذشت این همه سال وقتی از بولوار رسپای رد می شوم (کلاس زبانم آن زمان در بولوار رسپای بود) حس غم و سرما وتنهایی تمام وجودم را پر می کند

آن روزها آن قدر سخت می گذشت که هیچ وقت فکر نمی کردم روزی بیاید که سختی ها تمام شود. اما نمی دانم چطور با تمام آن مشکلات آن قدر پر انرژی بودم!

سرانجام بهار رسید ... تحویل سال را در اتاق مادام "سارتاریو" تنها بودم. اما چند روز نگذشت که آپارتمان رویاییم را پیدا کردم .آپارتمانی که آن قدر از پیدا کردن اش ذوق زده بودم، که اگرچه هفده متر بیش تر نبود، اما شش سال از آن جا تکان نخوردم!

و بهار آن سال .... زیبای زیبای زیبا بود. بهار و تابستان در آسمان ها بودم. بهار، تمام پاریس را عاشقانه و سرشار از لذت تجربه کردم و تابستان را در تهران و خانه ی پدری غرق در لذت شدم

پاییز پر از انرژی به پاریس برگشتم و دیگر هیچ زمستانی نه آن سرمای سوزناک را در پاریس دیدم و نه آن دردها و بغض ها و دل تنگی ها را. دیگر بعد از آن بهار شیرین، پاریس برایم همیشه زیبا بود و کنار "سن" قرارگاه بی قراری هایم بود و کوچه های "سن ژرمن" وعده گاه عاشقانه ام


وقتی شروع کردم به نوشتن، می خواستم از سرمای امسال بگویم. به راستی امسال تنها زمستانی ست که سرمای اش با زمستان هشت سال پیش رقابت می کند. اما وقتی خاطرات هشت سال پیش را مرور کردم، متوجه شدم که نه .... هیچ سرمایی، آن سرما نمی شود و هیچ دردی، آن درد و هیچ تنهایی، آن تنهایی ... شاید اگر آشنایی غیر منتظره با یک دوست نبود، امروز نا امیدانه در این روزهای سرد می گریستم. اما حضور گرمش امید رسیدن بهار را هر روز در من زنده می کند
دیگر چیز زیادی نمانده. من که یک بار بهار زیبا را بعد از گذراندن یک زمستان سخت تجربه کرده ام، شکی ندارم که بهار امسال سبزتر و زیباتر از همیشه می آید. و باز هم زیبایی های پاریس را در بهار سبز تجربه می کنیم و شاید تابستان را در تهران.