۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

خواب های پریشان

ای کاش زیر دوش آب داغ، آب تنها بر موها و شانه هایم نمی ریخت! آب از درونم رد می شد و هر واژه ای که با حرف "ب" شروع می شد را می شست و با خود می برد. بیزاری، بی مهری، برده گی، ... اما نه بهار را ، نه باران را ... آن قدر آب می ریخت و می ریخت تا وجودم پاکِ پاک می شد. آن وقت زیر دوش را که نگاه می کردم، میان قطره های آب، این حروف دست و پا می زدند: ب ، ا، ب، ...
دیشب تا صبح خواب های آشفته می دیدم و امروز بسیار خسته ام.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

این چشم ها لبریزاز ته مانده ی خاطره های گذشته اند...

بهار که می آید، انگار دریچه ی خاطره های ذهنم گشوده می شود. روی بالکن کوچک مان ایستاده ام و شمعدانی های قرمز را آب می دهم. عطر شمعدانی ها در غروب آفتاب پیچیده و برگ های سبزشان زیر آخرین پرتو آفتاب می درخشد. روی صندلی چوبی، کنار ماهی قرمز کوچک مان می نشینم. آب روی زمین ریخته ونسیمی ملایم بوی خاک باران خورده را با عطر گل ها می آمیزد. صدای موسیقی از توی خانه می آید " آی بارون همیشه، آسمون وا نمیشه، تا وقتی تو پیشم نباشی..".
یادم نرفته که این جا پاریس است و سال هاست که با بهار این جا آشنا هستم. درختان سبزِ سبز با شکوفه های سفید و صورتی و بنفش سرتا سربولوار مون پارناس، و سن زیبا و آوازهای خواننده ها و نوازنده های دوره گرد در اطرافش...
تمام این سال ها بخشی از خاطره های زیبایم از بهار شده. اما امروز غروب گویی مدتی نه چندان کوتاه، در واقع در پاریس، اما در بهار تهران بودم. بهاری که در آرزوی اش قلبم می لرزد، اما خوب می دانم که دیگر هیچ وقت آن لذت ها را دوباره تجربه نخواهم کرد. امروز لذتی که از یادآوری آن خاطره ها می برم، کمتر از تجربه ی خود آن لذت ها نیست. بارها سعی کردم که در سفر به تهران لذت های گذشته را از نو زنده کنم، اما نه تنها لذتی در آن ها نمی دیدم، بل که می خواستم هر چه زودتر از آن جا فرار کنم! چهار راه ولی عصری که دنیا دنیا خاطره ام را در خود داد، دیگر آن چهار راه ولی عصری نیست که روزگاری قلبم را می لرزاند. شاید امروز جایش را سن ژرمن گرفته است. اما هنوز گاهی به بهانه ی یک عطر، به بهانه ی یک صدا، قلبم لحظه ای با یادآوری اش می لرزد. گر چه می دانم که دیگر وجود ندارد، اما هنوز بخشی از خاطره های زیبای مرا در خود دارد.
چند وقت پیش از دوستی شنیدم که " عشق هیچ وقت از بین نمی رود، تبدیل به عشقی دیگر می شود." همان طور که خاطره هایم. چهار راه ولی عصر دیروز، سن ژرمن امروز است و شاید جایی دیگر در فردایی دیگر... اما احساس و عشق و لذت من مداوم است و پیوسته.