۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

کجا که با تو نبودم؟ کجا که بی تو نشستم؟ *

دیگر به تنهایی در خانه ی شیشه ایم خو گرفته ام. پاییز رسیده و با این حال، هنوز دور تا دور پنجره ها پر است از گل های شمعدانی. که اگر من روزی نوازش شان نکنم، غمگین می شوند و اگر یک روز آن ها نگاهم را نوازش نکنند، لبخند بر لب های من نمی نشیند.

برای این که از تنهایی در بیایم و نبودن ات را کم تر احساس کنم، یک ابتکار جالب پیدا کرده ام: از چهار طرف با نور، تصاویری از تو را بر چهار سطح مکعب سفید وسط خانه تابانده ام. تصاویری که عوض می شوند، گاهی عکس، گاهی فیلم ... خوبی اش این است که همیشه هستی و متحرکی، مثل یک موجود زنده! خودت هستی!

با من حرف می زنی و من هم البته بیش تر با تو حرف می زنم. وقتی حرکت می کنم و از جلوی نور رد می شوم، سایه ام بر تو می افتد. سایه ام در آغوشت می گیرد و حتا تپش قلبت را احساس می کنم. گاهی می خندی، گاهی اخم می کنی، عکس های آن شب را یادت می آید که من خسته ی خسته در رختخواب بودم و تو پر انرژی با شال های سبز و سفیدم که بر دیوار آویزان کرده بودی عکس می گرفتی. گاهی می خندیدی، گاهی اخم می کردی، گاهی هم مرا می بوسیدی... عکس ها را روی همان دیوارها گذاشته ام. و پشت سرت شال سبز با نوشته ی "بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم..." اما بی تو هر شب، من از آن کوچه می گذرم!


یک روزصبح مانند هر روز، در حالی که به تو نگاه می کردم، با تو حرف می زدم و به شمعدانی ها آب می دادم، متوجه شدم که جماعتی رو به روی خانه ی شیشه ایم ایستاده اند و نگاهم می کنند. گاهی در گوش هم چیزی می گویند و نشانم می دهند. از هر طرف که نگاه می کردم، رو به روی پنجره، انبوهی از جمعیت می دیدم. آدم هایی که خود را در ماسک های سفید پوشانده بودند و تنها چشم هایشان را می دیدم که به من خیره شده اند و لب هایشان که بی وقفه باز و بسته می شد. کم کم صدای زمزمه های شان آن قدر بلند شد و سنگینی نگاهشان آن قدر غیر قابل تحمل، که بی اختیار فریاد زدم: شما کاری جز خیره شدن به من و زنده گی ام ندارید؟

"توفان خنده ها" و باز هم زمزمه ها و صحبت های درگوشی ...
باز گفتم: من حتا صورت شما را نمی بینم. شما چهره تان را، هویت تان را، همه ی وجودتان را پوشانده اید و آن گاه مرا به نظاره نشسته اید؟ کسی نمی داند هر کدام از شما در خانه های  سیمانی تان چه می کنید، و آن وقت هر کدام تان دو چشم خیره به خانه ی شیشه ای من دوخته اید؟
باز هم "توفان خنده ها".

از زنده گی شفاف من چه می خواهید؟ چه می خواهید ببینید؟ او این جا نیست. آن چه می بینید تنها یک تصویر است، یک خیال، یک خاطره ... اما شما مرا از لذت هم آغوشی با خیال هم محروم می کنید؟! تنها چون من مانند شما خیالم را در پستوی خانه نهان نمی کنم؟

"توفان خنده ها" ...

شاید فرزندان تان در مدرسه منتظر شما باشند. یا همسران تان در خانه. اما کنجکاوی در زنده گی شفاف من آن قدر محسورتان کرده که همه را فراموش کرده اید؟
...

ناگهان جمعیت از هر طرف، رو به جلو شروع به حرکت کردند. به بالکن که رسیدند، شمعدانی ها را زیر پایشان له کردند و شیشه های پنجره ها را شکستند و وارد خانه شدند. هم چنان همه با هم زمزمه می کردند و تنها چشم هایشان را می دیدم که مرا نگاه می کردند که از ترس به تصویر تو پناه برده بودم و در آغوش ات گرفته بودم.
کمی که گذشت، نوازش دستانت را بر شانه هایم حس کردم. آرام تر شدم و چشمانم را بستم.




با زنگ ساعت از خواب بیدار شدم.چشمانم را که باز کردم، توی رختخواب بودم و جای تو خالی بود. اما هنوز گرم بود و روبالشی ات بوی نفس هایت را می داد. آفتاب پاییزی از پشت پرده می تابید. من هیچ وقت پرده ها را جلو نمی کشیدم. بی شک دیشب وقتی که من خواب بودم تو پرده ها را جلو کشیدی! زود بلند شدم تا بچه ها را آماده کنم و به مدرسه برسانم.
توی کوچه، جلوی مدرسه ی بچه ها نگه داشتم. چند لحظه از ماشین پیاده شدم تا ببوسم شان و تا دم در مدرسه همراهی شان کنم. در ماشین را که بستم میشا گفت: عصری بابا میاد دنبالمون؟ و من مثل هر روز جواب دادم: آره دخترکم، بابا میاد دنبالتون. اما اگه کارش زیاد بود و نتونست بیاد، بازم من میام!
در حالی که می خندیدند و به من چشمک می زدند توی حیاط مدرسه دویدند. سوار ماشین شدم و قبل از حرکت به ناشر زنگ زدم، برای هماهنگ کردن عکس روی جلد کتاب...




*
جمله ای از شعر "شکوه" اثر مهرداد اوستا - محمدرضا رحمانی 1370 - 1308







۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

You must believe in spring!



باید بهار راباور داشته باشی، اسم کاری ست از بیل اوانس، موزیسین بلوز. نمی دانم چرا پاییز که می شود یادش می افتم. امروز برای اولین بار در پاییز امسال صبح زود از خانه بیرون رفتم و نوازش نسیم سرد پاییزی که بر گردنم پیچید، جای خالی دست های تو را بیش تر از هر وقتی احساس کردم. و باز هم دست های تو

تمام پاییز و زمستان به عشق رسیدن بهار زنده ام و آن وقت بهار که می آید، چنان از خود بی خود می شوم که نمی دانم چه طور از این همه شوق و شعف و زیبایی که ماه ها منتظرش بودم لذت ببرم! خودم را رها می کنم، در بهار غرق می شوم و بی آن که گذر زمان را احساس کنم، بهار تمام می شود و می رود. همان طور که تو با آمدن بهار، بی آن که متوجه شوم، رفتی! و من تمام بهار و تابستان را اشک ریختم که چرا تو کنارم نیستی

آخر پاییز بود یا روزهای اول زمستان که با تو آشنا شدم و به راستی بهار زنده گی ام بودی، در روزهای سرد زمستان. و مثل بهار هر سال، چنان از با تو بودن در اوج لذت بودم که هیچ ندانستم که چرا روزی تمام شدی و رفتی

اما چرا خودم را در بهار رها می کنم؟ چرا وقتی که با تو هستم چنان غرق لذتم که نمی دانم برای همیشه داشتن ات باید به فردا هم بیندیشم؟ آیا نباید خودم را در لذت رها کنم؟

لیا، معلم رقصم می گوید اگر خودت را در آغوش پارتنر رها نکنی، نمی توانی تانگو برقصی. خب راست هم می گوید. تا رها نشوی نمی توانی برقصی. اما من نمی توانم خودم را در آغوش کسی رها کنم که نه می شناسم اش و نه دوست اش دارم. شاید باید رقصی را انتخاب کنم که نیازی به پارتنر نداشته باشد و خودم را در آغوش باد رها کنم

اما چه به ساده گی می توانم خودم را در بهار رها کنم، در تو رها کنم... و خوب می دانم که بهار من پاییز می آید 

 I believe in spring, even in autumn!

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

MELANCOLIE!



در عکسی در پارک "لا ویلت" کنار ندا ایستاده ام. البته کنار عکسی از ندا. و ندا در آن عکس کنار برج ایفل است. در واقع تصویر ندا نقابی ست بر چهره ی کسی که نمی بینیم اش. چه کسی پشت چهره ی ندا ست؟ من در "لا ویلت" کنار چه کسی ایستاده ام؟ شاید من کنار بابک ایستاده ام، در حالی که او خودش را پشت چهره ی ندا قایم کرده است. اما چرا او نمی خواهد کسی چهره اش را ببیند؟
شاید آن که پشت چهره ی ندا ست، بابک نیست. شاید نیما ست، شاید نادر است، شاید بردیا ست... من هم نمی توانم پشت نقاب روم و چهره ی شخص پشت ندا را ببینم. چرا که همه ی آن، تنها یک عکس است! و باز هم من نمی توانم پشت نقاب روم، چرا که خودم هم بخشی از یک عکسم! بخشی از عکسی هستم که در آن ندا کنار من است. شاید هم بابک، شاید هم ...

اما آیا عکسی که پشت سر من است واقعی ست؟ چه کسی ندا را به پارک "لا ویلت" آورده است؟ اگر آن روز رضا دقتی، عکاس عکس مورد بحث را در پارک نمی دیدم و با او صحبت نمی کردم، شاید امروز می پنداشتم که این تصویر خیالی بیش نیست! اما آیا به راستی من آن روزدر پارک "لا ویلت" بودم و رضا دقتی را آن جا دیدم؟ آیا کسی که در این عکس جلوی ندا ایستاده است منم؟

اگر بپذیریم کسی که جلوی ندا ایستاده منم، و کسی که در عکس پشت ندا ایستاده او ست، پس من و او لحظه ای در پارک "لا ویلت" بر هم مماس شدیم! و این لحظه ی با شکوه و شاید مانده گار، حادث نمی شد مگر به لطف ندا و رضا دقتی و پارک لاویلت



۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

دست های تو

دست هایم در دست های تو

پروانه های هزار رنگی ست
که اگرچه در شوق پرواز می سوزند

اما آرامش دستان ات را

حتا با لذت پرواز عوض نمی کنند!

                  

 

وقتی به تو فکر می کنم، چیزی که بیش تر از همه به یاد می آورم دست های توست. دست هایی که همیشه گرم بود، دست هایی که مهربان بود، دست هایی که آرامش بخش بود ... دست هایی که زیبا بود

دستان زیبایی که زیبا می نوشت، دست های زیبایی که زیبا خط می کشید، دستانی که آفریننده بود. دست هایی که با هر نوازش اش بدن ام را متبلور می کرد و از نوازش های مداوم اش، آن قدر می درخشیدم که حتا شب ها برای خواندن چراغی روشن نمی کردیم! و با هم می خواندیم و می خواندیم تا صبح شود. تا صبح در کوچه ها می خواندیم و عشق می ورزیدیم و نور هدیه می دادیم :

لبش خنده ی نور... دلش شعله ی شور... صداش چشمه و یادش آهوی جنگل دور...



به هر مرد یا زنی که نگاه می کنم، اولین چیزی که می بینم، دست هایش است. و دست ها به من می گویند که صاحبشان یک آدم متفکر است یا ابله یا هنرمند یا ...شاید هم هیچ کدام این ها نباشد و من عاشق دست ها شوم و به ندرت پیش می آید که دستان عاشق شدنی، صاحبی غیر قابل عشق ورزیدن داشته باشند! و همه ی این دست های زیبا را با دست های تو مقایسه می کنم، که زیبا ترین بود. دستی که با هر نوازش اش قلب مرا می تپاند و امروز با هر خاطره اش نوازشی ست بر قلبم

دستت را به من بده، دست‌های تو با من آشناست...