۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

تا در آیینه پدیدار آیی، عمری دراز در آن نگریستم




باغ انتظار

سال پنجم دانشکده ی معماری بودم و موضوع کلاس طراحی معماری، طراحی فضای سبز بود. هر کلاسی به یک شکل، باغ یا فضای سبز طراحی می کرد. اما مهندس صفامنش موضوع آن ترم را "باغ ذهنی" اعلام کرده بود!
روز اول هیچ کدام مان نمی دانستیم که باغ ذهنی چیست. اولین باری بود که سر کلاس صفامنش، یکی از غول های دانشکده ی معماری، نشسته بودم. آن زمان دانشکده تازه از چهار راه ولیعصر به میدان امام حسین تغییر مکان داده بود و هنوز به حال و هوای نامانوس امام حسین عادت نکرده بودیم؛ گرچه هیچ وقت هم عادت نکردیم.
 صفامنش بعد از معرفی خودش و معرفی موضوع طراحی آن ترم، از ما خواست که چشمان مان را ببندیم و با دقت به او گوش دهیم؛ باغی را که تعریف می کند، در ذهنمان به تصویر بکشیم و جلسه ی آینده تصویری از این باغ ذهنی را روی کاغذ بکشیم و به او تحویل دهیم.
و شروع کرد به توصیف باغ ذهنی اش: "تصور کنید که در باغی راه می روید. این باغ درخت ندارد... این باغ چمن ندارد... این باغ گل ندارد... این باغ آب ندارد... این باغ پرنده هم ندارد..."
با شنیدن جمله ی اول - تصور کنید که در باغی راه می روید - خودم را در یک باغ ایرانی می دیدم؛ با درخت های چنار بلند و نسیمی سرشار از عطر گل که گونه هایم را نوازش می کرد و صدای آواز پرنده ها و شُرشُر آب که مدام در جریان بود. وقتی گفت :"این باغ درخت ندارد"؛ تصویر باغ ذهنی ام کمی به هم ریخت. و بعد از آن با "این باغ گل ندارد؛ چمن ندارد؛ آب ندارد؛ پرنده ندارد..." کم کم چیزی برای به تصویر کشیدن در ذهنم نماند.  انگار دیگر هیچ ماده ای نداشتم تا با آن باغ بسازم! در پایان وقتی صفامنش از بچه ها خواست تا باغی را که دیده اند تعریف کنند، بیش تر بچه ها تنها نور دیده بودند. شاید صفامنش یادش رفته بود که بگوید این باغ نور هم ندارد!
و به این ترتیب هر هفته به انتخاب خودمان، یک باغ ذهنی اتود می کردیم؛ تا از میان آن ها پروژه ی نهایی را انتخاب کنیم. یکی از باغ هایی که در این مدت اتود کردم، "باغ انتظار"بود.
یادم نمی آید آن زمان، هنگام طراحی "باغ انتظار" چه احساسی داشتم. آن روزها هنوز انتظار را تجربه نکرده بودم. اما برای این که بکشم اش، شب ها و روزها موسیقی "بوی پیرهن یوسف"، کار مجید انتظامی را گوش می دادم و در حالی که من بودم و موسیقی، خط می کشیدم و باز خط می کشیدم... تصویر بالا نتیجه ی خط های آن روزهاست.

***
ده سال از آن روزهاگذشته و در این سال ها بارها و بارها انتظار را تجربه کرده ام . آن قدر انتظار کشیده ام که دیگر به سختی، زنده گی بدون انتظار را به یاد می آورم. همواره منتظرم، به جز چند ماهی از سالی که گذشت! و آن روزها چه سبکبال پرواز می کردم... اما امروز که دوباره منتظرم و به آن روزهای خوشبختی چون خاطره ای می نگرم، خوب می دانم که آن روزها "من"نبودم.  چرا که من همیشه منتظرم. منتظرِ تو، منتظرِ روزهای زیباتر، منتظرِ شادی های بیش تر ...
گویی "باغ انتظار" زنده گی من است. هر روز و شب من... آب اش قطره های اشک من است و نسیم اش نفس های بی تابم... آواز پرنده هایش خنده های شادمانه ی من و زمین اش بدنم!


۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

رزم و بزم


دیروز در کنفرانسی در پارک "لا ویلت" شرکت کردم، با حضور رضا دقتی، لیلی انور و عطیق رحیمی. از سالن که بیرون می آمدم، گویی حجمی از دانسته گی و سوال، همراه با لذت دانستن و در عین حال در جست و جوی جواب بودن در ذهنم ایجاد شده بود. پیش از این بارها عکس های رضا را بر ساختمان های پارک دیده بودم و از این ایده ی درخشان ترکیب معماری و عکاسی شگفت زده بودم. این بار گفت و گویی بود بین هنر و جامعه. گفت و گویی میان سه هنرمند و شنونده گانی مانند من که تا پارک لا ویلت رفته بودیم تا در این جلسه ی گفت و شنود شرکت کنیم. سالن کنفرانس تقریبن پُر بود و شنونده گان بیش تر فرانسوی بودند تا ایرانی و گفت و گو هم به زبان فرانسوی...

لیلی انور گفت و گو را با مطرح کردن موضوع "رزم و بزم" در ادبیات شرقی و نقاشی مینیاتور آغاز کرد. و از همین جا بود که ذهنم شروع کرد به باز شدن...

اگر دقت کنیم، در بسیاری از مینیاتورها صحنه هایی از جنگ به تصویر کشیده شده. اما جنگی که در عین خشونت، زیباست! در آن حرکت هست، زنده گی هست ... همان طور که به عنوان نمونه در شاهنامه ی فردوسی زیباترینِ اشعار در توصیف جنگ سُراییده شده اند.  در مینیاتورهای ایرانی که داستان های شاهنامه را به تصویر کشیده اند، اسب ها را می بینیم که پُر انرژی و زیبا در میدان جنگ در پیچ و تابند. این تابلوها درد را به ما منتقل نمی کنند، بل که حتا از دیدن صحنه ی جنگ هم، انرژی و هیجان درون تابلو است که به بیننده منتقل می شود. و در نقاشی های دیگر صحنه های بزم و مهمانی بعد از جنگ را می بینیم، که سراسر زیبایی ست و لذت. به راستی اگر جنگ نبود، آیا هنر به این اوج می رسید؟

در "رزم و بزم" تقابل دو تضاد را می بینیم. جایی که خشونت و آرامش، کنار هم قرار می گیرند. همان طور که در "روز و شب"، "سیاه و سفید"، "سرما و گرما"، "روشنایی و تاریکی" و همه ی تضادها که همنشینی شان به آفرینش زیبایی مطلق منجر می شود.  یادم می آید "کامران افشار نادری"، یکی از استادهای خوب دانشکده ی معماری، آن سال ها در مجله ی آبادی مقاله ای نوشته بود با عنوان "هم نشینی اضداد در معماری ایرانی" که بر من دانشجو چه تاثیر گذار بود.
در واقع هرجا به اوج هنر نزدیک می شویم، هم نشینی اضداد را کنار هم می بینیم. از ادبیات و معماری گرفته، تا نقاشی و موسیقی... گویی زنده گی با هم نشینی اضداد زیبا تر می شود: هم نشینی درد و شادی، اشک و لبخند ... هم نشینی رزم و بزم که زیبایی و اوج لذت را تا نهایت برایمان زنده می کند.

این نوشته ی کوتاه، مقدمه ای بود برای باز کردن مبحث "هم نشینی اضداد" که بیش از این ها به آن خواهم پرداخت.