۱۳۹۰ دی ۸, پنجشنبه

معشوق یا عاشق؟




یک روز غروب در محضر یکی از شاعران بزرگ در کافه ای نشسته بودم، که آقای شاعر گفت: "نیلوفر، باید خیلی عاشق داشته باشی!" و با لبخندی منتظر جواب من ماند. بی درنگ گفتم: " استاد عاشق که ندارم؛ اما یک معشوق دارم." با کنجکاوی قبل از هر سوالی پرسید: "خب این معشوق خوشبخت چه کاره است؟" با افتخار گفتم: "نویسنده ست."

و آقای شاعر چه نگاه تحسین آمیزی به من کرد و گفت که مایل است روزی معشوق مرا ببیند و با او آشنا شود. و من با نا امیدی گفتم: " متاسفانه خودم هم او را نمی بینم! اما اگر روزی بداند که شما دوست دارید او را ببینید، بی شک خیلی خوشحال می شود."

به راستی چه فرقی می کند که من عاشق او باشم یا او عاشق من؛ یا هر دو هم عاشق و هم معشوق هم! مهم عشقی بود که دیگر نیست. شاید عشق هم مهم نبود! مهم نتیجه ی این عشق است که امروز بلوغ من است و شاید هم او.






۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه

خانه ی من، پاریس





در یک کافه ی پاریسی، درجمع دوستانی نشسته بودم که از ویژگی های زندگی در آمریکا می گفتند و شاید بارز ترین شان خانه های بزرگ آمریکایی بود، با استخر و باغ و ... همان طور که دوستان مشغول گفت و گو بودند و هر یک به شیوه ای برتری های زندگی در آمریکا را نسبت به اروپا برمی شمردند، لحظه ای نگاهی به دور و برم در کافه ی گرم و پُر از جنب و جوشی که در آن نشسته بودیم انداختم؛ ظهر یک روز پاییزی بود و بیش ترِ مشتری های کافه دوستان و همکارانی بودند که وقت ناهارشان را با هم می گذراندند. همه ی میز ها پُر بود و گارسون ها با خوشرویی در حال رفت و آمد میان میزها بودند. هر از گاهی صدای خنده در هیاهوی صحبت ها می پیچید و فضا را صمیمی تر می کرد.

سرم را چرخاندم و از پنجره نگاهی به بیرون انداختم؛ شهر زیر نور آفتاب زیبا بود و دلربا! بافت قدیمی و زیبای شهر در تضاد با اتومبیل ها و آدم های امروزی، چون تابلوی درخشانی جلوی چشمم در حرکت بود؛ حرکتی ملایم اما مداوم!   

در حالی که منتظر رسیدن ناهار بودیم، گفت و گوی دوستان هم چنان ادامه داشت. در همین حال که صدای آن ها را که از زندگی در آمریکا تعریف می کردند می شنیدم، خودم را تصور می کردم که به جای یک آپارتمان سی متری در یک خانه ی ویلایی بزرگ زندگی می کنم، با همان معماری که همیشه دوست اش دارم: پنجره های بزرگ و شیشه های یکدست دور تا دور خانه و حیاطی پوشیده از چمن، با گل های رنگارنگ... و حوضی فیروزه ای وسط خانه و صدای فواره ی آب که در خانه می پیچد...

همه ی این تصاویر زیبا جلوی چشمم بود که رو به دوستان گفتم: زندگی در آمریکا رویایی ست؛ اما من زندگی پاریسی را به قدری دوست دارم که نمی توانم از آن دل بکنم! بی شک در آمریکا خانه ای بسیار بزرگ تر از این جا خواهم داشت، اما در پاریس همه ی شهر خانه ی من است. هر وقت دلم می گیرد، کافی ست از خانه بیرون بیایم و در شهری راه بروم که هر گوشه اش دیدنی ست و هنوز هم پس از نه سال، از دیدن هیچ جای پاریس خسته نمی شوم.

به راستی این شهر هم چون یک اثر هنریِ امروزی ست که گذر آدم ها هر لحظه به آن جلوه ای از زیبایی می بخشد. شهری که ساختمان هایش، پارک هایش، رودخانه اش، قایق هایش، متروهایش، نوازنده هایش، و حتا لحن صحبت آدم هایش آن قدر زیبا و دلنشین است که به جرات می گویم که زیباترین و بزرگ ترین خانه را دارم؛ چرا که در پاریس زندگی می کنم.







۱۳۹۰ دی ۶, سه‌شنبه

یادی از حافظ



از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است؛
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است؟
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز؛
وانکس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟


استاد پرویز ناتل خانلری در مجموعه مقالات "روح ایران" می گوید:

حافظ خود را شراب خوار و رند و خراباتی می خواند تا تمام کینه و نفرت خود را بر سر اشخاصی که زهد و تقوا را موعظه می کنند ولی خود از آن سر باز زده، جز ریا و مردم فریبی اندیشه ای ندارند، چون آوار فرو ریزد.



۱۳۹۰ دی ۳, شنبه

پایان یک درد یا آغاز دردی دیگر



امروز که به گذشته نگاه می کنم، بیش از یک سال است که به این درد خوگرفته ام. گویی جزئی از زندگی ام شده است و بی درد حتا نفس کشیدن هم برایم ممکن نیست. در این مدت حتا گاهی دیوانه وار از این درد لذت برده ام! و این خودِ جنون است و خودآزاریِ 
مطلق.

امروز با همه ی سختی اش، یک پله بالاتر آمدم و از بالا خودم را دیدم که چشم و دل بسته عاشق کسی هستم که مدت هاست وجود خارجی ندارد و اگر هم دارد، بی رحمانه مرا انکار می کند. امروز بعد از مدت ها اشک ریختم؛ نه اشکِ چشم، بل که اشکِ دل ریختم که چون دل ات می شکند آن قدر می ریزد تا اقیانوس ها را پر کند! امروز در پس این همه اشک، او را – تو را- غریبه ای دیدم که "سور عزای مرا به سفره نشسته است". امروز به تنهایی ام ایمان آوردم و بی مهری تو را باور کردم.

و ناباورانه پذیرفتم که "دل با یار و سر به کار" متعلق به قرن ها پیش است و امروز چه بسا باید دل به کار و سر به کار دهی تا باورت کنند.

امروز تو از من جدا شدی و من می روم تا درد را به تنهایی زندگی کنم؛ حتا بی یاد تو! که شاید لذت های زندگی جایی غیر از این باشد که تا امروز می دیدم اش:  جایی فرای تو.




۱۳۹۰ دی ۲, جمعه

۱۳۹۰ آذر ۱۷, پنجشنبه

غزلِ درود و بدرود - احمد شاملو




با درودی به خانه می آیی و
با بدرودی
.خانه را ترک می گویی
!ای سازنده
لحظه یِ عمرِ من
:به جز فاصله یِ میان این درود و بدرود نیست

این آن لحظه یِ واقعی ست
.که لحظه یِ دیگر را انتظار می کشد
نوسانی در لنگر ساعت است
.که لنگر را با نوسانی دیگر به کار می کشد

گامی ست پیش از گامی دیگر
که جاده را بیدار می کند.
تداومی ست که زمان مرا می سازد
لحظه ای ست که عمرِ مرا سرشار می کند.







امشب وقتی شعله ی همه ی امیدهایم را بی آن که ببینم ات، بی آن که صدایت را بشنوم، بی آن که لمس ات کنم، در یک لحظه خاموش کردی؛ تنها این شعر شاملو را زیر لب زمزمه کردم: به امید گذشتن شب و فرارسین صبح که فردایی دیگر است!

باور نمی کنم: دو سال گذشته است!








۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه

شهری در مه



همه جا مه بود. همه ی روز و همه ی شب!

وقتی به رُتردام رسیدم، بیش از هر چیز دوست داشتم که از "پلِ اراسموس" عکس بگیرم. اما در این چند روزی که آن جا بودم هیچ وقت پل را ندیدم! 

به جایش عکس هایی از مه گرفتم؛ مِهی که با مِهر پل را در آغوش گرفته بود! مِهی که با مِهر شهر را در آغوش گرفته بود...








































۱۳۹۰ آبان ۳۰, دوشنبه

باغِ بی عشقی که می گوید که زیبا نیست؟!




Erasmus bridge - Rotterdam



این عکس را تقدیم می کنم به بابک، که با او از عشق گذشتم و تا فراسوهای مهرورزی پرکشیدم.






۱۳۹۰ آبان ۲۳, دوشنبه

لحظه ی دیدار

Place de la Concorde - Paris


گاهی با خودم فکر می کنم "اگر روزی ببینم ات چه کار می کنم؟":

در آغوش ات می پرم و سرم را بر سینه ات می گذارم؟  یا آرام جلو می آیم، دستانم را بر گونه هایت می کشم و لب هایت را می بوسم؟ یا تنها نگاه ات می کنم و با نگاهم با تو هم آغوش می شوم؟ یا با لبخندی رد می شوم؟... یا بی تفاوت از کنارت می گذرم؟!

همه ی این تصاویر در شهر می گذرد؛ در خیابان های شهر، که بستر عشق ماست. خیابان های شهر که با همه ی چراغ هایش، پل هایش، پیاده روهایش، ویترینِ مغازه هایش، درخت هایش، سنگ فرش اش و با همه ی رهگذران اش  لحظه ی دیدارِ ما را انتظار می کشد.

و من در خیابان های شهر می خوانم: "باز من دیوانه ام مستم؛ باز می لرزد دلم، دستم؛ باز گویی در جهان دیگری هستم!"
لحظه ی دیدار نزدیک است...       





۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

فیلمی که اگر نمی دیدم اش هم فرقی نمی کرد!



از سینما که بیرون آمدم هیچ احساس خوبی نداشتم. انگار نه انگار که به تماشای یک اثر هنری رفته بودم و احساس می کردم که شبم را با دیدن این فیلم خراب کرده ام. کم تر پیش می آید بعد از دیدن یک فیلم چنین احساسی داشته باشم و این بار شاید به این دلیل بود که بدون این که از فیلم چیزی بدانم، تنها به خاطر نام آشنای کارگردان ایرانی اش فیلم را دیدم.

"خورش آلو" فیلم تازه ی مرجان ساتراپی، شاید هیچ حرفی برای گفتن نداشت! به جز تصاویر و رنگ های زیبا و تکنیک خوب؛ و از ایران تنها نام "ایران خانم" را داشت و از تهران، کافه نادری و کوچه ها و خیابان های قدیمی! به راستی اگر داستان در هر جای دیگری اتفاق می افتاد چه فرقی می کرد؟

دوست داشتم بیش تر از این درباره اش بنویسم، اما امشب بعد از تماشای یک فیلم کسالت آور و احساس هدر دادن وقت و انرژی، نمی توانم بیش تر به "خورش آلو" فکر کنم؛ که متاسفانه حتا یک نمای نزدیک از این خورش خوشمزه هم در فیلم نبود تا دست کم 
دهن تماشاگر آب بیفتد و تماشای فیلم یکی از حواس اش را غلغلک بدهد!



۱۳۹۰ آبان ۱۰, سه‌شنبه

تشنگی


باغ و کاخ گلستان، تهران


ظهر یک روز تابستان در "باغ گلستان" عکاسی می کردم. هوا گرم بود و ماهِ رمضان. برای آن هایی که تا به حال "باغ گلستان" را ندیده اند توضیح می دهم که این مجموعه بهشتی ست در جنوب تهران؛ که چون از شلوغی و سر و صدای شهر به دروازه ی باغ می رسی، گویی پس از گذشتن از همه ی سختی ها سرانجام دروازه ی بهشت را پیش رو داری! و به راستی این باغ زیبای دوره ی 
قاجار، نوازشگاهِ روح آدمی ست در قلبِ تهران.

در آن ظهر گرم تابستان، حیرت زده از این همه زیبایی، با اشتیاق به هر سوی باغ می رفتم؛ گویی این اولین بار است که "باغ گلستان" را می بینم! در حالی که نقشه ی باغ و ساختمان هایش را در دست داشتم، از زاویه های مختلف از معماری باغ عکس می گرفتم و خوب می دانستم که عکس هایم ذره ای از این همه زیبایی را منتقل نخواهند کرد.

همه ی گذرها را که رفتم و با همه ی اهالی و کارکنان باغ که صحبت کردم، از خستگی روی نیمکتی نشستم و به حوض آبی خیره شدم که فواره ای میان اش بود. صدای شُرشُر آبی که از فواره می ریخت گوشم را نوازش می داد و با وزش هر نسیم، خنکای آب بر گونه هایم که تنها قسمت برهنه ی بدنم بود، بوسه می زد!

کمی که گذشت، آفتاب آن قدر داغ شد و هوا چنان ساکن که حتا اشتیاق تماشای آن همه زیبایی هم نمی توانست تشنگی را از یادم ببرد. به حوض پُر آب و فواره اش که نگاه می کردم تشنه تر می شدم و در همان حال خوب می دانستم که در ماه رمضان، لیوان آبی در مرکز شهر تهران پیدا نخواهم کرد. کم کم از گرمای بیش از اندازه ی هوا بی حال شدم و حتا نمی توانستم خودم را به ورودی باغ برسانم تا سوار تاکسی شوم و به خانه بروم. در لحظه هایی که حتا فکر کردن هم برایم ناممکن شده بود، ناگهان به ذهنم رسید که در باغ به این زیبایی باید شیرهای آبی برای آبیاری گل ها و درختان باشد. و در آن لحظه ی اوج تشنگی نه آلودگی آب برایم مهم بود و نه گرمایش.

تنها به امید یافتن یک شیر آب مسیر خروجی باغ را در پیش گرفتم؛ در حالی که همه ی باغچه ها را با دقت زیر نظر داشتم تا شاید شیر آبی کنارشان ببینم. کم کم به ورودی باغ نزدیک می شدم که دستگاه آب سرد کنی را دیدم که روبه روی اتاق نگهبان و کنار حوض اصلی باغ بود. از خوشحالی داشتم پرواز می کردم. من در آرزوی شیر آبی حتا گرم بودم و حالا آب سردکنی را می دیدم که قطره های آب بر بدنه ی خنک اش می درخشید و بیش از پیش اشتیاق نوشیدن ام می داد!

نمی دانم چه طور تا جلوی آب سردکن پریدم و وقتی به آن رسیدم پیش از هر چیز دستانم را زیر آب خنک گرفتم و به نگهبان نگاه کردم که خوب مرا می دید و بی شک روزه خواری در نظرش بزرگ ترین گناه بود! تنها یک لحظه به نگاهِ نگهبان فکر کردم و پس از آن، لذت نوشیدنِ آب خنک آن قدر مسحورم کرد که بی هیچ فکری آب را بر صورتم پاشیدم و تا می توانستم از آن شیرین ترین آبی که تا به امروز خورده بودم، نوشیدم.

آب خنک را زیر آفتابِ سوزان با تک تک سلول هایم حس می کردم و انگار خنکای آب در رگ هایم جریان پیدا می کرد! با لذت و اشتیاق سر تا پایم را غرق در آب کردم و برای چند لحظه در حالی که آفتاب بر پوست صورتم می خورد و قطره های آب را بخار می کرد، چشمانم را بستم.


***


با شنیدن زنگ تلفن چشم هایم را باز کردم. گوشی را که برداشتم صدای تو بود که می گفتی: "خانوم برگردین، من همین جا پشت سرتون هستم!" با ناباوری سرم را برگرداندم.

 نزدیک متروی "اکول میلیتر" بودم و چند قدم آن طرف تر تو ایستاده بودی. همان جایی که نخستین بار دیده بودم ات! همان پالتوی مشکی را پوشیده بودی، لبخند می زدی و از پشت شیشه های بخار گرفته ی عینک ات نگاهم می کردی.

نمی دانم چه طور آن چند قدم را پریدم و وقتی به تو رسیدم پیش از هر چیز دستانم را بر گرمای گونه هایت کشیدم و به آن هایی فکر کردم که به ما نگاه می کنند. تنها یک لحظه به آن نگاه ها فکر کردم و پس از آن، لذت بوسیدن لب هایت آن قدر مسحورم کرد که بی هیچ فکری لبانم را بر لب هایت گذاشتم و تا می توانستم از آن نوشیدم!

بوسه های پرحرارت ات را در سرمای زمستان با تک تک سلول هایم حس می کردم و انگار گرمای بوسه هایت در رگ هایم جریان پیدا می کرد! با لذت و اشتیاق سر تا پایم را غرق در بوسه کردی و من برای چند لحظه در حالی که آفتاب بر پوست صورتم می خورد و جای بوسه هایت را از آنی که بود داغ تر می کرد، چشمانم را بستم.








۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

پرسه ای درباغِ تنِ تو!


باغِ گلستان - تهران



هر چه بیش تر زمان می گذرد، برای باغِ تن ات دلتنگ تر می شوم؛ و خدا می داند که با این دلتنگی ها تا کجا ها خواهم رفت؛ تا کجاها یادِ تن ات را با خود خواهم بُرد!

 دست هایم را بر بدن ات می کشم و با هر نوازشم، تن ات بارور می شود. با چشم های بسته، پوست ات را زیر انگشتانم حس می کنم: چشم هایت، گونه هایت... سینه ات، بازوهایت...

تپش عشق را زیر پوست ات لمس می کنم و با عشق میوه های باغ تن ات را می خورم: شیرینِ شیرین!





۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

مادام یا مادموازل؟




این روزها بحثی میان روشنفکران فرانسوی مطرح شده: "مادام یا مادموازل"؟
همان طور که می دانیم در فرانسه بالای همه ی پرسشنامه ها و مدارک اداری، برای مشخص شدن جنسیت سه انتخاب می گذارند: مادام... مادموازل... موسیو... (خانم... دوشیزه... آقا...)
در نظر بگیرید که یک پسر جوان شانزده ساله که این پرسشنامه را پُر می کند، گزینه ی آقا را علامت می زند؛ اما خانم چهل ساله ای که هنوز ازدواج نکرده است یک "دوشیزه" است! ازدواج چه چیزی به زن می دهد که او را از یک دوشیزه، تبدیل به یک "خانم" می کند؟ آیا زن تا قبل از آن که ازدواج کند چیزی کم دارد، و تنها با ازدواج کامل می شود؟ در حالی که مرد از روزی که به دنیا می آید، مرد است و نهایت کمال اش هم، همان "مرد" است و واژه ای برای کمال یک مرد پس از ازدواج تعریف نشده است. پس از ازدواج چه اتفاقی در شخصیت و هویت یک زن می افتد که او را از "دوشیزه" به "خانم" تبدیل می کند؟ و چرا یک زن برای کامل شدن نیاز به ازدواج دارد؟

همه ی این ها سوال هایی ست که در جامعه ی امروز فرانسه مطرح می شود؛ کشوری که پس از انقلاب فرهنگی سال 1968 به قله های فرهنگ و دموکراسی نزدیک شده است. حال آن که ما در ایران، هیچ گاه، حتا در سال های بسیار دورِگذشته، مرد را عامل کمال زن نمی دانستیم. و به همین دلیل بود که در فرهنگ ما واژه ی "دوشیزه" هیچ گاه جای خود را پیدا نکرد و بسیار نادر می شنویم که زنی را که ازدواج نکرده است، با این نام خطاب کنند؛ چه رسد به استفاده از واژه ی "دوشیزه" کنار "خانم" و "آقا" در 
پرسشنامه های اداری!

زبان یک کشور از نیازهای مردم آن کشور می آید؛ و به وضوح می بینیم که ما در فرهنگ ایرانی نیازی به واژه ی دوشیزه نداشتیم، چرا که در ایران زن و مرد هر دو، در اثر تعلیم و تربیت و بلوغ به کمال می رسیدند و ازدواج عامل کمال هیچ کدام نبود.
در طول سالیان دراز چه بر سر ایرانیان آمده است که امروز زن ایرانی چنان از حقوق خود محروم شده است که به آن چه که دارد نیز آگاه نیست، چه رسد به آن چه که می تواند و باید داشته باشد، موضوعی ست که جامعه شناسان ما به آن پرداخته و خواهند پرداخت. اما امروز من به عنوان یک زن ایرانی به خود می بالم که در فرهنگ کشورم، بدون ازدواج هم به کمال یک زن خواهم رسید؛ و نام "خانم" را همیشه با خود داشته ام، نه "دوشیزه".

ما زنان ایران فراموش نخواهیم کرد که حقوق بسیاری را نداریم، اما در عین حال به یاد خواهیم داشت که ارزش های فرهنگی بسیاری نیز از گذشته با ماست که حفظ شان خواهیم کرد.




۱۳۹۰ شهریور ۲۵, جمعه

فراموشی



همه چیز را فراموش کرده ام. نه تنها همه ی دروغ ها وهمه ی درد ها و دلتنگی ها را، بل که همه ی عشق ها و بوسه ها و در هم آمیختن ها را هم. دیگر نه نام ات را به یاد می آورم، نه چهره ات، و نه صدای دلفریب ات را! نه مهر و نوازش هایت را و نه دروغ ها و تندی هایت را. دیگر نمی شناسم ات؛ دیگر حتا عشق را فراموش کرده ام و مدتی ست که زندگی در دنیای بی عشق را تجربه می کنم. و چه تجربه ی دلنشینی ست!

چیزی از تو به یاد نمی آورم، اما عادت هایم هنوز هم با من هستند: عادتِ رویا دیدن؛ عادتِ "تو" را در رویا دیدن! دیشب در خواب، در رویاهایم کنارم بودی؛ دست ات را بر بدنم می کشیدی و نوازش ام می کردی و می بوسیدی ام. اما من نمی شناختم ات! نه، چیزی به یاد نمی آوردم. نه بوسه هایت را، نه نوازش هایت را و نه زمزمه های عاشقانه ات! دیگر حتا در خیال هم نمی شناسم ات. دیگر تو در خیال هم تنها عادتِ غریبه ای هستی!




۱۳۹۰ شهریور ۱۸, جمعه

زنانِگی معشوق من


photo:  Pina Bausch


چند شب پیش خواب می دیدم که معشوقم لباسی زنانه به تن کرده از حریر و پولک و ابریشم و در خیابان های شهر، دلرُبا می خرامد! شب بود و شهر پُر از نور. و او هم چون ستاره ای دلفریب از سویی به سوی دیگر می رفت؛ سبک بال می چرخید و باد موهایش را پریشان می کرد. رهگذران با دیدن او لحظه ای بر جا می ایستادند و هیچ یک را توان آن نبود تا چشم از او بردارند؛ همه حیرانِ این همه زیبایی بودند و تشنه ی بوسه ای از لبان اش.
 زیبا بود و جذاب؛ و زیرِ لب آوازی قدیمی را زمزمه می کرد: "شب بود بیابان بود زمستان بود... بوران بود سرمای فراوان بود... یارم در آغوشم هراسان بود... از سردی افسرده و بی جان بود..."
چنان زیبا بود و چنان سرشار از تمنا که نمی توانستم نگاه اش نکنم. و چنان پُر شور و روح نواز که از جا برخواستم تا میان جمعیتِ حیران در آغوش اش بگیرم. آن قدر شیفته ی زیبایی اش بودم که ندانسته، درحالی که پیراهن خوابِ نازکی بر تن داشتم به خیابان رفتم و به سویش دویدم. بی تاب بودم و هم چون پرنده ای عریان به سویش پرواز می کردم.
به او که رسیدم چشمانم را بستم. دستان اش را خوب می شناختم؛ حتا با چشم های بسته! شانه هایش را، گونه هایش، لب هایش، نفس اش را خوب می شناختم. چشمانم را بستم و لب هایم را بر لبان اش گذاشتم.
اما این لب های معشوقِ من نبود! نه لب هایش بود، نه دستان اش و نه نفس هایش! گویی لباس زنانه روحِ معشوقم را دگرگون کرده بود. گویی زنی با من در بسترِ معشوقم شریک شده بود. گویی او دیگر با من تنها نبود و در صمیمی ترین و نزدیک ترین لحظه هم پرده ای بین ما بود.
چشمانم را باز کردم تا پرده را از میان بردارم و بی فاصله در آغوش اش کشم. اما میان ما هیچ نبود جز خنکای شب! بر سینه اش دست کشیدم؛ پولک های براق زیر دستانم تکان می خورد! شانه اش را در آغوش گرفتم؛ آستین حریر اش زیر دست هایم سُر می خورد! هر جای تن اش را که لمس می کردم، دستِ آن زن هم کنار دستم بود.
دستم را در حریرِ آستین اش فرو بردم و دیوانه وار پاره اش کردم. پولک های لباس اش را می کندم و ابریشم اش را هزار تکه می کردم. از عریانی می هراسید و خود را در تکه پاره های باقی مانده پنهان می کرد. و من هم چنان پیراهن زنانه اش را پاره می کردم تا بدن اش را عریان در آغوش کشم.
سرانجام هر آن چه حریر و پولک و ابریشم بود، هزاران تکه شد و بر زمین ریخت و تنِ برهنه ی معشوقم در سیاهیِ شب درخشید.  دیگر کسی نگاه اش نمی کرد و تنها من بودم که آرام سرم را بر سینه ی محکم اش گذاشته بودم و بازوهای برهنه اش را نوازش می کردم. تنها من بودم و مردی استوار و محکم که در شب تاریک با هم قدم برمی داشتیم.





۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه

پُل ها ی پاریس



همه ی آن روزها که از تو دور بودم و در آرزوی یک لحظه دیدن ات هر لحظه می مُردم، بی صبرانه به هر طرف می رفتم تا پلی را پیدا کنم که مرا به تو برساند. آن قدر بی تاب بودم و آن قدر مشتاقِ دوباره دیدن ات که هر پلی را که می دیدم بی پروا و امیدوار بر آن قدم می گذاشتم؛ بی آن که بشناسم اش یا بدانم که به کجا می رود!  و چه بسیار بودند پل هایی که ناباورانه مرا از تو دورتر و دورتر کردند. تا این که یک روز به قدری از تو دور شدم که دیگر تنها نقشی شدی چشم نواز و دل انگیز در خیال من...

از آن روز به بعد، اگرچه هیچ پلی مرا به تو نرساند، اما همان بَر پل ها دویدن و نرسیدن سبب شد تا به هر پلی در شهر عمیق تر نگاه کنم و دیگر تنها به سادگی و برای رسیدن به آن سوی رودخانه از آن نگذرم.

مجموعه ی عکس های "پل های پاریس" بخشی از تجربه ی من با مفهوم پل است: یک اثر شهری که جدا از عملکردش، سهم عظیمی در زیبایی شهر دارد. این مجموعه در این جا تمام نمی شود، بل که تازه شروع شده است و به مرور کامل تر می شود.















































۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

چشم های تو


چشمان ام را که می بندم،
چشم های تو را می بینم...
چه مهربانانه نگاهم می کنی!

همه روز و همه شب، 
با چشمانی بسته در آغوش ات می گیرم و
بر گرمای نگاهت هزاران بوسه می زنم.




۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

تهران در آغوش من




ماهِ کامل در آسمانِ صاف می تابد و من خود را در شهرم بازمی یابم. چه حس خوشایندی ست در شهرِ خود بودن... در میهن خود... در جایی که همه چیز از آنِ توست و همه ی صداها برایت صدایی آشناست... و همه ی رنگ ها... و همه ی آهنگ ها!

امشب تهران در آغوش من است. امشب تهران جای تو را کمی تنگ کرده! ای کاش تو را هم در تهران باز می یافتم تا با هم آن را در آغوش گیریم. چه قدر دلم برای آغوش ات تنگ است... همان قدر که پیش از این دلتنگ تهران بودم. امروز تهران را بازیافتم و تو را هم شاید فردا! شاید خیلی زود...




۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

با تو در تهران





ساعت شش غروب با خانمِ جوانِ شاعری قرار داشتم. می خواست چندتا از کتاب های اش را برای یکی از دوستانم در پاریس بفرستد. ماه رمضان بود و نمی توانستم در یک کافه با خانمِ شاعر قرار بگذارم. نشر ثالث را پیشنهاد کردم که برایم سراسر خاطره است و به بهانه ی دیدن خانم می توانستم نگاهی هم به کتاب های جدید بیاندازم. زودتر رسیدم و در حالی که از دیدن فضای قدیمی و آشنای کتاب فروشی لذت می بردم به طرف قفسه های کتاب رفتم.

جای کتاب ها را کم و بیش از بر بودم. به طرف قفسه ی رُمان های خارجی رفتم، در حالی که دنبال کتابی می گشتم که اسم اش را به یاد نمی آوردم! اسم نویسنده اش را هم یادم نمی آمد. داستان اش را هم نمی دانستم. آن لحظه هیچ چیز را به یاد نمی آوردم! حتا این که چرا به "نشر ثالث" آمده ام.

اسم کتاب ها را می خواندم و سعی می کردم چیزی به یاد بیاورم که تو گفتی: "پائولا رو خوندی؟" از شنیدن صدایت تعجب نکردم. انگار منتظر سوال ات بودم. سرم را برگرداندم؛ کنارم ایستاده بودی و دست ات را بر بازویم گذاشته بودی. لبخندی زدم و گفتم: "نه، نخوندم اش." – باید بخونیش. به درد حال و هوای ذهنی ات می خوره.

و پائولای ایزابل آلنده را از قفسه برداشتی وبازش کردی و خواندی: "در دسامبر 1991 دخترم پائولا به شدت بیمار شد و اندکی بعد در اغما فرورفت. این صفحات در تابستان و پاییز 1992 نوشته شد؛ در ساعات گم گشتگی در راهروهای بیمارستانی در مادرید، و در اتاق هتلی که چند ماه در آن اقامت داشتم؛ و همچنین در کالیفرنیا، بر بالین او در خانه مان."

و کتاب را به من دادی. لحظه ای نگاهم را از چشم های ات برداشتم و به کتابِ ایزابل آلنده در دست های ات خیره شدم؛ و بعد از چند لحظه دوباره نگاه ات کردم در حالی که زیر گوش ات زمزمه می کردم: " و این صفحه ها در تابستان 2011 خوانده می شود؛ دور از تو، در تهران. و همچنین بر نیمکت های خیابان های پاریس و کنار رودخانه ی سن وقتی که بی قرارِ یک لحظه دیدنِ تو هستم."

خندیدی و در آغوش ات فشارم دادی. و من همچنان به چشم های مهربان ات و لبخند شیرین ات خیره شده بودم ، که تلفن ام زنگ زد.

خانمِ شاعر بود که گفت به کتاب فروشی رسیده و چون مرا نمی شناسد تلفن کرده است. سرم را که برگرداندم شناختم اش. سال ها پیش یک باردر پاریس دیده بودم اش و چهره اش کم و بیش برایم آشنا بود. سلام و احوال پرسی کردیم و او کمی از زندگی اش در تهران گفت و من هم کمی از زندگی در پاریس و آشناهای مشترک مان. کتاب ها را به من داد و عذر خواهی کرد که ساعت شش و نیم قرار دیگری دارد و باید زود برود.

تا دمِ درِ کتاب فروشی با او رفتم و خداحافظی که کردیم به طرف قفسه ی رُمان های خارجی برگشتم تا دوباره با تو باشم... اما آن جا ندیدم ات. دوری در کتاب فروشی زدم و به طبقه ی بالا رفتم و چون آن جا هم ندیدم ات، به صندوق رفتم تا پول کتاب را بدهم و به خانه برگردم.

از کتاب فروشی که بیرون می آمدم به پائولای ایزابل آلنده نگاه کردم که هنوز جای انگشت های ات بر جلدش بود و بوی عطر تو را می داد! جلوی در کتاب فروشی بودم که صدای خانمِ پشتِ صندوق را شنیدم که می گفت: " بابک، بدو کیف پولِ خانومو که جا گذاشته بهش بده." پسرک لاغری دوید و کیف پولم را به من داد. از او تشکر کردم و به طرف خانه رفتم...