۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

هدا گابلرِ ایبسن در کافه لیت پاریس






این هفته در "کافه لیت" پاریس، صحبت از تئاتر بود. صدرالدین زاهد از "هدا گابلر" ایبسن می گفت و مشکل ممیزی در تئاتر ایران.

ایران که بودم زیاد تئاتر نمی رفتم. اما دانشکده مان چهار راه ولی عصر بود و هم جواری با تئاتر شهر و جوانان روشنفکر آن دوران باعث می شد هر وقت که تئاتر خوبی در تئاتر شهر اجرا می شد با دوستان به تماشای اش برویم. و این گونه بود که تعدادی از نمایش های خوب آن دوران را دیدم و البته همیشه بعد از دیدن نمایش با دوستان درباره ی آن ها به بحث می نشستیم. در این میان کارهای بهرام بیضایی، علی رفیعی، پروانه مژده و تعدادی دیگر، خوب یادم مانده. اما آشنایی من با تئاتر تنها برمی گردد به دوران دانشجویی ام در تهران و با تئاتر غرب کاملا" بیگانه ام!

با دانش محدودی که از تئاتر داشتم، در جلسه ی کافه لیت شرکت کردم، تا شاید کمی از صحبت های آقای زاهد سردربیاورم. چرا که نه "هدا گابلر" را دیده یا حتا خوانده بودم و نه از مشکل ممیزی در تئاتر ایران چیزی می دانستم.

و اما "هدا گابلر" به روایت صدرالدین زاهد:

  صدرالدین زاهد صحبتش را با خبری از خبرگزاری فارس آغاز کرد: نمايش "هدا گابلر" به نويسندگي و كارگرداني "وحيد رهباني" به محلي براي ترويج اباحه‌گري، ابتذال و عادي‌سازي چندشوهري، اختلاط زن و مرد و استفاده از نمادهاي يك فرقه انحرافي موسوم به بردگي جنسي و فراماسونري و ديگر اقدامات ضدارزشي تبديل شده است.

و سپس خلاصه ای ازداستان نمایش را گفت و از اندیشه ی ایبسن نیز. و این که زن بودن شخصیت اصلی داستان مهم ترین عامل جلوگیری از ادامه ی اجرای نمایش در تهران شد و اگر به جای هِدا یک مرد بود که به هر دلیلی ضمن زند گی با همسرش معشوقی هم داشت، چنین سر و صداهایی به پا نمی شد.

و از همین جا بود که بحث بیش تر از قبل جذبم کرد. باز هم داستان همیشگی دردهای زن ایرانی و جامعه ی مردسالاری که ریشه ی این دردها در آن است.
به گفته ی آقای زاهد، در پایان نمایش، وحید رهبانی تفنگ را به تماشاچیان می دهد تا آن ها اگر این زن را گناهکار دیدند و محکوم به مرگ، به او شلیک کنند. و بی شک بودند تماشاچیانی از قشر روشنفکر ایران که در سالن چهارسوی تئاترشهر به تماشای این نمایش نشسته بودند و باز هم تحت تاثیر فرهنگ مردسالاری حاکم بر جامعه، هِدا را شایسته ی مرگ می دانستند و به او شلیک کردند!

به راستی اگر هِدا یک مرد بود، کسی جرات شلیک کردن به او را داشت؟ یا حتا او را در ذهن خود مجرم می شمرد؟ جامعه ی مردسالار ما چه راه درازی پیش رو دارد تا این فرهنگ غلط در آن دگرگون شود... و این دگرگونی فرهنگ از همین جا آغاز می شود : از همین جلساتی که – حتا خارج از ایران - در آن بی نهایت مشکلات زن ایرانی مطرح و بررسی شود تا به این ترتیب با آگاهی بیش تر قدم به قدم در راه بهبود فرهنگ مان گام برداریم.

بررسی تئاتر "هدا گابلر" جدای از همه ی مسائل هنری، برای من نقطه ی عطفی بود که در آن پی بردم بیش از این ها باید به حل مشکلات زنان ایران بپردازم. و شیوه ی بیان آکادمیک صدرالدین زاهد در این امر بسیار موثر بود.


به قول یکی از دوستان حاضر در جلسه، هم آوایی هِدا و ندا می تواند بهانه ای برای تشبیه شرایط زن ایرانی امروز با زن نروژی قرن نوزدهم باشد.

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد



سال ها پیش شاملو در شعر در این بن بست گفت: "عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد"
                                                          "شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد"
                                                          "خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد"
    
در حالی که این نهان کردن ها به نظرش عادی نبود، چرا که می گفت: "روزگار غریبی ست ..." گویی پیش از این چنین نبوده و هیچ کس چیزی، کسی یا احساسی را در پستوی خانه نهان نمی کرد. امروز که این شعر را می خوانم، از آن زمان سال ها گذشته. اما به نظر می رسد که هنوز هم عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد. عشق را ... شوق را ... خدا را ... هرآن چه که برایت اهمیت دارد و به آن اعتقاد داری. هرآن چه که قلبت را می لرزاند و با رقه های امید را در دلت روشن می کند.

اما چرا باید نهان کنیم؟ چرا پیش از این نهان نمی کردند؟   

شاید نهان اش می کنیم تا برای خودمان حفظش کنیم. تا برای همیشه برای خود نگهش داریم . آن وقت همواره عشق مان را داریم بدون این که نگران از دست دادن اش باشیم. در آغوش اش می گیریم و نوازشش می کنیم و می دانیم که برای همیشه از آن ماست. اما آیا عشقی که در پستوی خانه نهان شده، می تواند فریادی باشد؟ یا پروازی؟ یا حتا زمزمه ای آرام میان گل های باغ؟
عشقی که در پستوی خانه نهان شده، برای من مانند پرنده ی خوش آوازی ست که در قفس زندانی شده. من از تماشای پرواز پرنده لذت می برم، نه از تحسین رنگ پرهایش. عشقی که در پستوی خانه نهان شده، سرانجام به چرک می نشیند و دیگر عشق نیست. بل که عادت به روزمره گی ست. من عشقم را رها می خواهم، در آسمانی آبی و آفتابی... بدون هیچ حصاری... بدون هیچ پوششی ... عریان، با همه ی زیبایی اش! چنان خالص و بی پرده در برابرم ظاهر می شود که دامن از کف می دهم، جهان را از یاد می برم و با او در طبیعت هم آغوش می شوم.

اما آیا این چنین درآمیختن با معشوق، بی حجاب و بی حصار در زنده گی شهری امروز، با آن چه در گذشته بوده متفاوت نیست؟  شاید ما انتظار داریم، دامن از کف دادن و دل به آغوش یار سپردن، در یک فضای روستایی قرن شانزده اتفاق بیفتد. جایی که پرنده ها می خوانند و فضای سنگی یا کاهگلی پیرامون مان آکنده است از عطر گل ها. نه در فضای شهری امروز که پُر است از برج و ماشین و ازدحام جمعیت. درست است که فضای زنده گی ما تغییر کرده، درست است که به جای خانه های سنگی یا گلیِ روستایی در آپارتمان های کوچک و به هم چسبیده زنده گی می کنیم. اما آیا روح انسان هم طی این چند قرن تغییر کرده؟

چه اشکالی دارد اگر در "میدان شَتله" با دیدن یار فریاد شادی سربدهم، دامن از کف بدهم و میان انبوه ماشین ها و آدم ها به سویش پرواز کنم؟ در آغوش اش بگیرم و برای دقایقی همه ی دنیا را فراموش کنم. نه، این دو دلداده خسرو و شیرین نیستند. من و تو ئیم در پاریس 2011 ! و هیچ اشکالی ندارد حتا اگر همه کار خود را رها کنند و به ما خیره شوند. لحظه ای سکوت میدان شَتله را فرا می گیرد تا ما یکدیگر را در آغوش بفشاریم و دقایقی دیگر زنده گی حرکت عادی اش را از سرمی گیرد. و ما سبک و رها به طرف مردم می رویم و در سیل آدم ها گم می شویم.

ما عشق را در پستوی خانه نهان نمی کنیم. ما عشق را پرواز می دهیم تا جهان را به ستایش خود کشد. با من بیا ...