۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه

هر دوی آن ها یک نفر هستند!



تلویزیون فرانسه مسابقه ای را نشان می دهد به نام: "چه کسی میلیون ها را می برد؟" در این مسابقه شرکت کننده در یک لحظه باید تصمیم نهایی را بگیرد و با جوابش یا میلیون ها را می برد، یا مسابقه را می بازد. و در آخرین لحظه، حتا بعد از آخرین جواب، مجری برنامه باز می پرسد: "آیا این جواب نهایی شماست؟" دو شرکت کننده در حالی که هنوز هم شک دارند، همدیگر را نگاه می کنند، لحظه ای مکث می کنند و سرانجام تصمیم نهایی را می گیرند و با اطمینان می گویند: "بله، جواب نهایی ماست." و در همین لحظه یا میلیون ها را برده اند یا همه را از دست داده اند!

امشب پس از گذشت بیش از یک سال، بیش از یک سال از هزاران هزار زاویه تنها به یک موضوع، یک موضوع کم و بیش احمقانه نگاه کردن، در یک لحظه تصمیم نهایی را گرفتم و جواب آخر را دادم! در همین حال از خودم می پرسیدم: "مطمئنی؟ تصمیم ات عوض نمی شود؟" و باز با اطمینان گفتم:" من شک ندارم که هر دوی آن ها یک نفر هستند!" و به این ترتیب بدون این که منتظر یک جایزه ی میلیونی باشم، خودم را از سوالی که شاید نیمی از ذهنم را به خود مشغول کرده بود، رها کردم.

"فیس بوک" پدیده ی پیچیده ای ست. انسان های امروز به قدری به فیس بوک وابسته شده اند که حتا یک روز از فضای فیس بوکی دور بودن هم برای شان غیر قابل تحمل است. تا یکی دو سال پیش فیس بوک را برای شفافیت اش می ستودم. برای این که همه در فیس بوک همدیگر را می دیدند، با هم حرف می زدند، با هم دوست می شدند، بی آن که از کسی پنهان کنند. فیس بوک فضایی شفاف بود که چون در آن وارد می شدی، تجربه ی زندگی در لایه های شفاف را می پذیرفتی و آن زمان چه لذت بخش بود در این لایه های شفاف چرخیدن!

تا این که یک روز متوجه شدم، جمعیت انسان ها هرچقدر باشد، می توان چندین برابر آن جمعیت فیس بوکی داشت!  و کم نیستند آن هایی که هر یک چندین اسم فیس بوکی دارند، با چندین شخصیتِ مجازی. و این جاست که گاهی نمی دانی آن که در فیس بوک با تو حرف می زند، یک شخصیت واقعی ست یا تنها یک شخصیت مجازی! و سخت تر از آن زمانی ست که دوست واقعی تو که کنارت نشسته و با تو صحبت می کند، در همان حال ده ها شخصیت مجازی دارد که در فیس بوک با تو با زبانی دیگر حرف می زنند.

و این گونه بود که فضای شفاف فیس بوکی تبدیل شد به یک فضای پُر از ابهام و گاهی هم ترس! فضای مبهمی که بیش از یک سال ذهن مرا با این سوالِ پیش پا افتاده درگیر کرد که آیا کسی که دوست اش داشتم همانی بود که عشقم را از من گرفت؟ سوالی که یک سال ده ها و صدها جواب به آن دادم و امشب شک و تردید یک ساله را کنار گذاشتم و با اطمینان گفتم: " این جواب نهایی من است: 
هر دوی آن ها یک نفر هستند."



۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

دلتنگی ها


اثری از منوچهر معتبر


این روزها دلتنگم. دلتنگِ روزها و خاطره های دور. دلتنگِ ساختمان ها و خیابان های شهری که به ترین لحظه ها را آن جا سپری کرده ام. دلتنگِ گذشته ...

در ذهنم، در کوچه ها و خیابان های تهران قدم می زنم. از چهارراه ولیعصرو تخت جمشید و کریمخان، تا میدان ونک و تجریش و قیطریه... قدم به قدم اش را در ذهنم از نو می سازم. از انقلاب و کتاب فروشی های اش، تا دانشکده ی هنر و معماریِ چهارراه ولیعصر ... از شیرینی دانمارکی ویلا ( که هنوز مزه اش زیر زبانم است)، تا باغ خانه ی هنر مندان و آن همه خاطره ... از نشر ثالثِ کریمخان، تا عباس آباد و کلاس فرانسه ... از ونک و خانه مان، تا فرشته و آتلیه ی آقای معتبر ...از بازار شلوغ تجریش، تا پیاده رَوی های توچال ... و باز هم بسیار و بسیار فضاهایی که سرشار از خاطره است و همه و همه متعلق به زمانی ست که دیگر نیست!

هیچ نمی دانم اگر بار دیگر به تهران بروم، آیا همه ی آن لذت ها را در این فضاهای شهری پیدا می کنم؟ شکی ندارم که آدم های آن سال ها را در این فضاها دیگر نخواهم دید، اما آیا فضاها با آدم های متفاوت، همان احساس گذشته را به من خواهند داد؟

سال ها پیش که به آتلیه ی آقای معتبر می رفتم، من بودم و او و گاهی یکی دو نفر دیگر که آن ها هم از دوستانم و هم دانشگاهی ها بودند. کنار معتبر می نشستم و از مجسمه های میکل آنژ طراحی می کردم و او هر از گاهی از بالای سرم به کارم نگاهی می انداخت و زاویه ها را تصحیح می کرد. مدادی را موازی با انحنای دست ِ مجسمه می گرفت و نشانم می داد که زاویه بیش از سی درجه نیست. و در حالی که من خط می کشیدم و باز خط می کشیدم، او از خاطراتش می گفت و من هم با اشتیاق گوش می دادم و صبوری اش را تحسین می کردم.

چند سالِ پیش که در یکی از سفرهایم به تهران به دیدن اش رفتم، همان معتبر را یافتم، با همان مهربانی و همان صبر و حوصله، اما آتلیه شلوغ بود و پُراز شاگردانی که هیچ نمی شناختم شان و این شلوغی، فضای آتلیه را متفاوت از آن روزها ساخته بود و از آن فضای آرام و صمیمی، تنها آرامش و صمیمیت معتبر را دوباره یافتم! و این بار فضای گذشته دیگر نبود، اما آرامش معتبر بود!

و خوب می دانم که چهار راه ولیعصر، همان چهار راه ولیعصر است و همان دانشکده، اما آن هایی که من می شناختم شان دیگر آن جا نیستند. فضایی که مرا به دنبال خود می کشد، تنها ساختمان ها و فضای شهری نیست؛ بل که فضای شهری است با همان آدم ها و همان روابط گذشته که با حس غریبی مرا به خود می کشاند؛ اگرچه خود دیگر نیست! و من دیگر هیچ وقت بازنمی یابم اش، مگر در خاطره و در خیال هایم... و چه دشوار است این حس دلتنگی... دلتنگی برای چیزی که دیگر نیست و نخواهد بود.

گاهی با خود می گویم، آیا تهران بدون آدم هایی که آن زمان می شناختم و می دیدم شان، باز همان تهران است؟ نه، شک ندارم که همان تهران نیست. اما حس غریبی از دلتنگی در این شهر است که همه ی آن چه را که بوده، بدون این که امروز باشد، در ذهن من متجلی می کند. تنها این احساس قوی داتنگی کافی ست تا همه ی آن چه را که دیگر نیست، در ذهن من دوباره بسازد و چنان محکم بسازد تا همه را در شهر دوباره ببینم. مثل این که لایه ی شفافی را بر تصویر شهر کشیده ام که روی آن، خاطرات زیبای گذشته را که امروز نیست طراحی کرده ام و وقتی به شهر از ورای این لایه ی شفاف می نگرم، هم زیبایی های گذشته را می بینم و هم واقعیت امروز را.

پس دلتنگی هم می تواند زیبا باشد، اگر از زاویه ی درست به آن نگاه کنیم. تنها دلتنگی های تهران نیست که می تواند زیبا باشد، بل که دلتنگی های من برای تو هم زیباست؛ تویی که با تمامی ایرانی بودن ات در هیچ کجای خاطرات من از تهران نبودی و نخواهی بود. اما خاطره های من از پاریس با تو پیوندی محکم و جدانشدنی دارد. و باز همان داستان قدیمی: هم نشینی اضداد...




۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

Ta voix





Quand je te disais «Je t’aime », tu me demandais toujours : « Pourquoi tu m’aimes ?  Pourquoi … ». Et je répétais : « Pour ta voix, ta voix magnifique … »






Ce soir, je pense à toi,
à toi qui es si loin de moi.
pour prendre ta main,
J’imagine ta main dans la mienne
et je te serre la main.


Dans mes rêves, ta main est dans ma main.
Je la touche, dans mes rêves,
Je sens son odeur, dans mes rêves,
Je l’ambrasse, dans mes rêves…
Tout passe dans mes rêves, et rien en réalité !


J’ouvre mes yeux,
pour regarder un instant, la légèreté de ta main sur ma main.
Je ne vois que mes mains vide !


Mais en même temps,  j’entende ta voix,
qui se diffuse,
que je l’entende dans mes sangs,
qui vient dans la réalité de ma vie.


Ta voix qui touche mon cœur, qui touche mon corps,
qui touche la peau de mes seins,
qui passe de la peau de mes seins,
qui entre dans mon corps,
et encore entre dans mon corps…


C’est toi qui entre dans mon corps.
C’est toi qui viens avec ta voix dans mon corps,
C'est ta voix qui t'amène dans mon corps,
Toujours ta voix, ta voix magnifique !












۱۳۹۰ خرداد ۲۲, یکشنبه

و این سخن چه قدیمی ست!



شاید گفتن اش بیهوده باشد. چرا که بسیار گفته اند. اما باز می گویم تا فراموش اش نکنم. و این بار می نویسم اش، تنها برای این که خود بخوانم اش، نه شخص دیگری!

چه ساده است آزردن انسان ها، چه ساده است شخصی را از خود رنجاندن و با بی تفاوتی فراموش کردن اش. و در عین حال چه دشوار است دوست داشتن، محبت کردن، یاری رساندن و دوست داشتنی بودن. ساده از هم می رنجیم و سخت همدیگر را دوست می داریم. ای کاش ساده دوست بداریم و سخت برنجیم. ای کاش ساده دوست بدارم و سخت برنجانم!