۱۳۹۰ مرداد ۹, یکشنبه

خیابان ها و خاطره ها




یک روز باید اتفاق می افتاد. یک روز باید دوباره از همه ی آن خیابان ها رد می شدم؛ همه ی ساختمان ها را بعد از سال ها دوباره می دیدم؛ اسم همه ی کوچه ها را می خواندم و با خواندن نام کوچه ی "بالاور" اشک هایم سرازیر می شد. کوچه ای که شاید هیچ وقت نام اش را نمی دانستم!

شک ندارم که نه تنها دوست اش ندارم، بل که از دیدن اش خوشحال هم نمی شوم. اما با این همه همیشه وسوسه ی دوباره دیدن خیابان ها و کوچه هایی که یکی دوسال به ترین روزهایم را در آن ها گذرانده بودم، رهایم نمی کرد. حتا تلفظ اسم "چهار راه ولیعصر" و "حافظ" همیشه قلقلکم می داد.

مدت ها در تهران نبودم و آخرین باری هم که به تهران آمدم چون دیگر علاقه ای به او نداشتم، تمایلی هم به دوباره دیدن این محله ها نداشتم. تا این که امشب سام پیشنهاد کرد که شام را با دو تا از دوستان اش در رستورانی در خیابان خردمند بخوریم. اما رستوران بسته بود و چون کمی هم دیر شده بود تصمیم گرفتیم رستورانی را در همان نزدیکی پیدا کنیم و کم کم به خیابان حافظ و تالار وحدت رسیدیم.

گیج و مبهوت به خیابان ها  و ساختمان های آشنا نگاه می کردم و گویی فراموش کرده بودم سه نفر دیگر هم در ماشین هستند. در حالی که صدای دوست سام که تلفنی حرف می زد گنگ و نامفهوم در گوشم می پیچید، اسم کوچه ای را که در آن پیچیدیم خواندم و با یادآوری اولین شبی که با "او" به کنسرت رفته بودم اشک هایم سرازیر شد. و تنها وقتی که سام دستمالی را از داشبورد ماشین درآورد و به من داد به یاد آوردم که کجا هستم و چه قدر با آن روزها و آن فضاها فاصله دارم

...

به خانه که برمی گشتیم سعی کردم دلیل ریختن اشک هایم را برای سام تعریف کنم و در همین هنگام بود که متوجه شدم که من عاشق خاطره هایم هستم و اشک هایم نه به خاطر دلتنگی برای او، که برای یادآوری خاطره هایی بود که دیگر هیچ وقت تکرار نمی شوند؛ و برای دوباره دیدن فضاهایی که به خاطر آن خاطره ها برایم ارزشمند شده اند. در حالی که سام از این که مرا به این محله آورده بود عذر خواهی می کرد، خوشحال بودم که به آن جا رفتم و اشک ریختم. و با خود تکرار کردم که این خاطره ها هستند که فضاهای شهری را بیش از پیش با ارزش و به یادماندنی می کنند. و به راستی شهر بدون خاطره ها چیست؟






۱۳۹۰ تیر ۳۰, پنجشنبه

یک اشاره ی کوچولو



اگرچه هیچ وقت فکر نمی کردم نیاز به یادآوری این مطلب باشد، اما برداشت ها و منسوب کردن های شخصیت های نوشته های من، به آن چه که در ذهن خواننده می گذرد، و گه گاه به گوش خودم هم می رسد، سبب شد که یادآوری کنم که در نوشته های من، همیشه "من" من نیستم و "تو" تو نیستی و "او" نیز او نیست . چه بسا که "من" تو باشم و "تو" او باشی و "او" من!

خواهش می کنم در این نوشته ها به دنبال اشخاص حقیقی نگردید. این ها تنها بخشی از دغدغه های ذهنی من است که با شما به اشتراک می گذارم. گاهی به روایت خودم، گاهی تو و گاهی او. اسم ها و اشخاص تنها کمکی ست برای تصویر بخشیدن به این دغدغه ها.







اشک و آشپزی




درحالی که اشک بی وقفه از چشمانم می ریزد و گاهی هق هق گریه نیز همراهی اش می کند، به آشپزخانه پناه می برم؛ پناهگاه همیشه گی ام. و شروع می کنم به آشپزی! مرغ را سرخ می کنم، پیازداغ، گوجه، غوره... و هم چنان اشک می ریزم! و خدا می داند که خورش بادمجان امروزم طعم اشک دارد، یا عشق، یا درد، یا تنهایی!

زعفران را در خورش می ریزم، در قابلمه را می بندم، پلوپز را به برق می زنم و از آشپزخانه بیرون می آیم.

اشک هایم خشک شده اند. این بار هم آشپزی تنها همدم ام بود و آشپزخانه پناهگاهِ بی پناهی هایم. با خود می گویم اگر خانه ام آشپزخانه نداشت چه می کردم؟ و اگر آشپزی همدم و آرام بخش زن ها نبود چه  می کردند؟



۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

امضا – یداله رویایی



پس من خیال می کنم که نام "رویا" را یک روز با حذف "رویا" روی خود گذاشته ام. یعنی در ساعت 11 شبِ 29 اسفندِ 1332 که نام "رویا" بر پای اولین شعرم امضا شد، خود "رویا" از هستی ساقط شد؛ تا همین حالا که در برابر شما، هنوز دارد در هستی ساقط می شود. و سقوط در هستی با سقوط از هستی تفاوت بسیار دارد. و "رویا" عمری را بر سر این تفاوت گذاشته است تا توانسته است جای این دو حرف اضافه راعوض کند. "از"را "در" کند. وگرنه نام ها پوششی بر نیستی هاست. و آن که به خود نامی می دهد اگر بتواند در طول زمان جای این دو حرف اضافه را عوض کند، نام اش سرپوشی بر نیستی می ماند؛ و با آن چه هست نمی ماند. یعنی با تاریخ مثلا، با زبان، با هستی های دیگر.




یداله رویایی، منِ گذشته : امضا، انتشارات کاروان، چاپ اول







۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه

تنها صدا کافی نیست...


 
من آدمِ صدا هستم! صبحی که با صدای آواز پرنده ها بیدار شوم، برایم زیبا ترین روز است  و شبی که با لالایی های تو بخوابم، دلنشین ترین شب. و موسیقی... که تحمل حتا یک روز نبودن اش را ندارم. و سکوت... که گاهی بی صبرانه به آن نیازمندم و اگر نباشد همه ی این صداها بی معنی ست.


موزه ی هنرهای آفریقاییِ ژان نوول  در پاریس را دوست دارم، چرا که در آن از صدا به عنوان یکی از عناصر تشکیل دهنده ی فضا استفاده شده است. در این موزه همان قدر که سقف و کف و دیوار در شکل گیری فضا موثراند، صدا نیز جزئی از فضاست که اگر نباشد حس فضا تغییر خواهد کرد.

و آن قدر در فضایی که از صدا می سازم غرق می شوم، که می توانم مدت ها چشم هایم را ببندم و تنها در صدا زندگی کنم. صدای هیاهو و شادی آدم ها، صدای چکه چکه کردن آب از شیر، صدای پرواز پرنده ها، صدای چکش بازار مسگر ها، صدای اذان در غروب تهران ... و صدای نوازش های دست تو بر پوست تن ام...

...

مدت ها تنها صدای اش را می شنیدم. شیفته ی صدای اش بودم و شیفته ی تصویری که از صدای اش در ذهنم ساخته بودم. انگار یادم رفته بود که او به راستی چه شکلی ست! طنین صدای اش در گوشم می پیچید و هر بار تصویر اش را در ذهنم زیباتر و زیباتر می ساخت. دیگر او تنها صدایی بود که با واژه ها نوازشم می کرد؛ واژه هایی چه بسا نا آشنا و سخت برای من که چون از او می شنیدم، زیباترین کلام دنیا بود! و باز صدای اش... که در گوشم می پیچید، در قلبم، در روحم می پیچید. 


دروغ های اش را می شنیدم و با همان دروغ ها هم آغوش می شدم. نوازش شان می کردم، گرچه می دانستم دروغی بیش نیستند! در تمامی این مدت که عاشقانه صدای اش را لمس می کردم، گویی فراموش کرده بودم که این صدا از آنِ چه کسی ست و تصویر واقعی آن چیست!

تا این که چند شب پیش بعد از مدت ها تصویرش را دیدم. تصویری که هیچ شباهتی به تصویر ذهنی من نداشت. تصویری که پوسته ای از دروغ دورش را گرفته بود و زشتی و پلشتی دروغ، زشت و کریه اش کرده بود. هر چه کردم تا تصویر محبوب خود را در او بیابم، نتوانستم و بر خود فریاد زدم که تمام این مدت شیفته ی یک تصویر ساختگی بودم از صدایی که دروغی بیش نبود! و با خود تکرار کردم که تنها صدا کافی نیست؛ تصویر هم برای زندگی لازم است.


۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

شنبه، ساعت هشت صبح



هیچ صدایی نبود. نه غیژغیژ جیرجیرک ها، نه آواز پرنده ها... و نه هیاهوی آدم ها. تنها گاه گاهی صدای گذر ماشینی از دور می آمد تا یادمان بیاورد که این جا پاریس است!