یک روز باید اتفاق می افتاد. یک روز باید دوباره از همه ی آن خیابان ها رد می شدم؛ همه ی ساختمان ها را بعد از سال ها دوباره می دیدم؛ اسم همه ی کوچه ها را می خواندم و با خواندن نام کوچه ی "بالاور" اشک هایم سرازیر می شد. کوچه ای که شاید هیچ وقت نام اش را نمی دانستم!
شک ندارم که نه تنها دوست اش ندارم، بل که از دیدن اش خوشحال هم نمی شوم. اما با این همه همیشه وسوسه ی دوباره دیدن خیابان ها و کوچه هایی که یکی دوسال به ترین روزهایم را در آن ها گذرانده بودم، رهایم نمی کرد. حتا تلفظ اسم "چهار راه ولیعصر" و "حافظ" همیشه قلقلکم می داد.
مدت ها در تهران نبودم و آخرین باری هم که به تهران آمدم چون دیگر علاقه ای به او نداشتم، تمایلی هم به دوباره دیدن این محله ها نداشتم. تا این که امشب سام پیشنهاد کرد که شام را با دو تا از دوستان اش در رستورانی در خیابان خردمند بخوریم. اما رستوران بسته بود و چون کمی هم دیر شده بود تصمیم گرفتیم رستورانی را در همان نزدیکی پیدا کنیم و کم کم به خیابان حافظ و تالار وحدت رسیدیم.
گیج و مبهوت به خیابان ها و ساختمان های آشنا نگاه می کردم و گویی فراموش کرده بودم سه نفر دیگر هم در ماشین هستند. در حالی که صدای دوست سام که تلفنی حرف می زد گنگ و نامفهوم در گوشم می پیچید، اسم کوچه ای را که در آن پیچیدیم خواندم و با یادآوری اولین شبی که با "او" به کنسرت رفته بودم اشک هایم سرازیر شد. و تنها وقتی که سام دستمالی را از داشبورد ماشین درآورد و به من داد به یاد آوردم که کجا هستم و چه قدر با آن روزها و آن فضاها فاصله دارم
گیج و مبهوت به خیابان ها و ساختمان های آشنا نگاه می کردم و گویی فراموش کرده بودم سه نفر دیگر هم در ماشین هستند. در حالی که صدای دوست سام که تلفنی حرف می زد گنگ و نامفهوم در گوشم می پیچید، اسم کوچه ای را که در آن پیچیدیم خواندم و با یادآوری اولین شبی که با "او" به کنسرت رفته بودم اشک هایم سرازیر شد. و تنها وقتی که سام دستمالی را از داشبورد ماشین درآورد و به من داد به یاد آوردم که کجا هستم و چه قدر با آن روزها و آن فضاها فاصله دارم
...
به خانه که برمی گشتیم سعی کردم دلیل ریختن اشک هایم را برای سام تعریف کنم و در همین هنگام بود که متوجه شدم که من عاشق خاطره هایم هستم و اشک هایم نه به خاطر دلتنگی برای او، که برای یادآوری خاطره هایی بود که دیگر هیچ وقت تکرار نمی شوند؛ و برای دوباره دیدن فضاهایی که به خاطر آن خاطره ها برایم ارزشمند شده اند. در حالی که سام از این که مرا به این محله آورده بود عذر خواهی می کرد، خوشحال بودم که به آن جا رفتم و اشک ریختم. و با خود تکرار کردم که این خاطره ها هستند که فضاهای شهری را بیش از پیش با ارزش و به یادماندنی می کنند. و به راستی شهر بدون خاطره ها چیست؟