۱۳۹۰ شهریور ۲۵, جمعه

فراموشی



همه چیز را فراموش کرده ام. نه تنها همه ی دروغ ها وهمه ی درد ها و دلتنگی ها را، بل که همه ی عشق ها و بوسه ها و در هم آمیختن ها را هم. دیگر نه نام ات را به یاد می آورم، نه چهره ات، و نه صدای دلفریب ات را! نه مهر و نوازش هایت را و نه دروغ ها و تندی هایت را. دیگر نمی شناسم ات؛ دیگر حتا عشق را فراموش کرده ام و مدتی ست که زندگی در دنیای بی عشق را تجربه می کنم. و چه تجربه ی دلنشینی ست!

چیزی از تو به یاد نمی آورم، اما عادت هایم هنوز هم با من هستند: عادتِ رویا دیدن؛ عادتِ "تو" را در رویا دیدن! دیشب در خواب، در رویاهایم کنارم بودی؛ دست ات را بر بدنم می کشیدی و نوازش ام می کردی و می بوسیدی ام. اما من نمی شناختم ات! نه، چیزی به یاد نمی آوردم. نه بوسه هایت را، نه نوازش هایت را و نه زمزمه های عاشقانه ات! دیگر حتا در خیال هم نمی شناسم ات. دیگر تو در خیال هم تنها عادتِ غریبه ای هستی!




۱۳۹۰ شهریور ۱۸, جمعه

زنانِگی معشوق من


photo:  Pina Bausch


چند شب پیش خواب می دیدم که معشوقم لباسی زنانه به تن کرده از حریر و پولک و ابریشم و در خیابان های شهر، دلرُبا می خرامد! شب بود و شهر پُر از نور. و او هم چون ستاره ای دلفریب از سویی به سوی دیگر می رفت؛ سبک بال می چرخید و باد موهایش را پریشان می کرد. رهگذران با دیدن او لحظه ای بر جا می ایستادند و هیچ یک را توان آن نبود تا چشم از او بردارند؛ همه حیرانِ این همه زیبایی بودند و تشنه ی بوسه ای از لبان اش.
 زیبا بود و جذاب؛ و زیرِ لب آوازی قدیمی را زمزمه می کرد: "شب بود بیابان بود زمستان بود... بوران بود سرمای فراوان بود... یارم در آغوشم هراسان بود... از سردی افسرده و بی جان بود..."
چنان زیبا بود و چنان سرشار از تمنا که نمی توانستم نگاه اش نکنم. و چنان پُر شور و روح نواز که از جا برخواستم تا میان جمعیتِ حیران در آغوش اش بگیرم. آن قدر شیفته ی زیبایی اش بودم که ندانسته، درحالی که پیراهن خوابِ نازکی بر تن داشتم به خیابان رفتم و به سویش دویدم. بی تاب بودم و هم چون پرنده ای عریان به سویش پرواز می کردم.
به او که رسیدم چشمانم را بستم. دستان اش را خوب می شناختم؛ حتا با چشم های بسته! شانه هایش را، گونه هایش، لب هایش، نفس اش را خوب می شناختم. چشمانم را بستم و لب هایم را بر لبان اش گذاشتم.
اما این لب های معشوقِ من نبود! نه لب هایش بود، نه دستان اش و نه نفس هایش! گویی لباس زنانه روحِ معشوقم را دگرگون کرده بود. گویی زنی با من در بسترِ معشوقم شریک شده بود. گویی او دیگر با من تنها نبود و در صمیمی ترین و نزدیک ترین لحظه هم پرده ای بین ما بود.
چشمانم را باز کردم تا پرده را از میان بردارم و بی فاصله در آغوش اش کشم. اما میان ما هیچ نبود جز خنکای شب! بر سینه اش دست کشیدم؛ پولک های براق زیر دستانم تکان می خورد! شانه اش را در آغوش گرفتم؛ آستین حریر اش زیر دست هایم سُر می خورد! هر جای تن اش را که لمس می کردم، دستِ آن زن هم کنار دستم بود.
دستم را در حریرِ آستین اش فرو بردم و دیوانه وار پاره اش کردم. پولک های لباس اش را می کندم و ابریشم اش را هزار تکه می کردم. از عریانی می هراسید و خود را در تکه پاره های باقی مانده پنهان می کرد. و من هم چنان پیراهن زنانه اش را پاره می کردم تا بدن اش را عریان در آغوش کشم.
سرانجام هر آن چه حریر و پولک و ابریشم بود، هزاران تکه شد و بر زمین ریخت و تنِ برهنه ی معشوقم در سیاهیِ شب درخشید.  دیگر کسی نگاه اش نمی کرد و تنها من بودم که آرام سرم را بر سینه ی محکم اش گذاشته بودم و بازوهای برهنه اش را نوازش می کردم. تنها من بودم و مردی استوار و محکم که در شب تاریک با هم قدم برمی داشتیم.