۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه

شهری در مه



همه جا مه بود. همه ی روز و همه ی شب!

وقتی به رُتردام رسیدم، بیش از هر چیز دوست داشتم که از "پلِ اراسموس" عکس بگیرم. اما در این چند روزی که آن جا بودم هیچ وقت پل را ندیدم! 

به جایش عکس هایی از مه گرفتم؛ مِهی که با مِهر پل را در آغوش گرفته بود! مِهی که با مِهر شهر را در آغوش گرفته بود...








































۱۳۹۰ آبان ۳۰, دوشنبه

باغِ بی عشقی که می گوید که زیبا نیست؟!




Erasmus bridge - Rotterdam



این عکس را تقدیم می کنم به بابک، که با او از عشق گذشتم و تا فراسوهای مهرورزی پرکشیدم.






۱۳۹۰ آبان ۲۳, دوشنبه

لحظه ی دیدار

Place de la Concorde - Paris


گاهی با خودم فکر می کنم "اگر روزی ببینم ات چه کار می کنم؟":

در آغوش ات می پرم و سرم را بر سینه ات می گذارم؟  یا آرام جلو می آیم، دستانم را بر گونه هایت می کشم و لب هایت را می بوسم؟ یا تنها نگاه ات می کنم و با نگاهم با تو هم آغوش می شوم؟ یا با لبخندی رد می شوم؟... یا بی تفاوت از کنارت می گذرم؟!

همه ی این تصاویر در شهر می گذرد؛ در خیابان های شهر، که بستر عشق ماست. خیابان های شهر که با همه ی چراغ هایش، پل هایش، پیاده روهایش، ویترینِ مغازه هایش، درخت هایش، سنگ فرش اش و با همه ی رهگذران اش  لحظه ی دیدارِ ما را انتظار می کشد.

و من در خیابان های شهر می خوانم: "باز من دیوانه ام مستم؛ باز می لرزد دلم، دستم؛ باز گویی در جهان دیگری هستم!"
لحظه ی دیدار نزدیک است...       





۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

فیلمی که اگر نمی دیدم اش هم فرقی نمی کرد!



از سینما که بیرون آمدم هیچ احساس خوبی نداشتم. انگار نه انگار که به تماشای یک اثر هنری رفته بودم و احساس می کردم که شبم را با دیدن این فیلم خراب کرده ام. کم تر پیش می آید بعد از دیدن یک فیلم چنین احساسی داشته باشم و این بار شاید به این دلیل بود که بدون این که از فیلم چیزی بدانم، تنها به خاطر نام آشنای کارگردان ایرانی اش فیلم را دیدم.

"خورش آلو" فیلم تازه ی مرجان ساتراپی، شاید هیچ حرفی برای گفتن نداشت! به جز تصاویر و رنگ های زیبا و تکنیک خوب؛ و از ایران تنها نام "ایران خانم" را داشت و از تهران، کافه نادری و کوچه ها و خیابان های قدیمی! به راستی اگر داستان در هر جای دیگری اتفاق می افتاد چه فرقی می کرد؟

دوست داشتم بیش تر از این درباره اش بنویسم، اما امشب بعد از تماشای یک فیلم کسالت آور و احساس هدر دادن وقت و انرژی، نمی توانم بیش تر به "خورش آلو" فکر کنم؛ که متاسفانه حتا یک نمای نزدیک از این خورش خوشمزه هم در فیلم نبود تا دست کم 
دهن تماشاگر آب بیفتد و تماشای فیلم یکی از حواس اش را غلغلک بدهد!



۱۳۹۰ آبان ۱۰, سه‌شنبه

تشنگی


باغ و کاخ گلستان، تهران


ظهر یک روز تابستان در "باغ گلستان" عکاسی می کردم. هوا گرم بود و ماهِ رمضان. برای آن هایی که تا به حال "باغ گلستان" را ندیده اند توضیح می دهم که این مجموعه بهشتی ست در جنوب تهران؛ که چون از شلوغی و سر و صدای شهر به دروازه ی باغ می رسی، گویی پس از گذشتن از همه ی سختی ها سرانجام دروازه ی بهشت را پیش رو داری! و به راستی این باغ زیبای دوره ی 
قاجار، نوازشگاهِ روح آدمی ست در قلبِ تهران.

در آن ظهر گرم تابستان، حیرت زده از این همه زیبایی، با اشتیاق به هر سوی باغ می رفتم؛ گویی این اولین بار است که "باغ گلستان" را می بینم! در حالی که نقشه ی باغ و ساختمان هایش را در دست داشتم، از زاویه های مختلف از معماری باغ عکس می گرفتم و خوب می دانستم که عکس هایم ذره ای از این همه زیبایی را منتقل نخواهند کرد.

همه ی گذرها را که رفتم و با همه ی اهالی و کارکنان باغ که صحبت کردم، از خستگی روی نیمکتی نشستم و به حوض آبی خیره شدم که فواره ای میان اش بود. صدای شُرشُر آبی که از فواره می ریخت گوشم را نوازش می داد و با وزش هر نسیم، خنکای آب بر گونه هایم که تنها قسمت برهنه ی بدنم بود، بوسه می زد!

کمی که گذشت، آفتاب آن قدر داغ شد و هوا چنان ساکن که حتا اشتیاق تماشای آن همه زیبایی هم نمی توانست تشنگی را از یادم ببرد. به حوض پُر آب و فواره اش که نگاه می کردم تشنه تر می شدم و در همان حال خوب می دانستم که در ماه رمضان، لیوان آبی در مرکز شهر تهران پیدا نخواهم کرد. کم کم از گرمای بیش از اندازه ی هوا بی حال شدم و حتا نمی توانستم خودم را به ورودی باغ برسانم تا سوار تاکسی شوم و به خانه بروم. در لحظه هایی که حتا فکر کردن هم برایم ناممکن شده بود، ناگهان به ذهنم رسید که در باغ به این زیبایی باید شیرهای آبی برای آبیاری گل ها و درختان باشد. و در آن لحظه ی اوج تشنگی نه آلودگی آب برایم مهم بود و نه گرمایش.

تنها به امید یافتن یک شیر آب مسیر خروجی باغ را در پیش گرفتم؛ در حالی که همه ی باغچه ها را با دقت زیر نظر داشتم تا شاید شیر آبی کنارشان ببینم. کم کم به ورودی باغ نزدیک می شدم که دستگاه آب سرد کنی را دیدم که روبه روی اتاق نگهبان و کنار حوض اصلی باغ بود. از خوشحالی داشتم پرواز می کردم. من در آرزوی شیر آبی حتا گرم بودم و حالا آب سردکنی را می دیدم که قطره های آب بر بدنه ی خنک اش می درخشید و بیش از پیش اشتیاق نوشیدن ام می داد!

نمی دانم چه طور تا جلوی آب سردکن پریدم و وقتی به آن رسیدم پیش از هر چیز دستانم را زیر آب خنک گرفتم و به نگهبان نگاه کردم که خوب مرا می دید و بی شک روزه خواری در نظرش بزرگ ترین گناه بود! تنها یک لحظه به نگاهِ نگهبان فکر کردم و پس از آن، لذت نوشیدنِ آب خنک آن قدر مسحورم کرد که بی هیچ فکری آب را بر صورتم پاشیدم و تا می توانستم از آن شیرین ترین آبی که تا به امروز خورده بودم، نوشیدم.

آب خنک را زیر آفتابِ سوزان با تک تک سلول هایم حس می کردم و انگار خنکای آب در رگ هایم جریان پیدا می کرد! با لذت و اشتیاق سر تا پایم را غرق در آب کردم و برای چند لحظه در حالی که آفتاب بر پوست صورتم می خورد و قطره های آب را بخار می کرد، چشمانم را بستم.


***


با شنیدن زنگ تلفن چشم هایم را باز کردم. گوشی را که برداشتم صدای تو بود که می گفتی: "خانوم برگردین، من همین جا پشت سرتون هستم!" با ناباوری سرم را برگرداندم.

 نزدیک متروی "اکول میلیتر" بودم و چند قدم آن طرف تر تو ایستاده بودی. همان جایی که نخستین بار دیده بودم ات! همان پالتوی مشکی را پوشیده بودی، لبخند می زدی و از پشت شیشه های بخار گرفته ی عینک ات نگاهم می کردی.

نمی دانم چه طور آن چند قدم را پریدم و وقتی به تو رسیدم پیش از هر چیز دستانم را بر گرمای گونه هایت کشیدم و به آن هایی فکر کردم که به ما نگاه می کنند. تنها یک لحظه به آن نگاه ها فکر کردم و پس از آن، لذت بوسیدن لب هایت آن قدر مسحورم کرد که بی هیچ فکری لبانم را بر لب هایت گذاشتم و تا می توانستم از آن نوشیدم!

بوسه های پرحرارت ات را در سرمای زمستان با تک تک سلول هایم حس می کردم و انگار گرمای بوسه هایت در رگ هایم جریان پیدا می کرد! با لذت و اشتیاق سر تا پایم را غرق در بوسه کردی و من برای چند لحظه در حالی که آفتاب بر پوست صورتم می خورد و جای بوسه هایت را از آنی که بود داغ تر می کرد، چشمانم را بستم.