در یک کافه ی پاریسی، درجمع دوستانی نشسته بودم که از ویژگی های زندگی در آمریکا می گفتند و شاید بارز ترین شان خانه های بزرگ آمریکایی بود، با استخر و باغ و ... همان طور که دوستان مشغول گفت و گو بودند و هر یک به شیوه ای برتری های زندگی در آمریکا را نسبت به اروپا برمی شمردند، لحظه ای نگاهی به دور و برم در کافه ی گرم و پُر از جنب و جوشی که در آن نشسته بودیم انداختم؛ ظهر یک روز پاییزی بود و بیش ترِ مشتری های کافه دوستان و همکارانی بودند که وقت ناهارشان را با هم می گذراندند. همه ی میز ها پُر بود و گارسون ها با خوشرویی در حال رفت و آمد میان میزها بودند. هر از گاهی صدای خنده در هیاهوی صحبت ها می پیچید و فضا را صمیمی تر می کرد.
سرم را چرخاندم و از پنجره نگاهی به بیرون انداختم؛ شهر زیر نور آفتاب زیبا بود و دلربا! بافت قدیمی و زیبای شهر در تضاد با اتومبیل ها و آدم های امروزی، چون تابلوی درخشانی جلوی چشمم در حرکت بود؛ حرکتی ملایم اما مداوم!
در حالی که منتظر رسیدن ناهار بودیم، گفت و گوی دوستان هم چنان ادامه داشت. در همین حال که صدای آن ها را که از زندگی در آمریکا تعریف می کردند می شنیدم، خودم را تصور می کردم که به جای یک آپارتمان سی متری در یک خانه ی ویلایی بزرگ زندگی می کنم، با همان معماری که همیشه دوست اش دارم: پنجره های بزرگ و شیشه های یکدست دور تا دور خانه و حیاطی پوشیده از چمن، با گل های رنگارنگ... و حوضی فیروزه ای وسط خانه و صدای فواره ی آب که در خانه می پیچد...
همه ی این تصاویر زیبا جلوی چشمم بود که رو به دوستان گفتم: زندگی در آمریکا رویایی ست؛ اما من زندگی پاریسی را به قدری دوست دارم که نمی توانم از آن دل بکنم! بی شک در آمریکا خانه ای بسیار بزرگ تر از این جا خواهم داشت، اما در پاریس همه ی شهر خانه ی من است. هر وقت دلم می گیرد، کافی ست از خانه بیرون بیایم و در شهری راه بروم که هر گوشه اش دیدنی ست و هنوز هم پس از نه سال، از دیدن هیچ جای پاریس خسته نمی شوم.
به راستی این شهر هم چون یک اثر هنریِ امروزی ست که گذر آدم ها هر لحظه به آن جلوه ای از زیبایی می بخشد. شهری که ساختمان هایش، پارک هایش، رودخانه اش، قایق هایش، متروهایش، نوازنده هایش، و حتا لحن صحبت آدم هایش آن قدر زیبا و دلنشین است که به جرات می گویم که زیباترین و بزرگ ترین خانه را دارم؛ چرا که در پاریس زندگی می کنم.