۱۳۹۰ دی ۸, پنجشنبه

معشوق یا عاشق؟




یک روز غروب در محضر یکی از شاعران بزرگ در کافه ای نشسته بودم، که آقای شاعر گفت: "نیلوفر، باید خیلی عاشق داشته باشی!" و با لبخندی منتظر جواب من ماند. بی درنگ گفتم: " استاد عاشق که ندارم؛ اما یک معشوق دارم." با کنجکاوی قبل از هر سوالی پرسید: "خب این معشوق خوشبخت چه کاره است؟" با افتخار گفتم: "نویسنده ست."

و آقای شاعر چه نگاه تحسین آمیزی به من کرد و گفت که مایل است روزی معشوق مرا ببیند و با او آشنا شود. و من با نا امیدی گفتم: " متاسفانه خودم هم او را نمی بینم! اما اگر روزی بداند که شما دوست دارید او را ببینید، بی شک خیلی خوشحال می شود."

به راستی چه فرقی می کند که من عاشق او باشم یا او عاشق من؛ یا هر دو هم عاشق و هم معشوق هم! مهم عشقی بود که دیگر نیست. شاید عشق هم مهم نبود! مهم نتیجه ی این عشق است که امروز بلوغ من است و شاید هم او.






۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه

خانه ی من، پاریس





در یک کافه ی پاریسی، درجمع دوستانی نشسته بودم که از ویژگی های زندگی در آمریکا می گفتند و شاید بارز ترین شان خانه های بزرگ آمریکایی بود، با استخر و باغ و ... همان طور که دوستان مشغول گفت و گو بودند و هر یک به شیوه ای برتری های زندگی در آمریکا را نسبت به اروپا برمی شمردند، لحظه ای نگاهی به دور و برم در کافه ی گرم و پُر از جنب و جوشی که در آن نشسته بودیم انداختم؛ ظهر یک روز پاییزی بود و بیش ترِ مشتری های کافه دوستان و همکارانی بودند که وقت ناهارشان را با هم می گذراندند. همه ی میز ها پُر بود و گارسون ها با خوشرویی در حال رفت و آمد میان میزها بودند. هر از گاهی صدای خنده در هیاهوی صحبت ها می پیچید و فضا را صمیمی تر می کرد.

سرم را چرخاندم و از پنجره نگاهی به بیرون انداختم؛ شهر زیر نور آفتاب زیبا بود و دلربا! بافت قدیمی و زیبای شهر در تضاد با اتومبیل ها و آدم های امروزی، چون تابلوی درخشانی جلوی چشمم در حرکت بود؛ حرکتی ملایم اما مداوم!   

در حالی که منتظر رسیدن ناهار بودیم، گفت و گوی دوستان هم چنان ادامه داشت. در همین حال که صدای آن ها را که از زندگی در آمریکا تعریف می کردند می شنیدم، خودم را تصور می کردم که به جای یک آپارتمان سی متری در یک خانه ی ویلایی بزرگ زندگی می کنم، با همان معماری که همیشه دوست اش دارم: پنجره های بزرگ و شیشه های یکدست دور تا دور خانه و حیاطی پوشیده از چمن، با گل های رنگارنگ... و حوضی فیروزه ای وسط خانه و صدای فواره ی آب که در خانه می پیچد...

همه ی این تصاویر زیبا جلوی چشمم بود که رو به دوستان گفتم: زندگی در آمریکا رویایی ست؛ اما من زندگی پاریسی را به قدری دوست دارم که نمی توانم از آن دل بکنم! بی شک در آمریکا خانه ای بسیار بزرگ تر از این جا خواهم داشت، اما در پاریس همه ی شهر خانه ی من است. هر وقت دلم می گیرد، کافی ست از خانه بیرون بیایم و در شهری راه بروم که هر گوشه اش دیدنی ست و هنوز هم پس از نه سال، از دیدن هیچ جای پاریس خسته نمی شوم.

به راستی این شهر هم چون یک اثر هنریِ امروزی ست که گذر آدم ها هر لحظه به آن جلوه ای از زیبایی می بخشد. شهری که ساختمان هایش، پارک هایش، رودخانه اش، قایق هایش، متروهایش، نوازنده هایش، و حتا لحن صحبت آدم هایش آن قدر زیبا و دلنشین است که به جرات می گویم که زیباترین و بزرگ ترین خانه را دارم؛ چرا که در پاریس زندگی می کنم.







۱۳۹۰ دی ۶, سه‌شنبه

یادی از حافظ



از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است؛
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است؟
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز؛
وانکس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟


استاد پرویز ناتل خانلری در مجموعه مقالات "روح ایران" می گوید:

حافظ خود را شراب خوار و رند و خراباتی می خواند تا تمام کینه و نفرت خود را بر سر اشخاصی که زهد و تقوا را موعظه می کنند ولی خود از آن سر باز زده، جز ریا و مردم فریبی اندیشه ای ندارند، چون آوار فرو ریزد.



۱۳۹۰ دی ۳, شنبه

پایان یک درد یا آغاز دردی دیگر



امروز که به گذشته نگاه می کنم، بیش از یک سال است که به این درد خوگرفته ام. گویی جزئی از زندگی ام شده است و بی درد حتا نفس کشیدن هم برایم ممکن نیست. در این مدت حتا گاهی دیوانه وار از این درد لذت برده ام! و این خودِ جنون است و خودآزاریِ 
مطلق.

امروز با همه ی سختی اش، یک پله بالاتر آمدم و از بالا خودم را دیدم که چشم و دل بسته عاشق کسی هستم که مدت هاست وجود خارجی ندارد و اگر هم دارد، بی رحمانه مرا انکار می کند. امروز بعد از مدت ها اشک ریختم؛ نه اشکِ چشم، بل که اشکِ دل ریختم که چون دل ات می شکند آن قدر می ریزد تا اقیانوس ها را پر کند! امروز در پس این همه اشک، او را – تو را- غریبه ای دیدم که "سور عزای مرا به سفره نشسته است". امروز به تنهایی ام ایمان آوردم و بی مهری تو را باور کردم.

و ناباورانه پذیرفتم که "دل با یار و سر به کار" متعلق به قرن ها پیش است و امروز چه بسا باید دل به کار و سر به کار دهی تا باورت کنند.

امروز تو از من جدا شدی و من می روم تا درد را به تنهایی زندگی کنم؛ حتا بی یاد تو! که شاید لذت های زندگی جایی غیر از این باشد که تا امروز می دیدم اش:  جایی فرای تو.




۱۳۹۰ دی ۲, جمعه

۱۳۹۰ آذر ۱۷, پنجشنبه

غزلِ درود و بدرود - احمد شاملو




با درودی به خانه می آیی و
با بدرودی
.خانه را ترک می گویی
!ای سازنده
لحظه یِ عمرِ من
:به جز فاصله یِ میان این درود و بدرود نیست

این آن لحظه یِ واقعی ست
.که لحظه یِ دیگر را انتظار می کشد
نوسانی در لنگر ساعت است
.که لنگر را با نوسانی دیگر به کار می کشد

گامی ست پیش از گامی دیگر
که جاده را بیدار می کند.
تداومی ست که زمان مرا می سازد
لحظه ای ست که عمرِ مرا سرشار می کند.







امشب وقتی شعله ی همه ی امیدهایم را بی آن که ببینم ات، بی آن که صدایت را بشنوم، بی آن که لمس ات کنم، در یک لحظه خاموش کردی؛ تنها این شعر شاملو را زیر لب زمزمه کردم: به امید گذشتن شب و فرارسین صبح که فردایی دیگر است!

باور نمی کنم: دو سال گذشته است!