۱۳۹۰ اسفند ۷, یکشنبه

معماری، تار و پودِ روح خانه ام




این مطلب را برای انتشار در یکی از روزنامه های تهران نوشته بودم؛ اما به دلایلی به انتشارش در روزنامه تردید کردم. شاید وقتی دیگر...



شاید همه ی شما باور نداشته باشید که معماری یکی از نزدیک ترین هنرها به انسان است. حتا نزدیک تر از موسیقی؛ حتا نزدیک تر از سینما. اگر یک روز دلمان بخواهد که فیلمی ببینیم یا موسیقی ای را گوش بدهیم، برای دیدن فیلم یا شنیدن موسیقی به سینما یا کنسرت می رویم؛ و یا فیلم یا موسیقی مورد علاقه مان را، با انتخاب خودمان، در خانه می بینیم. تابلوی نقاشی ای را که دوست داریم به دیوار اتاق مان می زنیم و از دیدن اش لذت می بریم؛ گاهی هم به نمایشگاه یا موزه می رویم تا آثار هنری مورد علاقه مان 
را ببینیم...

اما ما با معماری زندگی می کنیم. معماری هنری ست که بی آن که خود بدانیم همه ی زندگی مان را در برگرفته است. معماریِ خانه ی ما، با همه ی دیوارها و پنجره ها و نور و سایه اش، چنان به ما نزدیک است و چنان بر ما تاثیرگذار، که ناخودآگاه بخش عظیمی از روح مان را شکل می دهد. هر کدام مان چون به گذشته نگاه کنیم، خاطره هایی از فضاهایی که در آن زندگی کرده ایم در ذهن مان مانده اند. از خانه ی پدربزرگ و مادربزرگ گرفته، با اتاق ها و دالان ها ی تو در تو و ایوان و حیاط و درخت گیلاس، تا آپارتمان های کوچک امروزی که در آن هرکس به اتاق کوچک خود پناه می برد، تا شاید در پناهگاهش فضای مطلوب خود را بیابد! فضای مطلوبی که به او آرامش خاطر دهد، همان طور که از گوش دادن به یک قطعه ی موسیقی آرام می شود. همه ی این خاطره ها وهمه ی این فضاها با همه ی ظرافت ها و گاهی پیچیدگی هایشان است که فضای ذهنی ما را می سازد. در واقع معماری خانه ی ما به ظریف ترین شکلی روح مان را در برگرفته و در طول سالیان زندگی مان با هر زاویه اش و با هر نور و سایه اش نقشی بر ذهن مان می کشد.

شاید زیاد شنیده باشیم که بزرگ ترها می گویند: "نسل امروز مانند نسل گذشته نیست؛ قدیمی ها چیز دیگری بودند." اگرچه به وضوح می دانیم که تنها دلیل تفاوت انسان های دیروز و امروز معماری خانه هایشان نیست، اما شاید بخش عمده ای از دلایلی که از انسان های قدیمی چیز دیگری می ساخت همین خانه هایی بود که در آن زندگی می کردند. خانه هایی که اغلب چندین راهروی تو در تو داشت؛ راهروهای تاریکی که هر کدام بر دیوارهایشان رازهای بسیاری از ساکنان خانه ها نهفته بود و ایوان هایی که چه خوب حد فاصلِ فضای بیرونی و درونی بود؛ حد فاصلی که چون در آن می ایستادی نه بیرون بودی و نه درون، اما هر دو فضا را در تصرف خود داشتی.

آدم های آن نسل تنها در خانه هایشان زندگی نمی کردند؛ آن ها به خانه هایشان، به ایوان شان و به حیاط و درختان شان عشق می ورزیدند. آن زمان خانه ها، هر چقدر هم کوچک، بخشی از روح و وجودِ صاحبان شان بود. شاید آن خانه ها را مهندسان نمی ساختند، بل که استادان معماری می ساختند که به خوبی نیاز انسانِ آن روزگار را می شناختند و تک تک آجرها را با این شناخت روی هم می نهادند و با همین شناخت پنجره را در جایی می گشودند که نور را به روح صاحبخانه بتاباند. و این گونه بود که معماران آن روزگار با هنرشان به زندگی انسان ها روح می بخشیدند.



از خانه که بگذریم، که اصلی ترین فضای زندگی ماست و در واقع جایِ امنِ تک تک ماست که از شلوغی های زندگی به آن پناه می بریم، بخش عظیمی از زندگی مان نیز در شهر می گذرد. هر روز صبح از خانه که به محل کار می رویم، خیابان ها و ساختمان هایی را می بینیم که هر کدام بر ذهن مان هم چون یک اثر هنری تاثیر می گذارد. این بار ما انتخاب نکرده ایم که به این موزه برویم و آثار این نقاش یا این عکاس را ببینیم؛ بل که ما تنها در خیابان های شهر راه می رویم و چشم مان ساختمان ها و میدان ها و پل ها  و تیرهای چراغ برق و غیره را به مثابه آثاری هنری در هر گوشه ی شهر می بیند. ما اجباری نداریم که به این آثار نگاه کنیم، اما وقتی هر روز در این شهر راه می رویم، خواسته یا ناخواسته، غیر از آدم ها به فضا های شهری نیز نگاه می کنیم. فضاهای شهری که می توانند مانند خانه مان، اما در مقیاس بزرگ تر، شکل دهنده ی ذهن و روح مان باشند.

در نظر بگیرید در شهری راه می روید یا رانندگی می کنید، که چون به نمای خیابان نگاه می کنید ساختمان هایی را می بینید که با هماهنگی کنار هم قرار گرفته اند. ساختمان هایی که هر کدام خود به تنهایی خانه هایی هستند که به درستی طراحی شده اند و برای قرار گیری در کنار هم نیز از اصول زیبایی شناسی شهری پیروی می کنند. نه ارتفاع های ساختمان ها نا متناسب است و نه مصالح به کار رفته در آن ها با چشمان تان ناهمگونی دارد. گویی چون به ردیف ساختمان ها و مغازه ها نگاه می کنید، نوازشی لطیف بر قلب تان می نشیند. این هماهنگی تنها به نمای ساختمان های کنار خیابان ختم نمی شود؛ بل که آسفالت کف خیابان، چراغ های دو طرف خیابان، باجه ی روزنامه فروشی کنار پیاده رو، سنگفرش پیاده رو، پل عابر پیاده و حتا نیمکت ها و سطل آشغال های کنار پیاده رو هر کدام جزئی از این مجموعه ی چشم نواز هستند. تصور کنید چنین مجموعه ی هماهنگ و متناسبی هر روز صبح از جلوی چشمان تان می گذرد تا از خانه به محل کار برسید و علاوه بر آن دفتر کار، رستوران ها، کافه ها، پارک ها، مراکز خرید و سینماها و سالن های کنسرتی که هر روز و هر شب بخشی از زندگی تان را در آن ها می گذرانید، چگونه می تواند با طراحی درست روح تازه ای به زندگی شما بدمد.

به وضوح می بینیم فضایی که همواره ما را در برمی گیرد، چه فضای کوچکی چون فضای خانه مان و چه فضای بزرگ تری چون فضای محله و در نهایت شهرمان، چگونه می تواند با طراحی و ساخت درست از یک انسان خسته و بی روح و چه بسا عصبی و ناراحت از همه ی فشارهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی موجود در جامعه، یک انسان آرام و در عین حال پر انرژی بسازد. در واقع با این مقدمه به سادگی درمی یابیم که هنر معماری هنری ست که همواره، چه بخواهیم و چه نخواهیم، همراه ماست. هنری که اگر به درستی طراحی نشود، چون در دیدرس هر روز ماست می تواند بسیار مخرب باشد. هنری که اگر به درستی بشناسیم اش می توانیم آن را با خواسته ها و نیازهایمان هماهنگ کنیم و با استفاده ی درست از آن زندگی مان را زیباتر و مطلوب تر بسازیم.

در این راستا و در این مجموعه مقالات سعی خواهم کرد با معرفی ساختمان ها و فضاهای شهری موفق در سرتاسر دنیا، نگرش تازه ای به خواسته هایمان از فضاهای زندگی ببخشم. در واقع با معرفی معیارهای زیبایی شناسی معماری در زندگی روزمره، سطح توقع جامعه را از فضاهای خانه و محله و شهر بالا ببرم؛ تا از این پس این تک تک ما باشیم که با شناخت از معماری خوب و بد و همچنین با شناخت از تاثیر معماری بر زندگی مان، خانه و شهرمان را زیباتر و متناسب با خواسته هایمان بسازیم.






۱۳۹۰ اسفند ۳, چهارشنبه

سرخِ سرخ!




سرخِ سرخ، هم چون دست های من كه در شبی مه آلود در شهر عكس می گرفتم؛
سرخِ سرخ، هم چون گونه های من كه از عطش عشق تو داغ می شدند؛
سرخِ سرخ، هم چون چشم های تو كه پس از بيداری تمام شب، صبحدم به من نگاه می كردی:


همه ی اين ها منظره ای ست از پنجره ی قطار در يك غروب پاييزی، كه نتوانستم عكس اش را بگيرم؛ اما خاطره اش را با نوشته ثبت كردم!




۱۳۹۰ بهمن ۲۴, دوشنبه

ای داد از عشق!


امشب در شهر بارانِ عشق می بارد! ویترین شکلات فروشی ها پر از قلب های قرمز شکلاتی ست؛ شیرینی فروشی ها کیک هایی به شکل قلب سرخ می فروشند؛ گلفروشی ها هر کدام قلب های بزرگی با رز قرمز درست کرده اند و در ویترین مغازه هایشان گذاشته اند. و پاریس که شهر عشاق است، امشب از تپش این همه قلبِ عاشق روشن تر و نورانی تر از همیشه است!

اما "عاشقِ بی عشق" امشب در شهر تنها زیر باران قدم می زند. فریاد شادی عشاق را می شنود و بوسه های عاشقانه شان را زیر نور چراغی در کوچه ای خلوت می بیند؛ سرمست از دیدن این همه لذت شان لبخند می زند و با خود می گوید: ای داد از عشق! و این صحبت عباس کیارستمی را بعد از نمایش فیلم کپی برابر اصل به یاد می آورد که "مهم ترین مشکل بشر بعد از غمِ نان، غمِ عشق است."
چه غمی که این همه لذت دارد!







۱۳۹۰ بهمن ۲۳, یکشنبه

روزی که ماند در یاد...



یک، دو، سه، شهید... یک، دو، سه، شهید...

صدای ورزش صحبگاهی بچه ها می آمد و می دانستم که بعد از آن نوبتِ مسابقه ی سرود است و اجرای موسیقی. دوازده سالم بود و همیشه از اجرای موسیقی در جمع گریزان بودم! اما مربی فرهنگی مدرسه از من خواسته بود تا در مسابقه ی سرود استانی به مناسبت دهه ی فجر، همراه گروه سرود مدرسه سنتور بنوازم. اگرچه آن زمان ردیف استاد صبا را با سنتور می آموختم، اما اجرای یک سرود انقلابی آن قدرها هم سخت نبود. به علاوه ساعت های تمرینِ گروه هم بهانه ی خوبی بود تا از کلاس های درس فرار کنم!

مثل هر سال به مناسبت دهه ی فجر، همه ی کلاس های مدرسه را با کاغذ رنگی هایی تزیین کرده بودیم که نماینده ی هر کلاس با پولی که از بچه ها جمع می کرد، می خرید. و هر سال این روزها چه هیجانی داشتم تا کلاس ما زیباترین تزیین را داشته باشد. البته زیباترین تزیین را همیشه سال بالایی ها داشتند و من هنوز کلاس اول راهنمایی بودم! در گروه سرود هم بیش تر بچه های کلاس سوم بودند و من تنها کلاس اولی گروه موسیقی بودم و از این موضوع بسیار به خود می بالیدم.

مسابقه در مدرسه ی خودمان نبود و در یک فضای ناآشنا بیش تر از همیشه اضطراب داشتم. هیچ کدام از گروه ها نوازنده ی سنتور نداشتند؛ یا بدون موزیک می خواندند، یا نوازنده ی سینتی سایزر آن ها را همراهی می کرد. و این میان من چه مغرور بودم که به عنوان نماینده ی گروه موسیقی مدرسه ی "حافظ" تنها نوازنده ی سنتور در این مسابقه هستم. اگرچه هنوز نگران لحظه ی اجرا بودم، اما می دانستم که گروه ما برنده ی مسابقه است.

و سرانجام لحظه ی اجرای برنامه رسید و گروه موسیقی مدرسه ی حافظ برای اجرای سرود 22 بهمن به روی صحنه دعوت شد. اگرچه تمام مدت اجرا نفسم حبس شده بود، اما همه ی "ریز"هایی را که آن روز می زدم، هنوز هم به یاد می آورم. اجرای سرود که تمام شد، دیگر شکی نداشتم که برنده ی مسابقه خواهیم شد و همین طور هم شد و این افتخار نصیب مان شد! البته دوران جنگ بود و از جایزه خبری نبود. تنها می توانستم به نمره ی انضباط بیست در ازای افتخاری که برای مدرسه آوردم، دل خوش کنم! البته بیش تر از همه خوشحالی ام به خاطر همه ی کلاس هایی بود که در روز های تمرین در آن ها حاضر نشده بودم و آن روز ها چه قدر همکلاسی هایم به من غبطه می خوردند. برای من همین کافی بود و البته خوشحالی پدر و مادرم از این که دخترشان برنده ی یک مسابقه ی موسیقی استانی شده است نیز باعث غرورم می شد.  



از آن روز ها سال ها و سال ها گذشته است. امروز دیگر نه سنتور می زنم و نه در مسابقه ای شرکت می کنم؛ راستش هنوز هم از شرکت در مسابقه می ترسم. و هنوز هم بعد از گذشت این همه سال، 22 بهمن که می رسد، به وجد می آیم. حتا امروز که در ایران هم نیستم! یاد همه ی خوشی های دوازده سال مدرسه، در این دوران می افتم: یاد کلاس هایی که به بهانه ی جشن تعطیل می شد و امتحان هایی که در این ده روز برگزار نمی شد؛ یاد مسابقه های هنری مدرسه که بیش تر در این دوران برگزار می شد؛ و بیش تر از همه فرار از درس که در این ده روز به ترین هدیه بود و از شروع سال تحصیلی انتظارش را می کشیدیم.

آن سال ها نمی دانستم که سالگرد انقلاب چیست. هرچند کتاب های مدرسه و همان دو کانال تلویزیونی که داشتیم، حماسه ی انقلاب را همواره به ما تزریق می کرد؛ اما دهه ی فجر تنها بهانه ی شادی نسل ما بود. بچه های نسل ما خوب یاد گرفته بودند که فرهنگ را از خانه بگیرند؛ نه از شهر، نه از مدرسه. و خانواده های ما چه تلاشی می کردند تا در آن فضای بسته که هیچ پنجره ای به بیرون نداشت، به بچه های شان بیاموزند که ایرانی بودن و فرهنگ ایرانی داشتن جز این است که در جامعه می بینند.

امروز که از بیرون نگاه می کنم، حاصل این تلاش خانواده های با فرهنگ ایرانی، جوانانی ست خوش ذوق، اهل مطالعه، تحصیل کرده و... که همه ی این ها را در خانه هایشان و با هزینه ی روحی و مالی پدران و مادران شان آموخته اند، بدون هیچ هزینه ی دولتی؛ و بسیاری از آن ها هم امروز مانند من ساکن غرب هستند. اگرچه این تلاش پدران و مادران نسل ما ستودنی ست، اما حاصل آن نسلی روشنفکر و تحصیل کرده است که به راحتی دروغ می گوید؛ چرا که از کودکی آموخته است آن چه را که در خانه می بیند در مدرسه نباید بگوید. و این را پدر و مادری به او آموخته اند که همه ی آموخته هایش را از آن ها دارد؛ پس این یکی را هم خوب فرا می گیرد!






۱۳۹۰ بهمن ۱۹, چهارشنبه

Waiting for the miracle to come




منتظر چه چیزی هستم؟ نمی دانم! اما منتظر می مانم، تا انتها! انتهایِ ... نمی دانم انتهای چی. شاید انتهای زندگی!