۱۳۹۱ تیر ۹, جمعه

هق هقِ گریه

 
گاهی باید بلندِ بلند گریه کنی؛ بلند... بلند...
آن قدر بلند که طنینِ هق هقِ گریه ات تا مدت ها در گوش هایت بپیچد و از شنیدن طنینِ صدای گریه ات، قلبت نرم شود... نرم!
آن قدر نرم که در بدنت روان شود و همه ی درد ها را با خود بشوید و ببرد.
گاهی باید بلندتر از همه ی گریه هایت گریه کنی؛ تا دیگر دردی برای گریستن نماند.
 
 
 
  

۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه

این قرار عاشقانه را عدد بده!


آن روزها هر بار که به معشوقم می گفتم دوستت دارم، می پرسید چرا؟ و من در آن لحظه ی اوج احساسات به چه سختی باید تمام حواسم را جمع می کردم و با منطق و استدلال او را قانع می کردم که چرا دوستش دارم! و در آخر بعد از همه ی داستان ها و دلیل های من وقتی او باز هم می گفت: من هنوز هم نمی دانم که چرا دوستم داری، ناامیدانه می گفتم: من صدایت را دوست دارم، لبخندت را دوست دارم، نگاهت را دوست دارم؛ دلیلی بیش تر از این می خواهی؟
امروز یکی از دوستانم در فیسبوک جمله ای نوشته بود از "جای خالی سلوچ" محمود دولت آبادی: "حتما" نباید کسی پدرت را کشته باشد تا تو از او بیزار باشی. آدم هایی یافت می شوند که راه رفتن شان، گفتن شان، نگاهشان و حتا لبخندشان در تو بیزاری می رویاند!"
با خواندن این جمله ی دولت آبادی لبخندی زدم و از این که دیگر نباید خودم را برای بیزاری از آدم های معمولی سرزنش کنم نفس راحتی کشیدم. همان طور که عشق دلیلی بیش از دوست داشتن نگاه و صدای معشوق نمی خواهد، بیزاری نیز بیش تر از این دلیلی نمی خواهد و دنیای احساسات با میزان منطق و استدلال سنجیده نمی شود. و به یاد محسن نامجو افتادم که می خواند: "این قرار عاشقانه را عدد بده، شور و حال عارفانه را عدد بده. رو جهان بی کرانه را سند بزن، روی رود تشنگی سد بزن!" و یادم آمد که آن روزها که دلایل دوست داشتنم را برای معشوقم برمی شمردم، این ترانه را هم زیر لب می خواندم. عدد بده!

۱۳۹۱ خرداد ۲۷, شنبه

پیوند


 
و دست های او،
نیروی نور بود.

نیروی نور با رمق دست های من،
بیدار شد؛ حرارت شد؛
خورشید شد؛ سخاوت شد.



 "پیوند"، یداله رویایی، من از دوستت دارم





۱۳۹۱ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

لذت تماشای نقاشی های ادگار دُگا




عصر یکشنبه با دوستی برای تماشای تابلو های لختِ ادگار دگا، نقاش فرانسوی قرن نوزدهم، به موزه ی "اُرسه" رفتیم. وقتی شروع کردم به دیدن موزه، علاقه ی ویژه ای به کارهای دگا نداشتم؛ مثل هر موزه ی دیگری تابلوها را نگاه می کردم و توضیحات کنارشان را می خواندم و سعی می کردم خودم را در فضای روحی نقاش رها کنم.
نمایشگاه با تابلوی "صحنه ی جنگ قرون وسطا" و اتودهای بسیار این اثر آغاز می شد، که تقریبا" یک سالن را پر کرده بودند. هنوز در همان سالن اول بودم که احساس کردم چیزی فراتر از یک نگاه معمولی به آثار دگا دارم و این آثار گویی با زبانی آشنا با من حرف می زدند. جلوتر طراحی های او با جوهر سیاه بود از زنان فاحشه، با تکنیکی بسیار منحصر به فرد. و آن جایی شیفته ی این هنرمند شدم که به سال هایی از کارهایش رسیدم که در آن ها زنان را در حرکت ها و فعالیت های روزمره به تصویر می کشید؛ زنانی که به جای این که بر صندلی بنشینند و مدلِ نقاش شوند، کارهای روزمره ی زندگی را در این آثار انجام می دادند. بیش تر این تابلو ها زنان را در حال حمام کردن یا خشک کردن بدن شان پس از شست و شو و یا شانه کردن موهایشان نشان می داد. و نکته ی قابل توجه این بود که در بیش تر آن ها بدن زن از پشت به تصویر کشیده شده بود و شاید تنها در یکی دو تابلو سینه های زنِ لخت را می دیدیم.
این نگاه متفاوت دگا به بدن زن خیلی مجذوبم کرد. در حالی که بسیاری از نقاشان برای نشان دادن زیبایی یک زن لخت سینه هایش را به تصویر می کشیدند و یا آلت تناسلی اش، دگا با کشیدن انحنای پشت و کمر زن و دست ها و شانه هایش، لطافت و زنانگی را با عشوه ای زنانه که کاملا" طبیعی بود، به تصویر می کشید. و این در حالی بود که آن عشوه و جذبه ی زنانه حرکتی بود در زندگی روزمره ی آن زن که گویی در لحظه ای شکار نقاش شده بود.
دگا بارها و بارها زن هایی را که حمام می کنند کشید و با دیدن شان هیچ فکر نمی کردی که او از روی یک مدل طراحی کرده است. شاید به نظر می آمد که عکاسی سوژه اش را لحظه به لحظه تعقیب می کند و از او عکس می گیرد.
او معتقد بود که باید ده بار، صد بار یک سوژه را تکرار کرد. همه ی این تکرار ها را در کارهایش می دیدی. تکراری که خسته کننده و کسالت آور نبود و هر بار به وضوح می دیدی که پختگی بیش تری در کار جدید است. به طوری که در کارهای آخر نهایت زیبایی را در آثارش می دیدم. انگار زیباتر از آن را حتا نمی توانستم تصور کنم!
از موزه که بیرون آمدم نفس عمیقی کشیدم و زیر باران تا خانه پیاده قدم زدم و لذت تماشای نقاشی های دگا را در تمام راه با خودم مزه مزه کردم.



۱۳۹۱ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

شاید خاطره ی آن آهو (با خاطره ی شهرزاد بهشتی - میرمیران)


 
پوستی که بر روی من کشیده اند
از
یک آهوست
که در حال چرا یوزپلنگی عاشق
او را عاشقانه دریده
و هر روز دوباره به آن مکان می آید
تا شاید خاطره ی آن آهو
از آن مکان
به یادش بیاید
و شب ها برای ماه تعریف کند.
پوست من همان چراگاه است
معبر شبانی تو.

"شهرزاد بهشتی"



باور کردن اش سخت است؛ خیلی سخت!
آخرین باری که با "شهرزاد جون" صحبت کردم، بابک پیشم بود. "شهرزاد جون" مثل همیشه نگران تنهایی من بود و من این بار با خوشحالی به او می گفتم که در اوج خوشبختی ام و او هم وقتی خنده های مرا شنید چه خوشحال شد. اگرچه امروز نه او هست و نه بابک! اما خوشحالم که او همیشه فکر می کرد که من مانند همان روزها خوشحالم و شاداب و دیگر هیچ وقت دردها و اشک های مرا ندید و نشنید.
سال ها پیش بود که در شرکت نقش جهان- پارس کار می کردم. آن زمان تازه از دانشکده فارغ التحصیل شده بودم و شروع کار حرفه ای در یکی از بزرگ ترین شرکت های معماری ایران برایم افتخاری بود وصف نشدنی. دیری نگذشت که تصمیم گرفتم برای ادامه ی تحصیل به فرانسه بروم و تصمیمم را با مهندس میرمیران، مدیرعامل مان در میان گذاشتم. مهندس میرمیران با خوشحالی از تصمیمم استقبال کرد و از من قول گرفت که وقتی از پاریس برگشتم دوباره در نقش جهان- پارس مشغول کار شوم. و همسرش را به من معرفی کرد که سال ها در پاریس زندگی کرده بود و می توانست راهنمایی ام کند.
قبل از این که با خانم میرمیران آشنا شوم، مهندس میرمیران یک روز صدایم کرد تا به اتاقش بروم. گفت که از آقای پاشایی شنیده است که من به ادبیات علاقه مندم و تعریف کرد که همسرش شاعر است و تصمیم گرفته که کتاب شعری چاپ کند و از من خواست تا اشعار همسرش را بخوانم و بازنویسی و تنظیم کنم و بر روند انتشارش نظارت داشته باشم. در ضمن این فرصتی خواهد بود تا با شهرزاد آشنا شوم و در مورد زندگی درپاریس با او صحبت کنم. پیشنهاد خوبی به نظر می آمد. اگرچه هیچ تصوری از خانم مدیرعامل نداشتم، اما آشنایی با خانمی که سال ها در پاریس زندگی کرده بود برایم بسیار هیجان انگیز بود.
دست نوشته های خانم میرمیران را آوردم و گذاشتم روی میز کارم و شروع کردم به خواندن اشعار. شعرهای اول را فقط از روی انجام وظیفه می خواندم. خواندن دست خطش هم برایم زیاد راحت نبود. اما خب من کارمند نقش جهان- پارس بودم و خواندن شعرهای همسر مدیرعامل، آن روزها یکی از کارهای اصلی من در شرکت بود.
کمی که جلوتر رفتم با فضای شعرها بیش تر مانوس شدم. دیگر سراینده ی این اشعار همسر مدیرعامل نبود؛ شهرزاد بهشتی زنی بود با اندیشه هایی متفاوت با آدم هایی که تا به آن روز دیده بودم؛ زنی که هرچه بیش تر شعرهایش را می خواندم، بیش تر از قبل مشتاق می شدم تا با او آشنا شوم.
یکی از همین روزها بود که تلفن آتلیه زنگ زد و خانم صدری، منشی شرکت، گفت که خانم میرمیران می خواهد با من صحبت کند و از همان روز تا نزدیک یک سال بعد که در نقش جهان- پارس کار می کردم، هر روز دست کم یک ربع تا نیم ساعت با خانم میرمیران صحبت می کردم و او شعرهایش را برایم می خواند و از تجربه های زندگی اش در پاریس برایم می گفت و چه لذت بخش بود گفت و گو با زنی با چنین تجربه ها و اندیشه های متفاوت با همه ی کسانی که تا آن روز می شناختم.
کم کم شهرزاد بهشتی تبدیل شد به یکی از نزدیک ترین دوستانم. پدر و مادرم هم دیگر او را خوب می شناختند و خیلی وقت ها که تلفن می کرد و من خانه نبودم ساعت ها با آن ها صحبت می کرد. آن قدر به او نزدیک شده بودم که مشکلات احساسیم را هم برایش می گفتم و او چه بردبارانه داستان های عاشقانه ام را گوش می داد و چه مهربانانه راهنمایی ام می کرد. اگرچه تا آن زمان ندیده بودم اش، اما با مهربانی هایش همیشه کنارم بود و هم او هم همسرش مهندس میرمیران همواره برایم پشتوانه ای محکم بودند.
وقتی که به پاریس می آمدم شماره تلفن برادرش را که ساکن پاریس بود به من داد و گفت اگرچه من کنار تو در فرانسه نیستم اما شهریار هیچ کم تر از من نیست و به راستی اگرسال های اولی که در فرانسه بودم، محبت های آقای بهشتی که همچون یک پدر کنارم بود را نداشتم، شاید خیلی پیش از این ها زیر فشار مشکلات و همه ی تنهایی ها به تهران برمی گشتم.
در اولین سفرم به ایران، به اصفهان رفتم تا شهرزاد جون را برای اولین بار ببینم و او همانی بود که همیشه تصورش را می کردم؛ ظاهرش هم، چون مهربانی هایش همچون برادرش بود.
چند سال بعد مهندس میرمیران که سال ها از بیماری سرطان رنج می برد فوت کرد و هنوز صدای بغض آلود و گریه های پشت تلفن شهرزاد جون را از یاد نبرده ام، وقتی که برای ابراز همدردی و تسلیت با او تماس گرفته بودم. و هیچ فکر نمی کردم که یک روز به همین زودی صدای بغض آلود برادرش، آقای بهشتی، خبر مرگ شهرزاد را به من بدهد.
آن زمان که مهندس میرمیران فوت کرده بود، بهار بود و چندین روز هوا بارانی بود. شهرزاد جون در حالی که بی وقفه اشک می ریخت می گفت حتا آسمان هم برای این مرد بزرگ می گرید! امروز که شهرزاد بهشتی دیگر پیش ما نیست، هوای تهران آفتابی ست، اما ابرهای پاریس می بارند؛ چرا که شهرزاد عاشق پاریس بود و همیشه آرزو داشت تا حالش به تر شود و یک بار دیگر در خیابان های پاریس پرسه بزند.

روحش شاد.