۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

جانا! تو را که گفت...

 
 
جانا! تو را که گفت که احوالِ ما مپرس
حالِ شکستگانِ کمندِ بلا مپرس؟
یارانِ شهر خویش و غلامان خود مجوی
بیگانه گرد و قصه ی هیچ آشنا مپرس.
نقش حقوقِ خدمت و اخلاصِ بندگی
از لوح سینه پاک کن و نام ما مپرس؟
هیچ آگهی ز عالَم درویشی اش نبود
آن کس که با تو گفت که درویش را مپرس!
ز آن جا که لطفِ شامل و خُلقُ کریمِ توست
جرمِ نکرده عفو کن و ماجرا مپرس!
ما قصه ی سِکندر و دارا نخوانده‌ایم
از ما به جز حکایتِ مِهر و وفا مپرس!
من ذوقِ سوزِ عشق تو دانم، نه مدعی
از شمع پرس قصه، ز بادِ صبا مپرس!
خواهی که روشن ات شود احوال سِر عشق،
از ذره پُرس حال، ز باد هوا مپرس!
در دفترِ طبیبِ خِرَد باب عشق نیست
ای دل! به درد خو کن و نامِ دوا مپرس!
 
از دلق‌پوشِ صومعه نقدِ طلب مجوی
یعنی ز مفلسان، صفتِ کیمیا مپرس!
حافظ! رسید موسم گل، معرفت مگوی!
دریاب نقدِ وقت، ز چون و چرا مپرس!
 
 پاریس، شب یلدای 2012
 
 


۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

گاهی از آدم ها عکس می گیرم.

 
 
گاهی از آدم ها عکس می گیرم؛ تنها گاهی! آدم هایی که نه من اون ها رو می شناسم و نه شما و نه اون ها ما رو می شناسن. اما گاهی از کنار هم رد می شیم، بی آن که همدیگه رو ببینیم!
 
 
 






 
 
 
 
 
 
 
 
 


۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

نامه ای که عاشقانه نبود!

 
 

متنی که اینجا می ذارم، متن اولین ایمیلیه که ده سال پیش، نُه روز پس از رسیدنم به پاریس، از معشوق اون زمانم دریافت کردم. معشوقی که اون روزها چون خدا می پرستیدمش و مثل همه ی خدایان اون هم یه روز جاشو به باورهای واقعی داد!

نامه ی چاپ شده را امشب میان انبوه کاغذهای قدیمی پیدا کردم؛ آخه ایمیل آن زمانم هم سال هاست که دیگه کار نمی کنه.خوندن این نامه برام مثل یه نسیم خنک بود که از دور دست ها می وزید. نه قلبم تند تپید، نه اشک ریختم؛ تنها به خودم گفتم: چقدر کوچولو بودم!

 



Date: Thu, 19 Dec 2002 09 :14 :42
From:
Subject: moushmoushi
To:

 
 
"Ma petite moushi

J’ai lu tes mails. Ca ma donné beaucoup d’énergie et bien sur de bonheur. Ne t’inquiète pas, je vais bien. Et content de te voir ainsi à l’aise. ( یعنی جا افتادی )

qqs conseils:

سیاه و سفید بی معنی است.

.....

به نظر من کار ژان نوول بد نیست و خیلی چیزها داره اگه سیاه و سفید مطلق نبینی.

برای تازه وارد به پاریس همه جا موزه است. برداشت های فیکس و تک بُعدی را باید ریخت دور.

بنابراین: دلم می خواد از این به بعد در ایمیل هایت برام موشکافی کنی و همه ی ابعاد را ببینی. هرچه در شهر و هرچه از جاندار و بی جان، از ساکن و متحرک، تنها و یا در رابطه با هم وجود داره و تو نمی دیدی، حالا ببین.

بانوی کوچولوی من، شما یک توریست نیستی که از جاهایی به طور قراردادی بازدید کنی. (اگر مثلا" از یک ساختمان بازدید می کنی، نباید به خاطر اسمش باشه، بل که چرا این اثر مشهور است.) این بار از چشم کسی ببین که متضاد توست.منظورم تفاوت هاست؛ متفاوت از گذشته و زاویه ی ثابت ذهنی. (مثلا" تفاوت آدم ها رو باور کن. خود من نمی تونم احساسمو مثل آدم بیان کنم و بنابراین نصیحت می کنم!)

کوچولوی من، خوشحالم، خیلی خوشحال از این که کم کم خودتو باور می کنی و در نتیجه بعدا" تکیه گاه دیگران میشی. (.....)

موش من اگر کسی هست که خانه را درست کنه من از خدا می خوام،..... لطفا" به دور از احساسات امکانات مان را بسنج و اقدام کن.

خوشگل من، مواظب خودت باش. می بوسمت و باز میگم خیلی خوشحالم. بازم چند بوس آبدار دیگه. قربون خوشگل خودم


لطفا" از این به بعد فرانسه بنویس، من هم یادم رفته.مرسی"

 
 
 

یادمه که این نامه رو پیش یکی از دوستان بودم که خوندم و ازش خواهش کردم که برام پرینت بگیره، چون اون زمان نه کامپیوتر داشتم و نه دسترسی آسان به اینترنت. و بعد از اون بارها و بارها همین چند خط را خوندم. انگاراین دو ورق کاغذ چهار لا شده که امشب اتفاقی پیداش کردم، اون زمان برام مثل کتاب دعا شده بود! اون روزها هیچ فکر نمی کردم که ده سال دیگه مثل یک غریبه که داره خاطرات یه دختر بچه ی عاشق را می خونه این نامه را بخونم و به دیگران هم نشونش بدم. همه چی عوض میشه!

بعضی از جاها نقطه چین گذاشتم، نه به خاطر این که جمله های عاشقانه رو حذف کنم؛ برای این که اون قسمت ها اشاره به اشخاص و اتفاق هایی بود که ترجیح دادم خصوصی بمونه.




۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

امروز ده دسامبر 2012

 
 
 
 

اگرچه هیچ وقت مناسبت ها و سالگردها برایم چندان با اهمیت نبودند، اما هر وقت پشت کارت شناسایی فرانسوی ام را نگاه می کردم تاریخ ورود به فرانسه : 02-12-10 به من چشمک می زد و می دانستم که به زودی یک دهه از زندگی من در فرانسه می گذرد و امروز همان روز است.

ده سال پیش چنین روزی، نمی دانم سه شنبه بود یا جمعه، که با پرواز ایران ایر از تهران به پاریس آمدم و چه روزهای سخت و پر اضطرابی بود آن روزها! آن سال زمستان، پاریس سرد بود و پر برف و من هم تازه واردی ناشناس بودم که در خیابان هایی که نه می شناختم شان و نه با آن ها احساس نزدیکی می کردم، بی هدف راه می رفتم تا با خانه ی تازه ام آشنا شوم. هر قدمی که برمی داشتم، اگرچه در پاریس بودم، اما تهران جلوی چشم هایم بود و خانواده ام و همه ی خاطره هایم. آن روزها نه موبایل داشتم، نه کامپیوتر و نه اینترنت، و هر جای شهر که  یک باجه ی تلفن می دیدم یا یک کافی نت از خوشحالی پرواز می کردم و گوشی تلفن را که برمی داشتم، یا ایمیلم را که باز می کردم، آن قدر اشک می ریختم که مجالی برای حرف زدن یا نوشتن نمی ماند!

پاریس را دوست نداشتم؛ با همه ی زیبایی هایش شهری بود بیگانه که مرا از میهنم و همه ی دلبستگی هایم جدا کرده بود. نزدیک نوئل بود و شهر زیر برف و سرما و نور و چراغ  پر از هیاهو بود. شادی آدم ها را که می دیدم برایم مثل یک خواب بود؛ و من میان این همه هیاهو هم چون گمشده ای حیران بودم که از این سو به آن سو می رفت و هرچه می کرد نمی توانست بخشی از این زندگی باشد.

...

شاید امروز برای خودم هم باور کردن اش سخت باشد که ده سال از آن روزها گذشته است؛ ده سال درد... ده سال شادی... ده سال عشق... ده سال زندگی! هیچ فکرش را نمی کردم شهری که آن روزها آن چنان با من بیگانه بود، امروز معشوقی باشد که هر کوچه و خیابان اش برایم پر از عشق است و خاطره.  شهری که کافی ست نگاهش کنم تا با عشوه هایش ذره ذره ی وجودم را غرق در لذت کند. شهری که نوازش های بهاری اش، آغوش تابستان اش، دلبری پاییزش و حتا خشم و نامهربانی زمستان اش از عاشقانه های هر معشوقی دلربا تر است.