۱۳۹۲ آذر ۷, پنجشنبه

قصه ی "ما چگونه ما شدیم" در دنیای معماری

 
 
 
 
 
دیشب یک بار دیگه گفت و گو با مهندس میرمیران را می دیدم که سال ها پیش از شبکه ی یک سیما پخش شده بود. اگر از مجری برنامه بگذریم که نقطه ی ضعف نابخشودنی این برنامه بود، صحبت های مهندس میرمیران حتا پس از گذشت این همه سال، مثل دوران دانشجویی روزنه های نورانی در ذهنم گشود و باز به فکرم فرو برد.
سال هاست که از خودم می پرسم در روند تکاملی معماری ما چه پیش آمده که بعد از دوره ی قاجار این قدر با معماری جهان فاصله گرفتیم و با شتابی بسیار عقبگرد کردیم؟ در جلسه ای با پروفسور نورتج (استاد تاریخ هنر دانشگاه پاریس یک) صحبت می کردم؛ وقتی که صحبت مان به این جا رسید نظر مرا پرسید و آن زمان گفتم که به نظر من مهم ترین دلیل حذف ما از معماری مطرح جهان شاید انقلاب اسلامی بود که چنان اقتصاد و فرهنگ و هنر و علوم و ... را در بحران قرار داد که این عقبگرد نه در معماری که در همه ی رشته ها به چشم می خورد. پروفسور نورتج با عقیده ی من موافق نبود و معتقد بود که این روند معکوس از دوره ی پهلوی آغاز شده و بعد از انقلاب اسلامی شدت بیش تری پیدا کرده؛ پس نمی توان آن را زاییده ی انقلاب اسلامی دانست. و کاملا" حق با او بود.
 پس چرا معماری ایران که تا دوران قاجار پا به پای معماری جهان پیش می رفت، این چنین عقب مانده و مهجور شده؟
دیشب دوباره شنیدن صحبت های مهندس میرمیران بارقه ای شد در ذهنم و گویی آن چه پیش از این بارها شنیده بودم، امروز و در این موقعیت زمانی و مکانی مرا به پاسخی رساند که پیش از این بسیار دنبالش گشته بودم.
معماری ایران روزهای اوج و پرشکوهش را در قرن هفدهم –دوره ی صفوی- تجربه می کرد. زمانی که اروپا دوقرن پیش از آن رنسانس را گذرانده بود و پایه های فکری معماران و اندیشمندانش در گذر این دو قرن محکم تر و هدفمند تر هم شده بود. معماران ایرانی آثاری بزرگ را بر مبنای اندیشه های اسلامی خلق می کردند، همان گونه که شاعران و فیلسوف های ما چنین می کردند. معماری ایرانی بر پایه های شاعرانه و عارفانه ساخته می شد و این همان نیاز انسان ایرانی آن روزها بود. همان طور که در غرب هم تا پیش از قرن نوزدهم مذهب الگوی بسیاری از آثار بود. و این روند در ایران همچنان ادامه داشت، در حالی که در غرب پس از انقلاب صنعتی، تکنولوژی نیازهای جامعه را تغییر داد و معماری را هم.
و این همان زمانی بود که ناصرالدین شاه به اروپا سفر می کرد و تغییرات زندگی غربی را می دید و سعی می کرد تا ساختمان هایی مشابه ساختمان های اروپایی در ایران بسازد. در دوره ی پهلوی اول این نیاز به کپی مدرنیته در میان معماران ما بیش تر شد و در همان زمان بود که دیگر به الگوبرداری از یک تک بنا کفایت نمی کردند و سعی می شد که این الگو برداری در سایر بخش های زندگی شهری نیز پیاده شود؛ مثل آموزش و پرورش، حمل و نقل، بهداشت و ...
اما آن چه که سبب شد معماری ایران با همه ی تلاش معماران دوره ی پهلوی اول شاهد گسستی بزرگ با معماری جهان باشد، به نظر من روح حاکم بر ذهن ایرانی بود و همچنان هست. منظورم از روح حاکم بر ذهن ایرانی همان چیزی ست که امروز هم بر ذهن ما حاکم است؛ بر ذهن هر ایرانی و در هر رشته ای. همان روح شاعرانه و غزل خوان! آن قدر که امروز وزیر امور خارجه ی ما در پایان هر گزارش از فعالیت های سیاسی اش بیتی از حافظ یا مولانا می آورد تا شاید مخاطبان ایرانی اش که چه بسا این اشعار را از حفظ می دانند و می خوانند درک بیش تری از گزارش های او داشته باشند.
غرب از دوره ی رنسانس به سمت خردگرایی رفت و ما همچنان غزل و قصیده می خوانیم تا منظورمان را روشن تر سازیم. در واقع معماری ما هیچ وقت از آن روح رقصان جدا نشد؛ چرا که ایرانی هرگز از آن خیال خوش نقش و نگار فارغ نشده است. و این هم قصه ی "ما چگونه ما شدیم" در دنیای معماری!  
 
 



۱۳۹۲ آبان ۱۰, جمعه

ما به شب های تار دل بستیم



 کنسرت گروه موسیقی پالت بدون شک یکی از بهترین کنسرت هایی بود که از نزدیک دیده و شنیده ام و تا مدت ها با صدایش سرکرده ام. و همچنان آوازی ست که در لحظه های زندگی ام جاری ست
اما چه ویژگی ای سبب می شود که یک کنسرت یا یک موسیقی این چنین با تارهای زندگی مان در هم تنیده شود؟
راستش تا پیش از این کنسرت آن چنان شیفته ی موسیقی پالت نبودم و شاید تنها یکی از آهنگ هایشان بود که قلبم را لرزانده بود و آن هم "والس شماره ی یک". با شک و تردید بلیت کنسرت را خریدم و برای این که خودم را سرزنش نکنم با خود می گفتم: باید موسیقی جوانان امروز ایران را حمایت کرد! خوشبختانه "سالن ادیار" هم نزدیک مان بود و دیگر بهانه ای برای نرفتن نداشتم! و باز هم راستش را بخواهید هر چه به روز کنسرت نزدیک تر می شدیم، کنجکاوی ام برای شنیدن موسیقی این بچه های جوان که از ایران می آمدند بیش تر می شد.
یک غروب زیبای پاییزی بود و جلوی سالن ادیار هم پر از ایرانیانی که یا سئانس قبل را دیده و شنیده بودند و یا منتظر شروع سئانس دوم بودند؛ و همه خوشحال و پرانرژی. دیدن این همه انرژیِ مخاطبان به وجدم آورده بود و همان موقع به غزال گفتم که ای کاش امشب به جای کنسرت پالت، کنسرت کیوسک بود که نمی دانی چه شب فراموش نشدنی ای بود شب کنسرت کیوسک! و ساعاتی بعد چه شب فراموش نشدنی ای شد شب کنسرت پالت!
اگرچه آن شب شعرهایی را که می خواندند حفظ نبودم، اما با سادگی و روانی کلام شان و با موسیقی ای که بی واسطه ی هرگونه کلامی بر قلبم می نشست، لحظه های سبکبالی و لذت را تا بی نهایت پرواز کردم.
"پالت" آن شب صدای ایران بود؛ صدای ایرانِ امروز که منِ ساکنِ پاریس تشنه ی شنیدن اش هستم. نوستالژیک نبود و ما را به گذشته نمی برد؛ بل که جلوه ای بود از ایران امروز... از شهرهای امروز، از خیابان ها وکوچه های امروز ... و صدای جوانان امروز ایران بود. جوانانی که ساده و امروزی لباس می پوشند، ساده و امروزی حرف می زنند و ساده و امروزی می نوازند و می خوانند. و من چه خوشحال بودم که این صدا را از نزدیک می شنوم، حس می کنم و گاهی حتا لمس می کنم و می بویم!
و اوج این صدای آشنا، صدای امید نعمتی بود، که بی تردید ایرانی ترین و دلربا ترین صدایی بود که تا به آن روز شنیده بودم. صدای یک جوان ایرانی که لطافت و دلنشینی رفتارش دلبستگی مخاطب را به او دوچندان می کرد. و این شامل همه ی اعضای گروه بود وقتی که بعد از کنسرت در رستورانی از نزدیک دیدم شان و فردای آن روز هم پای صحبت های شان در "کافه لیت" نشستم.
و چه شیرین بود شنیدن و همراه آن ها خواندنِ "دلم می خواندت"، "نرو، بمان"و ... که از اشتیاق قلب من می گفت و شورِ دل آن ها.
فردای آن روز با داریوش آذر، نوازنده ی کنترباس پالت صحبت می کردم که می گفت ایرانیان خارج از ایران را نمی شناسد و تجربه مشترکی با آن ها ندارد؛ اگرچه این تجربه ی مشترک را در شهرستان های ایران با مخاطبان اش پیدا کرده است. به او گفتم این کاملا" طبیعی است؛ این جا، این ما هستیم که با هر نت شما و با هر کلام تان هزارها تجربه ی مشترک داریم. ما با صدای شما در کوچه پس کوچه های شهرهای ایران قدم می زنیم؛ و چه پرسه زدن لذت بخشی!
بعد از کنسرت کیوسک با خود می گفتم کیوسک صدای نسل من است؛ صدای نسل مهاجر که در ایران زندگی کرده، درس خوانده، بزرگ شده و امروز ایران برایش یک خاطره است از روزهای شیرین جوانی! اما آن شب به داریوش آذر می گفتم که پالت صدای نسل بعد از من است. نسلی که هنوز در ایران است، در ایران می خواند و با صدایش چه بسا مرا به ایران برگرداند.





۱۳۹۲ شهریور ۳۱, یکشنبه

دلتنگی!



تهران، میدان آزادی، تابستان 1392

 
دوستت می‌دارم بی‌آنکه بخواهمت

سال‌گَشتگی‌ست این
که به خود درپیچی ابروار
بِغُرّی بی‌آنکه بباری؟
 
 
سال‌گشتگی‌ست این
که بخواهی‌اش
بی‌اینکه بیفشاری‌اش؟
 
 
سال‌گشتگی‌ست این؟
خواستن‌اش
تمنایِ هر رگ
بی‌آنکه در میان باشد
خواهشی حتا؟
 
 
نهایتِ عاشقی‌ست این؟
آن وعده‌ی دیدارِ در فراسوی پیکرها؟
 

 
 
احمد شاملو - مدایح بی صله
 


۱۳۹۲ شهریور ۷, پنجشنبه

کودکانه

 
پنج یا شش سالم بود که کلاس نقاشی می رفتم، پیش آقای سروری. خودم دوست نداشتم بروم و خوب یادم است که اولین جلسه تمام مدتی که نقاشی می کشیدم گریه می کردم و می خواستم که به خانه برگردم. آقای عباس سروری از دوستان پدرم بود که نقاش بود و یک آتلیه ی آموزش نقاشی به کودکان داشت و گویی پدرم استعداد نقاشی مرا کشف کرده بود و مرا برای یادگیری پیش او برده بود. و تا مدت ها تمام مدت کلاس را پدرم همان جا می نشست و با آقای سروری صحبت می کرد تا من نقاشی ام تمام شود و با هم به خانه برگردیم. و این ماجرا ادامه داشت تا این که با ساعده، دختر آقای سروری که همسنم بود دوست شدم و دیگر با علاقه به کلاس نقاشی می رفتم.
اما جلسه ی اول، همچنان گریه می کردم که آقای سروری گفت: چی بلدی بکشی؟ من هم گفتم: جوجه! آقای سروری گفت: خب چندتا جوجه برام بکش.
با ناراحتی و در حالی که اشک می ریختم سه جوجه ی زرد کشیدم، که در یک دشت سبز می دویدند. و این سه جوجه چنان تشویق پدرم و معلمم را برانگیخت که کم کم به کلاس نقاشی علاقه مند شدم و از آن پس چه بعد از ظهرهای قشنگی داشتم در آتلیه ای در زیرزمین خیابان قارن، با ساعده که هنوز هم از دوستان خوبم در همین فیس بوک است.
 
امسال که به ایران رفته بودم این دو نقاشی را پیدا کردم که خاطره ی آن دوران است. اگرچه نقاشی ها خیلی بیش تر از این ها بود و پدر و مادرم همه را برایم نگه داشته بودند و تا همین چند سال پیش که ایران زندگی می کردم، می دیدم شان؛ اما این بار نمی دانم چرا تنها دوتایشان را پیدا کردم. شاید بعدها دنبال بقیه هم بگردم!
 
 







۱۳۹۲ شهریور ۶, چهارشنبه

من نویسنده نیستم؛ من عکاس نیستم؛ من معمار هستم!

 
 
 
این روزها کم تر می نویسم؛ بیش تر عکس می گیرم و معمولا" دو تا کار رو با هم نمی تونم انجام بدم! و وقتی هم که معماری می کنم دیگه از هیچ کدوم این ها خبری نیست!
در سفری که به ایران رفتم عکس هایی گرفتم که شاید بدتون نیاد که ببینید. آدرس سایت اینترنتی هم براتون می ذارم که اگه دوست داشتین برای دیدن عکس ها سری هم به اون جا بزنید. امیدوارم که به زودی وقتی هم برای نوشتن پیدا کنم!
www.artmajeur.com/niloufar
 
 
میدان آزادی، تهران
 
 
 
بازار قیصریه، اصفهان
رقص طاق ها و قوس ها در پیچش کوچه و با بازی نور چه تماشایی ست!

 
 
باغ و کاخ گلستان، تهران
باغ و کاخ گلستان، بهشتیه وسط همه ی شلوغی های تهران. اگرچه سرسختانه با این کلیشه
 که "باغ ایرانی تصویری از بهشته" با مفهوم مذهبی اش مخالفم، اما شکی نیست که باغ و
 کاخ گلستان بهشتی آرامش بخشه، میان جهنم شلوغ ِ مرکز تهران!

 
 
میدان هفت تیر، تهران









۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

هذیان های انتخاباتی: "من و تو، تنها و برهنه!"

 
 
 
دکتر همیشه می گفت از بالاتر نگاه کن! راست می گفت، وقتی این پایین باشی که چیزی نمی بینی؛ اگر هم ببینی همه اش شلوغی ها و اتفاق های در هم و برهمیه که توشون گم میشی. اما اگه فقط یه پله بالاتر بری...
سعی می کنم از بالاتر نگاه کنم؛ انتخابات ریاست جمهوری نزدیکه و منم که اگر هم بخوام باز نمی تونم بی تفاوت باشم. اما اگه یه پله بالاتر نرم تو این همه شلوغی سرم گیج میره و دیگه هیچی نمی بینم؛ واقعا" هیچی!
سال هاست که ایران زندگی نمی کنم. اما همه ی روح و جسمم هنوز به ایران وابسته ست. شاید چون ایران تنها جایی از دنیاست که مال منه، بهش احساس تعلق می کنم و گاهی از این وابستگی چقدر هم لذت می برم. خاکی که مال منه؛ زمین و هوا و آسمونی که مال منه؛ و البته مال همه ی شمایی که این نوشته را می خونین!
پریروز که خیلی جوگیر شده بودم و در فیس بوک –تنها جایی که می تونم با هم وطن هام صمیمانه درد دل کنم- اعلام کرده بودم که می خوام رای بدم، گذشته از همه ی مخالفت هایی که دوست و غریبه بهم کردن، یکی از دوستان برام نوشت: "اگه چهار سال پیش ایران بودی و اتفاق هایی را که افتاد از نزدیک می دیدی، هیچ وقت رای نمی دادی."
نه، من چهار سال پیش ایران نبودم و هنوز هم به خاطرش ناراحتم؛ که چنین اتفاق های بزرگی در کشورم افتاد و من از دور تماشا می کردم. اما در واقع من تنها از دور تماشا نمی کردم؛ جان و دل و روح و روان من اون جا بود و هر کاری می کردم تا جزئی از آن چه باشم که در ایران می گذره. شاید این بار خوبیش این بود که از بالاتر هم نگاه می کردم و همه چیو با همه ی جزئیاتش می دیدم.
بعد از انتخابات خیلی ها از ایران بیرون اومدن. تشنه ی شنیدن حرف هاشون بودم. یکی شونم تو بودی که اگه رای نمی دادم و اگه تقلب نمی شد هیچ وقت نمی دیدمت و البته که هیچ وقت عاشقت نمی شدم! خب از همین جا معلوم میشه که انتخابات چهار سال پیش چه تاثیر همه جانبه ای در زندگی من داشته.
الانم چهار سال گذشته و من باز می خوام رای بدم، اگرچه تو همه رو به "تحریمِ فعالِ انتخابات" تشویق می کنی. گوشی تلفنو برمی دارم، شماره تو می گیرم و روی پیغام گیرت میگم: " دوست دارم ببینمت... بعد از انتخابات؛ من و تو، تنها و برهنه"!
نمی دونم چرا گفتم که بعد از انتخابات می خوام ببینمت! شاید انتخابات برای ما یه اسم رمزه؛ یه اسم رمز عاشقانه: بعد از انتخابات، تنها و برهنه!
 
 


۱۳۹۲ فروردین ۳۰, جمعه

پرنده مرا با خود برد...

 
 
 
همه ی شب با تصویری از این اثر کامبیز درمبخش که در ذهن داشتم خوابیدم. پرنده ای که سبد تخم هایش را برداشته بود و دنبال مردی که درخت را بریده بود می دوید...
پرنده مرا با خود به سال های دور برد؛ سال هایی که دختر بچه ای بیش نبودم. دررویاهایم همانند پرنده ای بودم که برای پناه دادن سبد ارزشمندش به دنبال امن ترین جای جهان است؛ همان شاخ و برگ درختی که دیگر از زمین بریده شده!
...
صدای سرو صدای بچه ها می آمد که در حیاط بازی می کردند. یک روز آفتابی بهار بود و همه ی نوه ها مهمان خانه ی "مامان جون" بودند. درخت گیلاس وسط حیاط پر از شکوفه بود و درخت های پرتقال و نارنج دور تا دور حیاط، فضا را غرق در عطر بهار نارنج کرده بودند.
"مش سکینه" لباس هایی را که شسته بود روی بند رخت آویزان می کرد و چشم هایش که به من افتاد مثل همیشه گفت: "مِه جانِ دِتِرِ بِلاره." (فدای دخترعزیزم بشم.)  روی پله های ایوان نشسته بودم و داشتم با بهار های نارنجی که از کف حیاط جمع کرده بودم گردنبند درست می کردم. می خواستم بلند ترین گردنبند بهار نارنج را درست کنم؛ آنقدر بلند که یک دور هم دور گردنم بپیچد.
بهارک دور حوض وسط حیاط با دوچرخه می چرخید و هر بار که به ایوان می رسید می گفت: بیا دیگه نیلوفر؛ عصری با هم گردنبند درست می کنیم. اما چیزی نمانده بود که گردنبندم تمام شود و گفتم: الان تموم میشه و میام بازی!
نزدیک ظهر بود و بوی خورش بادمجان "مامان جون" از پنجره ی آشپزخانه می آمد. کمی بعد "مامان جون" آمد جلوی پنجره و همه ی بچه ها را برای ناهار صدا کرد. نگاهی به گردنبندم انداختم که حسابی بلند شده بود. نخش را گره زدم و همچون جواهری با ارزش در دو دستم گرفتمش. بوی بهارش مستم می کرد و طراوت شکوفه های تازه اش به وجدم می آورد. سر و صدای بچه ها که از پله ها بالا می رفتند در خانه پیچیده بود. آخرین نفر بودم که از پله ها بالا رفتم و همین طور که بالا می رفتم صدای دمپایی های "مش سکینه" را که روی موزاییک های کف حیاط کشیده می شد می شنیدم که لباسهایش را آویزان کرده بود و او هم برای ناهار می آمد.
"مامان جون" سفره ی ناهار را چیده بود و بچه ها دور سفره نشسته بودند که من از کنارشان رد شدم و آهسته وارد اتاق پذیرایی شدم. خوب می دانستم که گردنبند بهاری ام را کجا پنهان کنم. یک دیوار اتاق پذیرایی سرتا سر کمد بود و بالای کمد ها ویترین شیشه ای بود با در کشویی. کمد ها کوتاه بودند و دستم راحت به شیشه های کشویی می رسید. یکی از شیشه ها را کمی کنار کشیدم. بوی ادویه و میوه های خشک در فضا پیچید. علشق این بو بودم و هنوز هم انگار بخشی از خاطره هایم در بوی میوه های خشک کمد خانه ی "مامان جون" جا مانده است! با احتیاط ظرف های توی ویترین را کمی جابه جا کردم تا ظرف در دار کوچکی را که می خواستم پیدا کنم. گردنبند را که هنوز همچون شی ء گرانبهایی در دستم بود در ظرف چینی کوچک گذاشتم و در کمد را بستم.
از اتاق پذیرایی که بیرون آمدم "مامان جون" سرزنش کنان گفت: آنقدر دیر اومدی که غذات یخ کرد! اشکالی نداشت، غذای سرد می خوردم. اما در عوض امن ترین جای جهان را پیدا کرده بودم: کمد اتاق پذیرایی خانه ی "مامان جون"؛ جایی که از این پس بوی بهار نارنج هم به عطرهای ماندگارش اضافه می شد.
 
 
 
 


۱۳۹۲ فروردین ۲۵, یکشنبه

لذت بهاری!

 
 
لذت نخستین روز آفتابی بهار را با ذره ذره ی وجودم حس می کنم. لذت نسیمی که پرده ها را تکان می دهد و بر گونه هایم می وزد؛ لذت شنیدن آواز پرنده ها که در این روز تعطیل در کوچه می خوانند؛ لذت آرامش کوچه و خیابان که گاهی با صدای خنده ی بچه ها همراه می شود و صدای "یاسمین لِوی" که در خانه می پیچد و گاهی با یاد عشقی قدیمی که دیگر نیست اشکی را بر گونه ام سرازیر می کند...
بهار چه زیباست!
 
 
 
 


۱۳۹۲ فروردین ۱۵, پنجشنبه

تصویری از تنهایی



 
Danaïde یکی از زیباترین تصویرهاست از "تنهایی، تنهایی، تنهاییِ عریان"!






 

۱۳۹۱ اسفند ۲۸, دوشنبه

نگاهی به "رو به رو" ی محسن نامجو با همکاری ایندو


 
صبح هنوز توی رختخواب بودم و مثل همیشه قبل از این که از جام بلند شم فیس بوکم را از توی مبایل چک می کردم، که دیدم محسن نامجو به قولش وفا کرده و آهنگ جدیدشو روی فیس بوک گذاشته. 


 همین طور که کم کم از تو رختخواب درمی اومدم، "روبه رو" ی نامجو و ایندو رو هم گوش می دادم. یه دور که خوند احساس کردم بر خلاف همیشه که صبح زود حوصله ی بیدار شدن ندارم، امروز انگار یه لذتی تو وجودمه! یه دور دیگه گذاشتمش و باز هم یه دور دیگه... صبحونه امو که می خوردم، کامپیوتر را روشن کردم تنها برای این که آهنگو با کیفیت بهتری گوش بدم و باز هم یه دور دیگه و یه دور دیگه... تا از خونه بیرون رفتم و چه روز پر انرژی ای هم داشتم!

 "رو به رو" یه قطعه ی ساده و دلنشینه با شعری عاشقانه از طاهره قُرة العین؛ شعری که حکایت از یک دردِ عشق داره و مثل همه ی اشعار عاشقانه یه موسیقی دلنشین همراهی اش می کنه و نامجو به همین ترتیب چند بیت عاشقانه را با موسیقی ای که بیش تر حالت تمنا داره می خونه. اما این تمنا تا آخر ادامه پیدا نمی کنه و عاشق ما وقتی میرسه به بیت:
"از پی دیدن رخت همچو صبا فتاده ام            خانه به خانه در به در، کوچه به کوچه کو به کو"

انگار دیگه از زاری و تمنا خسته شده و این نارضایتی را با صداش و شیوه ی خوندنش به شنونده منتقل می کنه. اما مثل همه ی داستان های عاشقانه، این فریاد و فغان پایان ماجرا نیست و در بیت های بعدی باز هم تمنا را بیش تر و بیش تر می کنه تا این که قطعه را در اوج تمنا با این بیت تموم می کنه:
"می‌رود از فراق تو خون دل از دو دیده ام         دجله به دجله یم به یم، چشمه به چشمه جو به جو"


و این هم سرانجام همه ی قصه های عاشقانه که این بار چه زیبا و دلنشین با موسیقی و صدای نامجو روایت میشه. ازش لذت ببرین:
 
 






۱۳۹۱ دی ۱۶, شنبه

کلاه نوشین

 
 
یک غروب پاییزی، روی نیمکت باغ، نوشین و باربد در آغوش هم نشسته بودند. هوا کم کم سرد می شد و آفتاب هم هر لحظه پایین و پایین تر می رفت. باربد دستش را دور شانه های نوشین حلقه کرده بود و نوشین هم سرش را بر سینه ی باربد گذاشته بود. برگ های درختان باغ بیش تر زرد بودند و نارنجی و کم نبودند برگ هایی که در پیچ و تاب نسیم پیش چشم این دو عاشق می رقصیدند. همه چیز ساده بود و دلنشین، بی آن که اتفاقی بیفتد.
باربد کلاه نوشین را از سرش برداشت و روی نیمکت گذاشت. موهایش را نوازش کرد و آرام لبانش را بر لب هایش گذاشت. همدیگر را بوسیدند و بوسیدند تا نوشین گفت: فکر می کنی مزه ی لب های من به خوشمزه گی کدوم شیرینیه؟ باربد کمی مکث کرد و گفت: کیک توت فرنگی. و هر دو زدند زیر خنده. نوشین دوباره گفت: مزه ی گردنم چی؟ باربد فوری جواب داد: تارت لیمو. و باز هر دو بلند تر از قبل خندیدند. نوشین باز پرسید: مزه ی سینه هامو نگفتی! سینه هام به خوشمزه گی کدوم شیرینیه؟ و باربد خیلی مطمئن با لبخندی جواب داد: سنت اونوره با عطر رُز!
بلندِ بلند می خندیدند و همدیگر را می بوسیدند که باربد گفت: اما تو نگفتی که بوسه های من به خوشمزه گی کدوم شیرینیه! نوشین لحظه ای از بوسیدن باربد دست کشید؛ دستش را بر گونه های او کشید و گفت: بوسه های تو به شیرینی و دلچسبی آب خنکی ست که در گرمای کویر می نوشم. با شنیدن این حرف باربد محکم تر از قبل نوشین را در آغوش کشید و در همین هنگام نسیمی تند شروع به وزیدن کرد.
...
بر برگ درختی نشسته بودم و از یک غروب زیبا لذت می بردم، که صدای خنده های دو عاشق توجهم را جلب کرد. بی آن که بدانند عاشقانه های شان را می شنیدم و بو سه ها و طنازی های شان را می دیدم. شاید کم نباشند غروب هایی که در این باغ می گذرانم و عاشقانه های این چنینی که زیر همین درخت می شنوم و می بینم. نمایش لذت بخشی ست!
محو تماشای دو دلداده بودم که نسیمی تند شروع به وزیدن کرد و برگی را که بر آن نشسته بودم در هوا پراند. سرم را برگرداندم تا برای آخرین بار نگاهشان کنم: چیزی تغییر نکرده بود؛ هم چنان در آغوش هم می خندیدند و همدیگر را می بوسیدند. تنها باد کلاه نوشین را که بر نیمکت گذاشته بود از جا بلند کرد و با خود برد؛ من هم فرصت را غنیمت شمردم و در هوا بر کلاه نوشین پریدم تا شاید آن جا عطر عاشقی را ببویم!
اما بر آن کلاه تنها بویی که به مشام ام رسید، عطر توهم بود؛ عشق توهمی بیش نیست!