۱۳۹۱ دی ۱۶, شنبه

کلاه نوشین

 
 
یک غروب پاییزی، روی نیمکت باغ، نوشین و باربد در آغوش هم نشسته بودند. هوا کم کم سرد می شد و آفتاب هم هر لحظه پایین و پایین تر می رفت. باربد دستش را دور شانه های نوشین حلقه کرده بود و نوشین هم سرش را بر سینه ی باربد گذاشته بود. برگ های درختان باغ بیش تر زرد بودند و نارنجی و کم نبودند برگ هایی که در پیچ و تاب نسیم پیش چشم این دو عاشق می رقصیدند. همه چیز ساده بود و دلنشین، بی آن که اتفاقی بیفتد.
باربد کلاه نوشین را از سرش برداشت و روی نیمکت گذاشت. موهایش را نوازش کرد و آرام لبانش را بر لب هایش گذاشت. همدیگر را بوسیدند و بوسیدند تا نوشین گفت: فکر می کنی مزه ی لب های من به خوشمزه گی کدوم شیرینیه؟ باربد کمی مکث کرد و گفت: کیک توت فرنگی. و هر دو زدند زیر خنده. نوشین دوباره گفت: مزه ی گردنم چی؟ باربد فوری جواب داد: تارت لیمو. و باز هر دو بلند تر از قبل خندیدند. نوشین باز پرسید: مزه ی سینه هامو نگفتی! سینه هام به خوشمزه گی کدوم شیرینیه؟ و باربد خیلی مطمئن با لبخندی جواب داد: سنت اونوره با عطر رُز!
بلندِ بلند می خندیدند و همدیگر را می بوسیدند که باربد گفت: اما تو نگفتی که بوسه های من به خوشمزه گی کدوم شیرینیه! نوشین لحظه ای از بوسیدن باربد دست کشید؛ دستش را بر گونه های او کشید و گفت: بوسه های تو به شیرینی و دلچسبی آب خنکی ست که در گرمای کویر می نوشم. با شنیدن این حرف باربد محکم تر از قبل نوشین را در آغوش کشید و در همین هنگام نسیمی تند شروع به وزیدن کرد.
...
بر برگ درختی نشسته بودم و از یک غروب زیبا لذت می بردم، که صدای خنده های دو عاشق توجهم را جلب کرد. بی آن که بدانند عاشقانه های شان را می شنیدم و بو سه ها و طنازی های شان را می دیدم. شاید کم نباشند غروب هایی که در این باغ می گذرانم و عاشقانه های این چنینی که زیر همین درخت می شنوم و می بینم. نمایش لذت بخشی ست!
محو تماشای دو دلداده بودم که نسیمی تند شروع به وزیدن کرد و برگی را که بر آن نشسته بودم در هوا پراند. سرم را برگرداندم تا برای آخرین بار نگاهشان کنم: چیزی تغییر نکرده بود؛ هم چنان در آغوش هم می خندیدند و همدیگر را می بوسیدند. تنها باد کلاه نوشین را که بر نیمکت گذاشته بود از جا بلند کرد و با خود برد؛ من هم فرصت را غنیمت شمردم و در هوا بر کلاه نوشین پریدم تا شاید آن جا عطر عاشقی را ببویم!
اما بر آن کلاه تنها بویی که به مشام ام رسید، عطر توهم بود؛ عشق توهمی بیش نیست!