۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

جانا! تو را که گفت...

 
 
جانا! تو را که گفت که احوالِ ما مپرس
حالِ شکستگانِ کمندِ بلا مپرس؟
یارانِ شهر خویش و غلامان خود مجوی
بیگانه گرد و قصه ی هیچ آشنا مپرس.
نقش حقوقِ خدمت و اخلاصِ بندگی
از لوح سینه پاک کن و نام ما مپرس؟
هیچ آگهی ز عالَم درویشی اش نبود
آن کس که با تو گفت که درویش را مپرس!
ز آن جا که لطفِ شامل و خُلقُ کریمِ توست
جرمِ نکرده عفو کن و ماجرا مپرس!
ما قصه ی سِکندر و دارا نخوانده‌ایم
از ما به جز حکایتِ مِهر و وفا مپرس!
من ذوقِ سوزِ عشق تو دانم، نه مدعی
از شمع پرس قصه، ز بادِ صبا مپرس!
خواهی که روشن ات شود احوال سِر عشق،
از ذره پُرس حال، ز باد هوا مپرس!
در دفترِ طبیبِ خِرَد باب عشق نیست
ای دل! به درد خو کن و نامِ دوا مپرس!
 
از دلق‌پوشِ صومعه نقدِ طلب مجوی
یعنی ز مفلسان، صفتِ کیمیا مپرس!
حافظ! رسید موسم گل، معرفت مگوی!
دریاب نقدِ وقت، ز چون و چرا مپرس!
 
 پاریس، شب یلدای 2012
 
 


۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

گاهی از آدم ها عکس می گیرم.

 
 
گاهی از آدم ها عکس می گیرم؛ تنها گاهی! آدم هایی که نه من اون ها رو می شناسم و نه شما و نه اون ها ما رو می شناسن. اما گاهی از کنار هم رد می شیم، بی آن که همدیگه رو ببینیم!
 
 
 






 
 
 
 
 
 
 
 
 


۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

نامه ای که عاشقانه نبود!

 
 

متنی که اینجا می ذارم، متن اولین ایمیلیه که ده سال پیش، نُه روز پس از رسیدنم به پاریس، از معشوق اون زمانم دریافت کردم. معشوقی که اون روزها چون خدا می پرستیدمش و مثل همه ی خدایان اون هم یه روز جاشو به باورهای واقعی داد!

نامه ی چاپ شده را امشب میان انبوه کاغذهای قدیمی پیدا کردم؛ آخه ایمیل آن زمانم هم سال هاست که دیگه کار نمی کنه.خوندن این نامه برام مثل یه نسیم خنک بود که از دور دست ها می وزید. نه قلبم تند تپید، نه اشک ریختم؛ تنها به خودم گفتم: چقدر کوچولو بودم!

 



Date: Thu, 19 Dec 2002 09 :14 :42
From:
Subject: moushmoushi
To:

 
 
"Ma petite moushi

J’ai lu tes mails. Ca ma donné beaucoup d’énergie et bien sur de bonheur. Ne t’inquiète pas, je vais bien. Et content de te voir ainsi à l’aise. ( یعنی جا افتادی )

qqs conseils:

سیاه و سفید بی معنی است.

.....

به نظر من کار ژان نوول بد نیست و خیلی چیزها داره اگه سیاه و سفید مطلق نبینی.

برای تازه وارد به پاریس همه جا موزه است. برداشت های فیکس و تک بُعدی را باید ریخت دور.

بنابراین: دلم می خواد از این به بعد در ایمیل هایت برام موشکافی کنی و همه ی ابعاد را ببینی. هرچه در شهر و هرچه از جاندار و بی جان، از ساکن و متحرک، تنها و یا در رابطه با هم وجود داره و تو نمی دیدی، حالا ببین.

بانوی کوچولوی من، شما یک توریست نیستی که از جاهایی به طور قراردادی بازدید کنی. (اگر مثلا" از یک ساختمان بازدید می کنی، نباید به خاطر اسمش باشه، بل که چرا این اثر مشهور است.) این بار از چشم کسی ببین که متضاد توست.منظورم تفاوت هاست؛ متفاوت از گذشته و زاویه ی ثابت ذهنی. (مثلا" تفاوت آدم ها رو باور کن. خود من نمی تونم احساسمو مثل آدم بیان کنم و بنابراین نصیحت می کنم!)

کوچولوی من، خوشحالم، خیلی خوشحال از این که کم کم خودتو باور می کنی و در نتیجه بعدا" تکیه گاه دیگران میشی. (.....)

موش من اگر کسی هست که خانه را درست کنه من از خدا می خوام،..... لطفا" به دور از احساسات امکانات مان را بسنج و اقدام کن.

خوشگل من، مواظب خودت باش. می بوسمت و باز میگم خیلی خوشحالم. بازم چند بوس آبدار دیگه. قربون خوشگل خودم


لطفا" از این به بعد فرانسه بنویس، من هم یادم رفته.مرسی"

 
 
 

یادمه که این نامه رو پیش یکی از دوستان بودم که خوندم و ازش خواهش کردم که برام پرینت بگیره، چون اون زمان نه کامپیوتر داشتم و نه دسترسی آسان به اینترنت. و بعد از اون بارها و بارها همین چند خط را خوندم. انگاراین دو ورق کاغذ چهار لا شده که امشب اتفاقی پیداش کردم، اون زمان برام مثل کتاب دعا شده بود! اون روزها هیچ فکر نمی کردم که ده سال دیگه مثل یک غریبه که داره خاطرات یه دختر بچه ی عاشق را می خونه این نامه را بخونم و به دیگران هم نشونش بدم. همه چی عوض میشه!

بعضی از جاها نقطه چین گذاشتم، نه به خاطر این که جمله های عاشقانه رو حذف کنم؛ برای این که اون قسمت ها اشاره به اشخاص و اتفاق هایی بود که ترجیح دادم خصوصی بمونه.




۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

امروز ده دسامبر 2012

 
 
 
 

اگرچه هیچ وقت مناسبت ها و سالگردها برایم چندان با اهمیت نبودند، اما هر وقت پشت کارت شناسایی فرانسوی ام را نگاه می کردم تاریخ ورود به فرانسه : 02-12-10 به من چشمک می زد و می دانستم که به زودی یک دهه از زندگی من در فرانسه می گذرد و امروز همان روز است.

ده سال پیش چنین روزی، نمی دانم سه شنبه بود یا جمعه، که با پرواز ایران ایر از تهران به پاریس آمدم و چه روزهای سخت و پر اضطرابی بود آن روزها! آن سال زمستان، پاریس سرد بود و پر برف و من هم تازه واردی ناشناس بودم که در خیابان هایی که نه می شناختم شان و نه با آن ها احساس نزدیکی می کردم، بی هدف راه می رفتم تا با خانه ی تازه ام آشنا شوم. هر قدمی که برمی داشتم، اگرچه در پاریس بودم، اما تهران جلوی چشم هایم بود و خانواده ام و همه ی خاطره هایم. آن روزها نه موبایل داشتم، نه کامپیوتر و نه اینترنت، و هر جای شهر که  یک باجه ی تلفن می دیدم یا یک کافی نت از خوشحالی پرواز می کردم و گوشی تلفن را که برمی داشتم، یا ایمیلم را که باز می کردم، آن قدر اشک می ریختم که مجالی برای حرف زدن یا نوشتن نمی ماند!

پاریس را دوست نداشتم؛ با همه ی زیبایی هایش شهری بود بیگانه که مرا از میهنم و همه ی دلبستگی هایم جدا کرده بود. نزدیک نوئل بود و شهر زیر برف و سرما و نور و چراغ  پر از هیاهو بود. شادی آدم ها را که می دیدم برایم مثل یک خواب بود؛ و من میان این همه هیاهو هم چون گمشده ای حیران بودم که از این سو به آن سو می رفت و هرچه می کرد نمی توانست بخشی از این زندگی باشد.

...

شاید امروز برای خودم هم باور کردن اش سخت باشد که ده سال از آن روزها گذشته است؛ ده سال درد... ده سال شادی... ده سال عشق... ده سال زندگی! هیچ فکرش را نمی کردم شهری که آن روزها آن چنان با من بیگانه بود، امروز معشوقی باشد که هر کوچه و خیابان اش برایم پر از عشق است و خاطره.  شهری که کافی ست نگاهش کنم تا با عشوه هایش ذره ذره ی وجودم را غرق در لذت کند. شهری که نوازش های بهاری اش، آغوش تابستان اش، دلبری پاییزش و حتا خشم و نامهربانی زمستان اش از عاشقانه های هر معشوقی دلربا تر است.

 

 


۱۳۹۱ آبان ۱۶, سه‌شنبه

...

 
 
گاهی پیش میاد که حتا در این وانفسای شلوغ و پر دغدغه، سرمو برگردونم و به گذشته نگاه کنم؛ گذشته ای که انگار هیچ وقت نبوده! گذشته ای که تنها یک توهم بود؛ توهمی که چنان در این دو سه سال منو در خودش غرق کرده بود که در تمام این مدت با واقعیت اشتباهش می گرفتم.
و چون سرمو بر می گردونم تا نگاهش کنم، دیگه هیچ نمی بینم. هیچ! انگار این دو سه سال تنها گذر زمان بوده، بدون هیچ فضایی که به این زمان معنا بده.
و یاد این جمله ی معروف مهندس میرمیران می افتم: "معماری گذر زمان است بر فضا." و من همه ی این مدت در جایی بدون فضا زندگی کرده بودم؛ شاید در یک خلاء بی مرز. و چون فضایی نبود، خاطره ای هم از این زمان در ذهنم نمونده؛ چرا که خاطره ها هم در گوشه های فضا شکل می گیرن.
پس هر بار که سرمو برمی گردونم هیچ نمی بینم، جز سنگینی زمانی که اونو بر شانه هام حس می کنم و بر خطوط زیر چشم هام!
 
 
 
 
 


۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه

رها، رها، رها من!

 
 
نه بسته ام به کس دل،
نه بسته کس به من دل؛
چو تخته پاره بر موج
رها، رها، رها من!
 

سیمین بهبهانی
 
 
 
 


۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

عکس های شیرین نشاط، هنر یا فریب؟!

 
 

 
با عمق فاجعه رو به رو شدم وقتی به نمایشگاه عکس های شیرین نشاط در پاریس رفتم. و بیش از آن حیرت کردم وقتی که قیمت های بسیار بالای کارهای نه حتا در حد معمولی را دیدم.
شیرین نشاط در این نمایشگاه هیچ حرفی برای گفتن نداشت؛ نمی گویم حرفی تازه نداشت، بل که "هیچ حرفی" نداشت! در واقع این نمایشگاه نسخه ی عکاسی همان فیلم "زنان بدون مردان" بود که پیش از این فرصت طلبی هنرمند را به نمایش گذاشته بود. اما آیا شیرین نشاط به راستی یک هنرمند است، یا تنها یک انسان جاه طلب که سوار بر موج هایی می شود که او را به قله های شهرت ببرند؟ و چرا هنرمندان و هنرشناسان عصر ما این فرصت را به سادگی در اختیار چنین ناهنرمندانی می گذارند؟
 
نمایشگاه در یکی از بهترین گالری های پاریس است و قیمت ها چنان تفاوت آشکاری با آثار گالری های اطراف دارد که به سادگی به مخاطبان القا می کند که این هنرمند در سطح هنری بسیار بالاتری از سایرین است. اما آیا به راستی چنین است؟
در این نمایشگاه عکس هایی را می بینیم از زنان و مردانی که یک دست شان را بر سینه گذاشته اند و روی صورت و بدن شان شعرهایی بازنویسی شده از شاعرانِ به نام فارسی. می گویم بازنویسی، چرا که در واقع نوشته ها بر بدن شخص نیست، بل که متن با استفاده از فتو شاپ روی عکس گذاشته شده و هنرمند بر قرارگیری نوشته روی عکس تاکید هم داشته، چرا که حتا سعی نکرده با رعایت پرسپکتیو، چاپِ نوشته ها و در دیگر آثار نقاشی های مینیاتوری، روی حجم بدن را طبیعی جلوه دهد.
در نهایت یک تصویر سازی انبوه می بینیم با ساده ترین متریال و تکنیک. نه نوآوری ست و نه هنر ایرانی. شاید تنها چیزی که از ایران دارد نام شیرین نشاط باشد؛ چرا که حتا خطی که با آن روی بدن نوشته شده، می شود گفت خط فارسی نیست!
اما چرا این هنرمند تا این حد به شهرت می رسد و بسیاری از هنرمندان خوب ایرانی حتا نامشان را هم در خارج از ایران کم تر شنیده اند، شاید گناه ما هنرشناسان ایرانی ست. شیرین نشاط بدون آن که حرفی برای گفتن داشته باشد بر بلند ترین تریبون های هنری جهان می ایستد و در مقابل، به عنوان نمونه، منوچهر معتبرنقاشی هایش را در آتلیه اش در تهران نگه می دارد!
متاسفانه امروز هنر بیش تر وسیله ای برای بازرگانی ست تا بیانگر دردها و شادی های روح جامعه و هنرمند در صورتی موفق است که یک فرصت طلب باشد، نه یک عاشق. این هم گناه ماست!
 
 


۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

شب ها و خواب ها

 
 
 
بعضی از شب ها خواب می بینم که خوابم نمی برد. در خواب ساعت را نگاه می کنم: سه و چهل و پنج دقیقه ی صبح! نگرانم که چطور صبح زود بیدار شوم و یادم می آید که ساعت هفت و نیم موبایلم زنگ می زند و بیدارم می کند.  صبح با زنگ موبایل بیدار می شوم. آماده می شوم، از خانه بیرون می روم و سوار مترو که می شوم با خودم می گویم: با این که دیشب خیلی کم خوابیدم اما امروز صبح چه سرحالم. و همین موقع به یاد می آورم که خواب دیده ام که خوابم نمی برد!
 
بعضی از شب ها خواب می بینم که تشنه ام. مدتی در خواب با خودم کلنجار می روم که بهتر است بخوابم، صبح که بیدار شدم آب می خورم. اما تشنگی ام آن قدر زیاد است که بر خواب پیروز می شود و بلند می شوم و به آشپزخانه می روم. در یخچال را باز می کنم، بطری آب را برمی دارم و در همین حال با خود می گویم: من که تشنه ام نیست. و به یاد می آورم که خواب دیده ام که تشنه ام!
 
بعضی از شب ها خواب می بینم که تو کنارم خوابیده ای. در رختخواب غلت می زنم، رویم را به طرف ات برمی گردانم؛ دستانم را بر بازوهایت می گذارم و در همین حال به یاد می آورم که خواب دیده ام کنار تو خوابیده ام! با خود می گویم اشکالی ندارد؛ خوابم را ادامه می دهم و از هم آغوشی با تو در خواب لذت می برم. چشمانم را نرم می بندم تا باز بخوابم و این بار خواب می بینم که خوابم نمی برد!
 
 
 


۱۳۹۱ شهریور ۱۵, چهارشنبه

رستوران باغ جماران

 
 
سفر تابستان امسال به تهران پر از خاطره است و نوشتنی های بسیاری دارد. اما یکی از جالب ترین اتفاق ها در شبی بود که با دوستان برای شام به رستورانی رفتیم در باغ جماران!
 
یاسی می گفت که باغ سابق جماران مجموعه ای از رستوران در طبقه های مختلف شده که هم بسیار با صفاست و هم دلنشین. او یک شب در رستوران ایتالیایی میزی رزرو کرد تا شام را با دوستان آن جا بخوریم و تاکید کرد که سر ساعت هفت و نیم باید آن جا باشیم وگرنه میزمان را از دست خواهیم داد.
غروب که شد از ونک به طرف جماران حرکت کردیم. اتوبان صدر به خاطر پل سازی شلوغ بود و مدتی در راه معطل ماندیم. سرانجام با ده دقیقه تاخیر به رستوران رسیدیم. اسم یاسی را به خانمی که دم در ایستاده بود گفتیم تا به سمت میزمان راهنمائی مان کند؛ که خانم گفت به همچین اسمی رزرو نشده. با یاسی که هنوز نرسیده بود تماس گرفتیم تا شاید به اسم دیگری رزرو کرده باشد، اما همان اسمی بود که گفته بودیم. ما هم همان جا منتظر ایستادیم تا چند دقیقه ی دیگر که خود یاسی رسید. با خانم که صحبت کرد متوجه شد که به خاطر ده دقیقه تاخیرِ ما اسم مان از فهرست رزروی ها حذف شده و حالا باید منتظر بمانیم تا اگر میزی خالی باشد به ما بدهند.
در حالی که عصبانی بودم توضیح دادم که ده دقیقه تاخیر در تهران در واقع یعنی هیچ و الان حدود نیم ساعت است که ما این جا ایستاده ایم و شما حتا یک عذر خواهی ساده هم نمی کنید و خانم گفت که من مسوول پاسخ دادن به شما نیستم و می توانید با مدیریت رستوران صحبت کنید.
باز هم ده دقیقه، یک ربعی طول کشید تا مدیر رستوران را پیدا کنیم. آقای مدیر مرد بسیار جوان و خوش رویی بود که مانند همه ی کارکنان رستوران پیراهن "بِربِری" بر تن داشت.
جلو رفتم و با آرامش برایش توضیح دادم که ما از وسط شهر* تا این جا آمده ایم و با توجه به ترافیک این ساعتِ روز تاخیر ده دقیقه ای چیزی نیست که شما به خاطرش رزرواسیون ما را بدون اطلاع قبلی باطل کنید. همین طور که برای "آقای مدیریت" توضیح می دادم خانمی که از مشتریان بود و نزدیک ما ایستاده بود و حرف هایم را می شنید، نگاهی با تحقیر به من انداخت و ناگهان میان حرف هایم گفت: "شما که وسط شهر زندگی می کنین از کجا این رستورانو می شناختین؟" با تعجب نگاهی به خانم انداختم و هیچ نگفتم. آقای مدیر رستوران هم سرانجام مودبانه عذرخواهی کرد و قول داد که اولین میز خالی را به ما بدهد.
بعد از بیش از یک ساعت سرانجام بر میزی در تراس رستوران نشستیم و در حالی که سعی می کردیم اتفاق های ساعت پیش را فراموش کنیم، به شوخی و خنده و تماشای منظره ی زیبای پیش روی مان پرداختیم. همین طور که می گفتیم و می خندیدیم ناگهان متوجه شدم که خانمی که بر محل زندگی وسط شهر من تاکید کرده بود همراه دوستانش در میز کناری ما نشسته اند. خیلی سریع داستان را برای بچه ها تعریف کردم و بعد برای آن که بیش تر بخندیم کمی بلند تر گفتم: "می دونین بچه ها، چقدر تا این جا اومدن با این که خیلی دوره راحته! من از خونه مون که خیابون ایتالیا ست تا نزدیک میدون ولی عصر پیاده اومدم و بعد هم اتوبوس های تجریشو گرفتم و از تجریش تا این جا هم که دیگه راهی نیست!"
و یاسی در ادامه ی داستان من گفت: "بابا... از ایتالیا تا این جا که راهی نیست! من از آزادی سوار اتوبوس های تجریش شدم و مستقیم اومدم. تازه تو راه مانتو و کفشمو هم عوض کردم که برای این جا مناسب تر باشه. اصلا" از وقتی این اتوبوس ها رو گذاشتن دیگه رفت و آمد ما راحت شده." و دوست یاسی در ادامه گفت: "شما که همه تون جاهای اعیونی می شینین و نزدیک بودین! من از نواب اومدم، اما بازم خیلی راحت رسیدم."
 
در حالی که می گفتیم و می خندیدیم و از شام مان لذت می بردیم، متوجه شدیم که میز بغلی با این که از ما دیرتر نشسته بودند اما خیلی زود شام شان را تمام کردند و بلند شدند و رفتند! و ما هم چنان تا آخر شب به این اتفاق بامزه می خندیدیم و البته هنوز هم برایم سوال است که کجای شهر ساکن بودن چرا این قدر برای ایرانی ها مهم است!
 
 
 
 
* وسط شهر طبق عادت زندگی در فرانسه ترجمه ی centre ville است.
 
 
 
 


۱۳۹۱ شهریور ۹, پنجشنبه

۱۳۹۱ مرداد ۲, دوشنبه

بوی پیرهنت، این جا و اکنون!



هجرانی - احمد شاملو








چه بی تابانه می خواهمت ای دوری ات آزمون تلخ زنده به گوری!
چه بی تابانه تو را طلب می کنم!

بر پشت سمندی
               گویی
                    نوزین
که قرارش نیست.
وفاصله تجربه یی بیهوده است.



بوی پیرهنت،
این جا
و اکنون.
کوه ها در فاصله
                سردند.
دست
      در کوچه و بستر
حضورِ مانوسِ دست ِ تو را می جوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را 
رج می زند.



بی نجوای انگشتانت
فقط.-
و جهان از هر سلامی خالی ست.

  



فروردین 1354

۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

کدوم کوه و کمر بوی تو داره؟




سال ها پیش، وقتی در تهران دانشجوی معماری بودم، یک روز صبح در مجله ی "معماری و شهرسازی" با آقای مهندس حائری که از مسوولان آن زمان مجله بود، قرار داشتم. آقای مهندس با قهوه از من و یکی از دوستان پذیرایی کرد و گفت: "بوی قهوه ی صبح، بوی تمدن است." چه قدر این توصیفش به دلم نشسته بود!
سال ها بعد که به پاریس آمدم، وقتی هر روز صبح در کافه و محل کار و دانشگاه با بوی قهوه روز را آغاز می کردم، بیش تر از قبل با این جمله احساس نزدیکی کردم. انگار بوی پاریس بخشی ست از فضای پاریس: معماری اش، رنگ هایش، سر و صدایش، آسمان ابری و بارانی اش! اگرچه این جا هم که هستم خیلی وقت ها دلم برای بوی ایران تنگ می شود؛ یک بوی آشنای قدیمی. بویی که در خاطره هایم مانده و مرا با خود به فضاهای شهری شلوغ و گاهی هم زیرزمین های نمناکِ خانه های قدیمی می برد.
به نظر من تنها بوی یک فضای شهری نیست که آن را از سایر فضاها متمایز می کند؛ مثل بوی بازار، بوی مسجد، بوی باغ! امروز من این بوهای متفاوت را در فضای مجازی نیز حس می کنم. گاهی که پرسه ای در فیس بوک می زنم، وارد صفحه هایی می شوم که بوی نامطبوع شان مجال بیش تر ماندن در آن فضای مجازی را از من می گیرد. عکس ها، نوشته ها و گفت و گو هایی را می بینم که بوی کهنگی می دهند، بوی نم و گاهی هم بوی گلاب وعرق مسجد! نمی توانم تحمل کنم و فوری صفحه را می بندم و یاد علیرضا نوری زاده می افتم که در مصاحبه ای گفته بود که بوی عرق و کثیفی بسیاری آدم ها حتا از تصویر تلویزیون هم به مشام می رسد!
این روزها بوی فضاها برایم یکی از بارز ترین ویژگی های شان شده است. شاید همان قدر که نور و رنگ و ارتفاع و جنس مصالح و ... هویت یک فضا را شکل می دهد، بوی فضا نیز یاد آن فضا را ماندگار می کند. برای مثال تازگی در نزدیکی خانه ام یک بوتیکِ "مَسیمو دوتی" باز شده است. این بوتیک چنان بوی شاخص و ماندگاری دارد که هر بار که از جلویش رد می شوم بی آن که بخواهم چیزی از آن جا بخرم، وارد مغازه می شوم و بوی فضایش را با همه ی وجود حس می کنم و امروز هر جا که صحبت از "مَسیمو دوتی" شود، پیش از هر چیز بوی آن فضا را به یاد می آورم.
***
از همه ی بوها که بگذریم، به بوی تو می رسیم که انگار بوی عشق است؛ بوی بهار، بوی تازگی، بوی علف های باران خورده زیر مهتاب... شاید همان بوی اطلسی های روی ایوان!



۱۳۹۱ تیر ۹, جمعه

هق هقِ گریه

 
گاهی باید بلندِ بلند گریه کنی؛ بلند... بلند...
آن قدر بلند که طنینِ هق هقِ گریه ات تا مدت ها در گوش هایت بپیچد و از شنیدن طنینِ صدای گریه ات، قلبت نرم شود... نرم!
آن قدر نرم که در بدنت روان شود و همه ی درد ها را با خود بشوید و ببرد.
گاهی باید بلندتر از همه ی گریه هایت گریه کنی؛ تا دیگر دردی برای گریستن نماند.
 
 
 
  

۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه

این قرار عاشقانه را عدد بده!


آن روزها هر بار که به معشوقم می گفتم دوستت دارم، می پرسید چرا؟ و من در آن لحظه ی اوج احساسات به چه سختی باید تمام حواسم را جمع می کردم و با منطق و استدلال او را قانع می کردم که چرا دوستش دارم! و در آخر بعد از همه ی داستان ها و دلیل های من وقتی او باز هم می گفت: من هنوز هم نمی دانم که چرا دوستم داری، ناامیدانه می گفتم: من صدایت را دوست دارم، لبخندت را دوست دارم، نگاهت را دوست دارم؛ دلیلی بیش تر از این می خواهی؟
امروز یکی از دوستانم در فیسبوک جمله ای نوشته بود از "جای خالی سلوچ" محمود دولت آبادی: "حتما" نباید کسی پدرت را کشته باشد تا تو از او بیزار باشی. آدم هایی یافت می شوند که راه رفتن شان، گفتن شان، نگاهشان و حتا لبخندشان در تو بیزاری می رویاند!"
با خواندن این جمله ی دولت آبادی لبخندی زدم و از این که دیگر نباید خودم را برای بیزاری از آدم های معمولی سرزنش کنم نفس راحتی کشیدم. همان طور که عشق دلیلی بیش از دوست داشتن نگاه و صدای معشوق نمی خواهد، بیزاری نیز بیش تر از این دلیلی نمی خواهد و دنیای احساسات با میزان منطق و استدلال سنجیده نمی شود. و به یاد محسن نامجو افتادم که می خواند: "این قرار عاشقانه را عدد بده، شور و حال عارفانه را عدد بده. رو جهان بی کرانه را سند بزن، روی رود تشنگی سد بزن!" و یادم آمد که آن روزها که دلایل دوست داشتنم را برای معشوقم برمی شمردم، این ترانه را هم زیر لب می خواندم. عدد بده!