۱۳۹۱ آبان ۱۶, سه‌شنبه

...

 
 
گاهی پیش میاد که حتا در این وانفسای شلوغ و پر دغدغه، سرمو برگردونم و به گذشته نگاه کنم؛ گذشته ای که انگار هیچ وقت نبوده! گذشته ای که تنها یک توهم بود؛ توهمی که چنان در این دو سه سال منو در خودش غرق کرده بود که در تمام این مدت با واقعیت اشتباهش می گرفتم.
و چون سرمو بر می گردونم تا نگاهش کنم، دیگه هیچ نمی بینم. هیچ! انگار این دو سه سال تنها گذر زمان بوده، بدون هیچ فضایی که به این زمان معنا بده.
و یاد این جمله ی معروف مهندس میرمیران می افتم: "معماری گذر زمان است بر فضا." و من همه ی این مدت در جایی بدون فضا زندگی کرده بودم؛ شاید در یک خلاء بی مرز. و چون فضایی نبود، خاطره ای هم از این زمان در ذهنم نمونده؛ چرا که خاطره ها هم در گوشه های فضا شکل می گیرن.
پس هر بار که سرمو برمی گردونم هیچ نمی بینم، جز سنگینی زمانی که اونو بر شانه هام حس می کنم و بر خطوط زیر چشم هام!