۱۳۹۰ فروردین ۹, سه‌شنبه

بوسه


       The Kiss, Gustav Klimt         

  

همیشه از خودم می پرسیدم: چرا وقتی اولین بار که با هم بیرون رفتیم و او مرا بوسید، نه تنها واکنشی نشان ندادم، بل که خودم را در آغوش اش رها کردم؟ از آن روز تا به حال بارها و بارها خودم را محکوم کردم که چرا دختربچه وار شیفته ی بوسه اش شدم! بوسه ای که اگر آن روز جواب اش را با بوسه نمی دادم، شاید بر لب های دیگری می نشست و نه تنها درد عشقی که در این یک سال کشیده ام را هیچ وقت تجربه نمی کردم، چه بسا لذت های نهفته ی زنده گی را در همین یک سال بیش تر کشف می کردم.
این سوال همیشه با من بود، تا دیشب که زهره گفت: "خودت را محکوم نکن. تو آن روز به یک بوسه نیاز داشتی و تنها جواب 
نیازت را گرفتی."

این جمله ی زهره به ترین و کامل ترین جوابی بود که ماه ها به دنبال اش می گشتم. جوابی که چون خنکای مرهمی بر این زخم یک ساله ام نشست. و ذهن و روحم را چنان باز کرد تا دیگر نه خود را گناهکار بشمارم و نه او را.

زمانی در زنده گی هست که آن قدر در سرما بوده ای که ذره ای حرارت آتش برایت از هر بهشتی جذاب تر است. زمانی هست که آن قدر در تاریکی بوده ای که کورسوی نوری، حتا در دوردست ها، برایت درخشان ترین آفتاب عالم است. و زمانی که آن قدر تنها بوده ای که نوازش دستی هر چند ناآشنا و بوسه اش را به جان دل می پذیری.


بوسه ی آن روزش برای من به ترین هدیه بود. آغوش اش جانی دوباره به من داد و لب های اش برای لب هایم زیباترین آوازها را خواند. بی شک او هم آن روز هم چون من، تشنه ی یک بوسه بود. تا دوباره جان بگیرد و از نو آغاز کند. هم او و هم من با این بوسه زنده شدیم و هر یک لذت های زنده گی را دوباره پیش رویمان دیدیم. او به راه خود رفت و من هم، اگرچه کمی دیرتر، راه خودم را در پیش گرفتم. و امروز باز به یاد می آورم بوسه ای را که در سخت ترین و سرد ترین روزهای زنده گی ام، آن روزها که نه امیدی به زنده گی داشتم و نه 
بهانه ای برای زنده بودن، بارقه ی آتشی شد در قلبم تا باز عشق بورزم، درد بکشم و از نو آغاز کنم





۱ نظر: