۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

تا در آیینه پدیدار آیی، عمری دراز در آن نگریستم




باغ انتظار

سال پنجم دانشکده ی معماری بودم و موضوع کلاس طراحی معماری، طراحی فضای سبز بود. هر کلاسی به یک شکل، باغ یا فضای سبز طراحی می کرد. اما مهندس صفامنش موضوع آن ترم را "باغ ذهنی" اعلام کرده بود!
روز اول هیچ کدام مان نمی دانستیم که باغ ذهنی چیست. اولین باری بود که سر کلاس صفامنش، یکی از غول های دانشکده ی معماری، نشسته بودم. آن زمان دانشکده تازه از چهار راه ولیعصر به میدان امام حسین تغییر مکان داده بود و هنوز به حال و هوای نامانوس امام حسین عادت نکرده بودیم؛ گرچه هیچ وقت هم عادت نکردیم.
 صفامنش بعد از معرفی خودش و معرفی موضوع طراحی آن ترم، از ما خواست که چشمان مان را ببندیم و با دقت به او گوش دهیم؛ باغی را که تعریف می کند، در ذهنمان به تصویر بکشیم و جلسه ی آینده تصویری از این باغ ذهنی را روی کاغذ بکشیم و به او تحویل دهیم.
و شروع کرد به توصیف باغ ذهنی اش: "تصور کنید که در باغی راه می روید. این باغ درخت ندارد... این باغ چمن ندارد... این باغ گل ندارد... این باغ آب ندارد... این باغ پرنده هم ندارد..."
با شنیدن جمله ی اول - تصور کنید که در باغی راه می روید - خودم را در یک باغ ایرانی می دیدم؛ با درخت های چنار بلند و نسیمی سرشار از عطر گل که گونه هایم را نوازش می کرد و صدای آواز پرنده ها و شُرشُر آب که مدام در جریان بود. وقتی گفت :"این باغ درخت ندارد"؛ تصویر باغ ذهنی ام کمی به هم ریخت. و بعد از آن با "این باغ گل ندارد؛ چمن ندارد؛ آب ندارد؛ پرنده ندارد..." کم کم چیزی برای به تصویر کشیدن در ذهنم نماند.  انگار دیگر هیچ ماده ای نداشتم تا با آن باغ بسازم! در پایان وقتی صفامنش از بچه ها خواست تا باغی را که دیده اند تعریف کنند، بیش تر بچه ها تنها نور دیده بودند. شاید صفامنش یادش رفته بود که بگوید این باغ نور هم ندارد!
و به این ترتیب هر هفته به انتخاب خودمان، یک باغ ذهنی اتود می کردیم؛ تا از میان آن ها پروژه ی نهایی را انتخاب کنیم. یکی از باغ هایی که در این مدت اتود کردم، "باغ انتظار"بود.
یادم نمی آید آن زمان، هنگام طراحی "باغ انتظار" چه احساسی داشتم. آن روزها هنوز انتظار را تجربه نکرده بودم. اما برای این که بکشم اش، شب ها و روزها موسیقی "بوی پیرهن یوسف"، کار مجید انتظامی را گوش می دادم و در حالی که من بودم و موسیقی، خط می کشیدم و باز خط می کشیدم... تصویر بالا نتیجه ی خط های آن روزهاست.

***
ده سال از آن روزهاگذشته و در این سال ها بارها و بارها انتظار را تجربه کرده ام . آن قدر انتظار کشیده ام که دیگر به سختی، زنده گی بدون انتظار را به یاد می آورم. همواره منتظرم، به جز چند ماهی از سالی که گذشت! و آن روزها چه سبکبال پرواز می کردم... اما امروز که دوباره منتظرم و به آن روزهای خوشبختی چون خاطره ای می نگرم، خوب می دانم که آن روزها "من"نبودم.  چرا که من همیشه منتظرم. منتظرِ تو، منتظرِ روزهای زیباتر، منتظرِ شادی های بیش تر ...
گویی "باغ انتظار" زنده گی من است. هر روز و شب من... آب اش قطره های اشک من است و نسیم اش نفس های بی تابم... آواز پرنده هایش خنده های شادمانه ی من و زمین اش بدنم!


۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

رزم و بزم


دیروز در کنفرانسی در پارک "لا ویلت" شرکت کردم، با حضور رضا دقتی، لیلی انور و عطیق رحیمی. از سالن که بیرون می آمدم، گویی حجمی از دانسته گی و سوال، همراه با لذت دانستن و در عین حال در جست و جوی جواب بودن در ذهنم ایجاد شده بود. پیش از این بارها عکس های رضا را بر ساختمان های پارک دیده بودم و از این ایده ی درخشان ترکیب معماری و عکاسی شگفت زده بودم. این بار گفت و گویی بود بین هنر و جامعه. گفت و گویی میان سه هنرمند و شنونده گانی مانند من که تا پارک لا ویلت رفته بودیم تا در این جلسه ی گفت و شنود شرکت کنیم. سالن کنفرانس تقریبن پُر بود و شنونده گان بیش تر فرانسوی بودند تا ایرانی و گفت و گو هم به زبان فرانسوی...

لیلی انور گفت و گو را با مطرح کردن موضوع "رزم و بزم" در ادبیات شرقی و نقاشی مینیاتور آغاز کرد. و از همین جا بود که ذهنم شروع کرد به باز شدن...

اگر دقت کنیم، در بسیاری از مینیاتورها صحنه هایی از جنگ به تصویر کشیده شده. اما جنگی که در عین خشونت، زیباست! در آن حرکت هست، زنده گی هست ... همان طور که به عنوان نمونه در شاهنامه ی فردوسی زیباترینِ اشعار در توصیف جنگ سُراییده شده اند.  در مینیاتورهای ایرانی که داستان های شاهنامه را به تصویر کشیده اند، اسب ها را می بینیم که پُر انرژی و زیبا در میدان جنگ در پیچ و تابند. این تابلوها درد را به ما منتقل نمی کنند، بل که حتا از دیدن صحنه ی جنگ هم، انرژی و هیجان درون تابلو است که به بیننده منتقل می شود. و در نقاشی های دیگر صحنه های بزم و مهمانی بعد از جنگ را می بینیم، که سراسر زیبایی ست و لذت. به راستی اگر جنگ نبود، آیا هنر به این اوج می رسید؟

در "رزم و بزم" تقابل دو تضاد را می بینیم. جایی که خشونت و آرامش، کنار هم قرار می گیرند. همان طور که در "روز و شب"، "سیاه و سفید"، "سرما و گرما"، "روشنایی و تاریکی" و همه ی تضادها که همنشینی شان به آفرینش زیبایی مطلق منجر می شود.  یادم می آید "کامران افشار نادری"، یکی از استادهای خوب دانشکده ی معماری، آن سال ها در مجله ی آبادی مقاله ای نوشته بود با عنوان "هم نشینی اضداد در معماری ایرانی" که بر من دانشجو چه تاثیر گذار بود.
در واقع هرجا به اوج هنر نزدیک می شویم، هم نشینی اضداد را کنار هم می بینیم. از ادبیات و معماری گرفته، تا نقاشی و موسیقی... گویی زنده گی با هم نشینی اضداد زیبا تر می شود: هم نشینی درد و شادی، اشک و لبخند ... هم نشینی رزم و بزم که زیبایی و اوج لذت را تا نهایت برایمان زنده می کند.

این نوشته ی کوتاه، مقدمه ای بود برای باز کردن مبحث "هم نشینی اضداد" که بیش از این ها به آن خواهم پرداخت.

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

ای همه ی امید ها، مرا به برآوردن این بام نیرویی دهید





یک روز ناگهان احساس کردم وارد یک دنیای عجیب و ناشناخته شده ام. تا روز قبل یک دانشجو بودم: یک دختر کوچولو با یک دنیا ایده ها و افکار بلندپروازانه... با یک قلب عاشق! از عشق به دوست پسر ایده آل گرفته تا عشق به استاد، عشق به سرزمین و غیره و غیره، با اهداف ایده آلیستی.
آن روز صبح که از خواب بیدار شدم، احساس کردم که در خلاء ایستاده ام. هیچ کاری و فکری در وجودم نبود. نمی دانم چه طور شد، چه انگیزه ای باعث شد که آن روز قبل از هر کاری با "او" تماس گرفتم. و نمی دانم چرا هیچ تعجب نکردم وقتی شنیدم: - "هر وقت دوست داشتی بیا... اصلآ" همین امروز بیا." شاید برای این که تنها می خواستم روزم را پر کنم و به هیچ چیز دیگری فکر نمی کردم.


...

- "با تو چی کار داشتن؟"  
از دیروزو آن تلفن ناگهانی و عجیب، یک ترس، یک احساس ناشناخته وجودم را فراگرفت. و به دنبال اش اتفاق های غیرمنتظره. اتفاق هایی که باعث شد نیاز به تنها بودن و مدتی غرق در اندیشه های هرچند بلندپروازانه شدن را احساس کنم.
- "نکنه اشتباه می کنم! اگه کارم درسته، پس چرا از حرف های اطرافیان می ترسم؟"  چند روزی ست که سرشار از احساس گناهم. امروز تصمیم گرفتم به مدت یک هفته ماجرا را از تمام زاویه ها بررسی کنم. بعد از یک هفته یا دلیل احساس گناهم را پیدا می کنم، یا دیگر اصلا" چنین احساسی ندارم.

... 

- "روح من متعلق به چنین فضاهایی نیست!" این فکری بود که تمام دیشب از ذهنم می گذشت. چند بار تصمیم گرفتم که عذرخواهی کنم و با جمع خداحافظی کنم. جمعی که نه می توانستم با خنده های اش بخندم و نه در گفت و گوهای اش شرکت کنم. اما من که آدم اجتماعی ای هستم و در هر جمعی دست کم یک موضوع پیدا می کنم تا درباره اش با دیگران حرف بزنم. پس چرا دیشب نمی توانستم؟ احساس می کردم که تحقیر شده ام؟ نه، چنین احساسی نداشتم. شاید نیاز به توجه ی "او" داشتم. احساس می کنم چیزی که خیلی اذیتم می کرد این بود که "او"ی دانشمند و روشنفکر که از نظر من یک شخصیت بی نظیر است، در یک فضای بی هویت (و برای من ناراحت و ناملموس) کنار یک سری آدم عامی قرار گرفته بود و به نظر می آمد که تمامی ذهن اش را به شوخی های سطحی و حرف های روزمره ی اطرافیان اش سپرده. کسی که اگر در جمعی متناسب با شخصیت خودش قرار می گرفت، هر کلامش گوهری بود که به جان می خریدم اش.

- دوستش دارم؟

"دوستش می دارم
 چرا که می شناسم اش،
                   به دوستی و یگانه گی.
 شهرهمه بیگانه گی و عداوت است."

...

- تو چند سالته؟
 بیست و شش سال.
- تا حالا عاشق شدی؟
 فراوون!
- به نظر تو عشق چیه؟
 (با اعتماد به نفس می گویم: ) آدم وقتی یکیو با تمام وجود دوست داره و به خاطرش هر کاری می کنه، خب همین عشقه. عشق یه چیزیه که فقط باید تجربه اش کرد. شامل خیلی چیزها میشه: عشق به جنس مخالف، عشق به انسان ها، عشق به کار ...
- خب، تو که تجربه اش کردی، برای منی که هیچ تصوری از عشق ندارم یه جوری تعریف اش کن تا متوجه بشم چیه.
 نه نمیشه. باید خودتون عاشق بشین. اصلا" عشق که تعریف نداره.
- از کجا باید بدونم که کی عاشق شدم؟
شما تجربه اش کنین، دیگه نیازی به گفتن نداره.

با چه اعتماد به نفسی از کشفیات عشقی ام صحبت می کردم و "او" چه با صبر و حوصله به همه ی این کشفیات کسالت آور من گوش می داد و شاید وانمود می کرد که از شنیدن شان لذت هم می برد.


اما به راستی عشق چیست؟

فروغ فرخ زاد:
"و عشق بود آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی
ناگاه محصورمان می کرد
و جذب مان می کرد، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم های دزدانه."

شاملو:
"چرا که سعادت را جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقی که جز تفاهمی آشکار نیست."

تهمینه میلانی در نیمه ی پنهان:
"درمورد زنده گی و عشق کلیشه ی مشخصی وجود نداره، که برای همه یکسان تکرار بشه. برای حسن ممکنه عشق در یک نگاه معنی بده... برای مینو ممکنه عشق در چشم انداز مشترک معنی بده. و اما برای من ... برای من عشق یک نیروی جاذبه ست. جاذبه ای که نشه در برابرش مقاومت کرد."

...

- این دوره، دوره ی عشق های زودگذره.
 کدوم دوره؟
- همین دوره که ما توش هستیم.

یک پنج شنبه شب تابستان که روی تراس رستوران خانه ی هنرمندان نشسته ایم: سکوت و آرامش در یک شب قشنگ و به یادماندنی، که شاید تجربه ی یک عشق بود. نه قلبم تند می زد و نه نگران بودم. منتظر هیچ چیزی نبودم و در آرامش کامل، در به ترین لحظه و به ترین نقطه ی دنیا نشسته بودم. نه، عاشق نبودم. فقط آزاد و رها بودم. نه چیزی ذهنم را مشغول می کرد، نه نگران موضوعی بودم. آن قدر سبک و راحت بودم که اگر می خواستم، می توانستم پرواز کنم. محدود به زمان و مکان نبودم. به هیچ چیزی فکر نمی کردم، به جز حس خوشایند آن لحظه که می توانست تا ابدیت ادامه پیدا کند!
نه، عشق نبود. اما بسیار لذت بخش بود.  آن قدر که هنوز هم از یادآوری اش لذت می برم. نه نیروی جاذبه بود و نه کشش. همه چیز آرامِ آرام در جریان بود. در تعادل و توازن کامل، بدون هیچ نیروی غالبی.

- می تونی منو بگیری؟
 باورم نمی شد. با ترس و لرز دور و برم را نگاه کردم. نه، آشنایی دور و برمان نبود. ناباورانه روی سنگ ریزه های پارک به طرف "او" دویدم. اما به این راحتی هم نبود. پاشنه ی کفشم بلند بود و زمین سنگی پارک هم برای دویدن ناهموار. و از همه مهم تر این که می ترسیدم و دائم به اطراف نگاه می کردم تا مبادا کسی "او" را در حال گرگم به هوا بازی کردن ببیند! آن قدر دویدیم تا هر دو به نفس نفس زدن افتادیم.

...

- من امروز قراره برم پیش یکی از دوستام. با من میای؟
نمی دانستم چه جوابی بدهم. ازطرفی خجالت می کشیدم با او به دیدن یک دوست بروم و از طرفی دیگر احساس می کردم با قبول این دعوت، یک تکان و یک تغییر بزرگ در زنده گی ام ایجاد می شود. و در شرایطی بودم که بیش از هر چیز نیاز به یک تکان و یک تغییر داشتم. با این که نمی دانستم چرا "او" این پیشنهاد را داده، فوری قبول کردم. بلند شدم و گفتم: من حاضرم. می تونیم بریم.
-کجا؟ من که هنوز تاکسی زنگ نزدم. ببین خانوم، من نه ماشین دارم، نه خونه دارم، نه پول دارم... اصلا" هیچی ندارم!
از شنیدن این حرف جا خوردم. نمی دانم چرا. شاید هنوز انتظار نداشتم که به جز سخنان نغز و متفکرانه از "او" چیز دیگری بشنوم. اما هیجان رفتن به یک محیط تازه و یک جای –برای من- ناشناخته، آن قدر زیاد بود که خیلی زود فراموش کردم.
در تاکسی که نشسته بودم، از بس که خجالت می کشیدم، به در ماشین چسبیده بودم و فکر می کنم همان موقع بود که متوجه شدم جایی می رویم که قبلا" رفته ام. و آن وقت یک نفس راحت کشیدم و ترسم ریخت. از طرفی هم احساس کردم آن رویای زنده گی نو و متفاوت به واقعیت نپیوسته است و از این بابت کمی دلخور شدم. اما با این وجود از آرامش خاطری که دوباره نصیبم شده بود احساس رضایت می کردم.
پذیرائی گرم و دفتر دلنشین آقای مهندسِ خوشبختانه آشنا، باعث شد که راحت تر باشم و با آرامش بیش تری از آن غروب زیبا لذت ببرم. اما هنوز هم در حضور "او" بودن برایم راحت نبود.

میان صحبت ها "او" گفت: من یک شعر می خونم، بگو مال کیه. من هم تمام سعی ام را کردم که حواسم را جمع کنم و اسم شاعر را درست بگویم و به این ترتیب یک نمره ی بیست بگیرم!

"با آن که شب شهر را دیرگاهی ست
با ابرها و نفس دودهایش
تاریک و سرد و مه آلود کرده است،
و سایه ها را ربوده است و نابود کرده است،
من با فسونی که جادوگر ذاتم آموخت
پوشاندم از چشم او سایه ام را."

نمی دانم چرا با این که قبلا" این شعر را بارها خوانده بودم، هرچه فکر کردم یادم نیامد کدام شعر است و شاعرش کیست. برای این که شانسم را امتحان کرده باشم، گفتم: حمید مصدق؟
- نه، متاسفانه نمره نگرفتی! اخوان ثالث.
یادم آمد کدام شعر اخوان بود و آن قسمت اش را که بیش تر دوست داشتم، خواندم:

"او دید، من نیز دیدم
مرد و زنی را که آرام و آهسته با هم
چون دو تزرو جوان می چمیدند ..."

در حالی که به ساعتم نگاه می کردم و فکر می کردم برای اولین شب تعطیلات به اندازه ی کافی دیر به خانه می روم، گفتم: اجازه می دین که من برم؟
- این جا کلاس نیست و تو هم دیگه دانشجو نیستی. هر وقتی که بخوای، می تونی بری.

وقتی از پله ها پایین آمدم و وارد کوچه شدم، قبل از هر چیز یک نفس عمیق کشیدم و دور و برم را با یک نگاه تازه تماشا کردم. حس عجیبی داشتم. همان طوری که می خواستم از همان روز وارد یک زنده گی جدید شده بودم ...
کاملا" گیج بودم. ذهنم، روحم، وجودم تحمل پذیرش این همه اتفاق غیرمنتظره، آن هم یک روز بعد از فارغ التحصیلی را نداشت. دانشجویی که تا به حال هیچ مسوولیتی نداشت و مهم ترین کاری که انجام داده بود به پایان رساندن پایان نامه ی فوق لیسانس بود، امروز ناگهان وارد یک دنیای جدید شده بود. دنیایی که همان آدم های قبلی را داشت، اما با نقش های کاملا" متفاوت.
تمام راه تا خانه سعی کردم ماجرا را به گونه ای تجزیه و تحلیل کنم تا برایم قابل درک باشد. اما تا مدت ها این ماجرا پیچیده ترین بخش زنده گی ام بود. شاید تا سال ها!


تهران
                                                              پاییز 2001    

                                                                                                                                                 




۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

غروب پاییزی در پاریس- تهران





غروبِ میدان کنکورد از همیشه زیبا تر است و سوز سرما در گردن ام می پیچد. مردم رد می شوند، ماشین ها رد می شوند، اتوبوس ها رد می شوند... آخرین باری که دیدم ات همین جا بود. یک روز گرم بهاری که زیر آفتاب نشسته بودیم و دیگر یادم نمی آید... و امروز چه سرمای لذت بخشی میدان کنکورد را فراگرفته. درحالی که یقه ی مانتو ام را محکم تر می بندم از جلوی باغ تویلری رد می شوم.
اولین باری که با هم قدم می زدیم، یک روز زمستانی بود، در میدان کنکورد. زمین یخ زده بود و کفشم روی یخ ها سُر می خورد. به بهانه ی این که کمکم کنی تا نیفتم، دستم را گرفتی. به راستی آن روز نه از فشار دست ات احساسی داشتم و نه از کنار تو بودن! به نظرم نه خوش تیپ می آمدی، نه جذاب. خیلی هم احساس بامزه گی می کردی و سعی می کردی با شوخی هایت بخندانی ام. اما من سردم بود و می خواستم هر چه زودتر به خانه برگردم. و اگر فردای آن روز به بهانه ی عکس زنگ نمی زدی، شاید دیگر هیچ وقت دوباره نمی دیدم ات!

رو به روی باغ تویلری، جلوی هتل می ایستم تا تاکسی بگیرم. ای کاش می دانستم که تو کجایی!
یک تاکسی با چراغ روشن از جلویم رد می شود. می گویم: چهار راه ولیعصر! تاکسی نمی ایستد و می گذرد. هوا سرد تر می شود و سوز سرما چشم های خیسم را می سوزاند. میدان کنکورد در تاریکی نورانی تر شده. نگاهی به اطرافم می اندازم. شاید همین جا باشی... اما، تو کجایی؟
تاکسی بعدی می رسد.
– چهار راه ولیعصر.
تاکسی نگه می دارد و سوار می شوم.


توی تاکسی گرم است و تماشای پاریس زیبا از توی ماشین لذت بخش تر است. از پنجره به بیرون نگاه می کنم، شاید میان رهگذرها ببینم ات. اگر چه می دانم که از زمستان پارسال، دیگر این طرف ها پیدایت نمی شود!

از "اکول میلیتر" که رد می شویم، جلوی کافه دنبالت می گردم. قرارمان جلوی خروجی مترو بود. گفته بودم که شال قرمز دور گردنم می پیچم و با شال قرمز بزرگم، تو به ساده گی می توانی پیدایم کنی. اما من هیچ تصوری از تو ندارم، جز یک عکس از چهره ات. حتا نمی دانم چه اندازه ای هستی، بزرگ، کوچک، چاق، لاغر؟ سعی نمی کنم که تصورت کنم، می دانم که تو می شناسی ام!


آن روز مانند همیشه دیر رسیدم. جلوی ایستگاه مترو کسی نبود.  در حالی که داشتم از خجالت می مردم، شماره ی تلفن ات را گرفتم و گوشی را که برداشتی با خنده گفتی: خانوم برگردین، من پشت سرتون ام.
برگشتم و برای اولین بار دیدم ات. آنی نبودی که می خواستم یا دوست داشتم که باشی. اما خیلی مهم نبود. یک قهوه با هم می خوردیم و دیگر هیچ!

...

تاکسی وارد خیابان "بوردونه" می شود. خیلی وقت ها در "بوردونه" پیاده راه می رفتم. گاهی تنها، گاهی با تو... اما بیش تر تنها! وقتی من بودم و خیابان "بوردونه"، احساس می کردم در خیابان "تخت جمشید" تهران قدم می زنم. آن وقت در "تخت جمشید" تو کنارم بودی و با هم آن قدر می خندیدیم تا دنیا به خوشحالی ما حسودی کند! اما هیچ وقت دلیل شباهت "بوردونه" به "تخت جمشید" را ندانستم. شاید هویت ساختمان ها بود، یا شباهت عطیقه فروشی های "ویلژ سوئیس" به مغازه های صنایع دستی "تخت جمشید". اما بیش تر از همه، ساختمان های محکم و سرد و فضای شهری بی روح بود. و این که هم "تخت جمشید" و هم "بوردونه" برای من، تنها یک گذر بود تا به تو برسم. در هیچ کدام شان، هیچ وقت توقف نکردم. تنها از آن گذشتم تا با تو باشم.

دیگر تاکسی به خیابان "تخت جمشید" رسیده. خورشید کاملن غروب کرده و تقریبن شب است که از تقاطع "حافظ" می گذریم. شیشه ی پنجره را پایین می کشم و هوای پر از دود تهران را با ولع تنفس می کنم. و هم چنان دنبال ات می گردم: تو کجایی؟
به راننده می گویم از خیابان "موسوی" برود و دقایقی جلوی باغ "خانه ی هنرمندان" توقف کند. از ماشین پیاده می شوم و روی بالکن رستوران گیاهی " خانه ی هنرمندان" می نشینم. خیلی وقت ندارم. رستوران گیاهی ساعت ده می بندد. اما تو قبل از ساعت ده می آیی! حتمن می آیی. یک چایی سفارش می دهم و در حالی که به هیاهوی دخترها و پسرهای میزهای دورو برم گوش می دهم، به باغ خیره می شوم و آن روز را یادم می آید که کنار هم روی همین بالکن نشسته بودیم و تو از شباهت فضای رستوران "خانه ی هنرمندان" با کافه های پاریس می گفتی.
...

فردای روز قرارمان در میدان کنکورد بود که تلفن کردی. منتظر تلفن ات نبودم و شاید فکر می کردم که دیگر هیچ وقت نبینم ات. گفتی برای کارت مترو عکس نداری و اگر زحمتی نیست عکس فیس بوک ات را چاپ کنم و برایت بیاورم. با خودم گفتم: چه پسر پررویی. و چه بهانه ی بی مزه ای برای دوباره دیدن مان! با بداخلاقی و غرغرکنان عکس را چاپ کردم و به طرف "سن میشل" مترو گرفتم. وقتی از مترو پیاده شدم، نمی دیدم ات. بعد از این که چند ثانیه دور خودم چرخیدم، دیدم ات که از روی صندلی بلند شدی و به طرفم آمدی. به راستی یادم رفته بود که چه شکلی بودی! به من که رسیدی به شوخی گفتی: نگفتم که باید عینکتو بزنی؟! من هم خندیدم و با هم به طرف باغ لوکزامبورگ به راه افتادیم.
بیش تر دوست داشتی که در باغ قدم بزنیم، اما نمی دانم چرا آن روز باغ لوکزامبورگ بسته بود. پیشنهاد کردم در کافه ی رو به روی باغ بشینیم که قبلن بارها آن جا نشسته ام و زیبایی باغ را از روی تراس کافه به تماشا نشسته ام. قبول کردی و به کافه رفتیم. جلوی در کافه که رسیدیم، خیلی آرام دستم را گرفتی. آن قدر آرام که نه اعتراضی کردم و نه حتا نگاهت کردم. تنها با نوازش دست ات قلبم لرزید و این اولین بار بود که بعد از مدت ها دستی قلبم را نوازش می کرد. دستی که هیچ نمی شناختم اش، اما برای یک لحظه همه ی وجودم را به او سپردم.
 روی تراس کافه نشستیم و گفتیم و خندیدیم. گویی سال ها هم دیگر را می شناسیم. به من "تو" می گفتی و من "شما" صدای ات می کردم. آن قدر گفتیم و خندیدیم، تا خسته شدیم و آرام نشستیم و تو آرام در آغوشم گرفتی و آرام بوسیدی ام: اولین بوسه!

بعد ها یک روز از تو پرسیدم: یادت میاد که من اوائل "شما" صدات می کردم؟ کی بود که برای اولین بار "تو" شدی؟ و تو چه آرام گفتی: خوب یادمه. بعد از اولین باری که بوسیدم ات!

...

ساعت از ده گذشته بود و گارسون رستوران گیاهی، مودبانه از من خواست که بلند شوم. صورت حسابم را پرداختم و در حالی که هنوز به اطراف نگاه می کردم و منتظرت بودم، به طرف باغ حرکت کردم. تاکسی هنوز جلوی در خیابان ایرانشهر ایستاده بود.  راننده پیاده شد، در را برایم باز کرد و وقتی نشستم، گفتم: لطفن چهار راه ولیعصر.
راه زیادی نبود و زود رسیدیم. روبه روی دانشگاه پلی تکنیک، به راننده گفتم جلوی کوچه ی بن بست منتظر من بماند. پلاک 85، زنگ اول ... اما روی هیچ کدام از زنگ ها اسم تو نبود! هر بار که برق نبود و زنگ در را نمی شنیدی از جلوی پنجره صدای ات می کردم. همیشه پنجره ات کمی باز بود و پرده ی توری در باد تکان می خورد و بوی سیگارت در کوچه می آمد. اما این بار پنجره بسته بود و پرده هم دیگر پرده ی توری نبود و کسی هم به صدای من جوابی نمی داد...

در حالی که اشک در چشم هایم جمع شده بود، به طرف تاکسی برگشتم. راننده با دیدن من پیاده شد، در را باز کرد و نشستم. ماشین را که روشن کرد، گفتم: لطفن پاریس. او آن جا منتظر من است. خواهش می کنم تندتر بروید...


۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

کجا که با تو نبودم؟ کجا که بی تو نشستم؟ *

دیگر به تنهایی در خانه ی شیشه ایم خو گرفته ام. پاییز رسیده و با این حال، هنوز دور تا دور پنجره ها پر است از گل های شمعدانی. که اگر من روزی نوازش شان نکنم، غمگین می شوند و اگر یک روز آن ها نگاهم را نوازش نکنند، لبخند بر لب های من نمی نشیند.

برای این که از تنهایی در بیایم و نبودن ات را کم تر احساس کنم، یک ابتکار جالب پیدا کرده ام: از چهار طرف با نور، تصاویری از تو را بر چهار سطح مکعب سفید وسط خانه تابانده ام. تصاویری که عوض می شوند، گاهی عکس، گاهی فیلم ... خوبی اش این است که همیشه هستی و متحرکی، مثل یک موجود زنده! خودت هستی!

با من حرف می زنی و من هم البته بیش تر با تو حرف می زنم. وقتی حرکت می کنم و از جلوی نور رد می شوم، سایه ام بر تو می افتد. سایه ام در آغوشت می گیرد و حتا تپش قلبت را احساس می کنم. گاهی می خندی، گاهی اخم می کنی، عکس های آن شب را یادت می آید که من خسته ی خسته در رختخواب بودم و تو پر انرژی با شال های سبز و سفیدم که بر دیوار آویزان کرده بودی عکس می گرفتی. گاهی می خندیدی، گاهی اخم می کردی، گاهی هم مرا می بوسیدی... عکس ها را روی همان دیوارها گذاشته ام. و پشت سرت شال سبز با نوشته ی "بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم..." اما بی تو هر شب، من از آن کوچه می گذرم!


یک روزصبح مانند هر روز، در حالی که به تو نگاه می کردم، با تو حرف می زدم و به شمعدانی ها آب می دادم، متوجه شدم که جماعتی رو به روی خانه ی شیشه ایم ایستاده اند و نگاهم می کنند. گاهی در گوش هم چیزی می گویند و نشانم می دهند. از هر طرف که نگاه می کردم، رو به روی پنجره، انبوهی از جمعیت می دیدم. آدم هایی که خود را در ماسک های سفید پوشانده بودند و تنها چشم هایشان را می دیدم که به من خیره شده اند و لب هایشان که بی وقفه باز و بسته می شد. کم کم صدای زمزمه های شان آن قدر بلند شد و سنگینی نگاهشان آن قدر غیر قابل تحمل، که بی اختیار فریاد زدم: شما کاری جز خیره شدن به من و زنده گی ام ندارید؟

"توفان خنده ها" و باز هم زمزمه ها و صحبت های درگوشی ...
باز گفتم: من حتا صورت شما را نمی بینم. شما چهره تان را، هویت تان را، همه ی وجودتان را پوشانده اید و آن گاه مرا به نظاره نشسته اید؟ کسی نمی داند هر کدام از شما در خانه های  سیمانی تان چه می کنید، و آن وقت هر کدام تان دو چشم خیره به خانه ی شیشه ای من دوخته اید؟
باز هم "توفان خنده ها".

از زنده گی شفاف من چه می خواهید؟ چه می خواهید ببینید؟ او این جا نیست. آن چه می بینید تنها یک تصویر است، یک خیال، یک خاطره ... اما شما مرا از لذت هم آغوشی با خیال هم محروم می کنید؟! تنها چون من مانند شما خیالم را در پستوی خانه نهان نمی کنم؟

"توفان خنده ها" ...

شاید فرزندان تان در مدرسه منتظر شما باشند. یا همسران تان در خانه. اما کنجکاوی در زنده گی شفاف من آن قدر محسورتان کرده که همه را فراموش کرده اید؟
...

ناگهان جمعیت از هر طرف، رو به جلو شروع به حرکت کردند. به بالکن که رسیدند، شمعدانی ها را زیر پایشان له کردند و شیشه های پنجره ها را شکستند و وارد خانه شدند. هم چنان همه با هم زمزمه می کردند و تنها چشم هایشان را می دیدم که مرا نگاه می کردند که از ترس به تصویر تو پناه برده بودم و در آغوش ات گرفته بودم.
کمی که گذشت، نوازش دستانت را بر شانه هایم حس کردم. آرام تر شدم و چشمانم را بستم.




با زنگ ساعت از خواب بیدار شدم.چشمانم را که باز کردم، توی رختخواب بودم و جای تو خالی بود. اما هنوز گرم بود و روبالشی ات بوی نفس هایت را می داد. آفتاب پاییزی از پشت پرده می تابید. من هیچ وقت پرده ها را جلو نمی کشیدم. بی شک دیشب وقتی که من خواب بودم تو پرده ها را جلو کشیدی! زود بلند شدم تا بچه ها را آماده کنم و به مدرسه برسانم.
توی کوچه، جلوی مدرسه ی بچه ها نگه داشتم. چند لحظه از ماشین پیاده شدم تا ببوسم شان و تا دم در مدرسه همراهی شان کنم. در ماشین را که بستم میشا گفت: عصری بابا میاد دنبالمون؟ و من مثل هر روز جواب دادم: آره دخترکم، بابا میاد دنبالتون. اما اگه کارش زیاد بود و نتونست بیاد، بازم من میام!
در حالی که می خندیدند و به من چشمک می زدند توی حیاط مدرسه دویدند. سوار ماشین شدم و قبل از حرکت به ناشر زنگ زدم، برای هماهنگ کردن عکس روی جلد کتاب...




*
جمله ای از شعر "شکوه" اثر مهرداد اوستا - محمدرضا رحمانی 1370 - 1308







۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

You must believe in spring!



باید بهار راباور داشته باشی، اسم کاری ست از بیل اوانس، موزیسین بلوز. نمی دانم چرا پاییز که می شود یادش می افتم. امروز برای اولین بار در پاییز امسال صبح زود از خانه بیرون رفتم و نوازش نسیم سرد پاییزی که بر گردنم پیچید، جای خالی دست های تو را بیش تر از هر وقتی احساس کردم. و باز هم دست های تو

تمام پاییز و زمستان به عشق رسیدن بهار زنده ام و آن وقت بهار که می آید، چنان از خود بی خود می شوم که نمی دانم چه طور از این همه شوق و شعف و زیبایی که ماه ها منتظرش بودم لذت ببرم! خودم را رها می کنم، در بهار غرق می شوم و بی آن که گذر زمان را احساس کنم، بهار تمام می شود و می رود. همان طور که تو با آمدن بهار، بی آن که متوجه شوم، رفتی! و من تمام بهار و تابستان را اشک ریختم که چرا تو کنارم نیستی

آخر پاییز بود یا روزهای اول زمستان که با تو آشنا شدم و به راستی بهار زنده گی ام بودی، در روزهای سرد زمستان. و مثل بهار هر سال، چنان از با تو بودن در اوج لذت بودم که هیچ ندانستم که چرا روزی تمام شدی و رفتی

اما چرا خودم را در بهار رها می کنم؟ چرا وقتی که با تو هستم چنان غرق لذتم که نمی دانم برای همیشه داشتن ات باید به فردا هم بیندیشم؟ آیا نباید خودم را در لذت رها کنم؟

لیا، معلم رقصم می گوید اگر خودت را در آغوش پارتنر رها نکنی، نمی توانی تانگو برقصی. خب راست هم می گوید. تا رها نشوی نمی توانی برقصی. اما من نمی توانم خودم را در آغوش کسی رها کنم که نه می شناسم اش و نه دوست اش دارم. شاید باید رقصی را انتخاب کنم که نیازی به پارتنر نداشته باشد و خودم را در آغوش باد رها کنم

اما چه به ساده گی می توانم خودم را در بهار رها کنم، در تو رها کنم... و خوب می دانم که بهار من پاییز می آید 

 I believe in spring, even in autumn!

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

MELANCOLIE!



در عکسی در پارک "لا ویلت" کنار ندا ایستاده ام. البته کنار عکسی از ندا. و ندا در آن عکس کنار برج ایفل است. در واقع تصویر ندا نقابی ست بر چهره ی کسی که نمی بینیم اش. چه کسی پشت چهره ی ندا ست؟ من در "لا ویلت" کنار چه کسی ایستاده ام؟ شاید من کنار بابک ایستاده ام، در حالی که او خودش را پشت چهره ی ندا قایم کرده است. اما چرا او نمی خواهد کسی چهره اش را ببیند؟
شاید آن که پشت چهره ی ندا ست، بابک نیست. شاید نیما ست، شاید نادر است، شاید بردیا ست... من هم نمی توانم پشت نقاب روم و چهره ی شخص پشت ندا را ببینم. چرا که همه ی آن، تنها یک عکس است! و باز هم من نمی توانم پشت نقاب روم، چرا که خودم هم بخشی از یک عکسم! بخشی از عکسی هستم که در آن ندا کنار من است. شاید هم بابک، شاید هم ...

اما آیا عکسی که پشت سر من است واقعی ست؟ چه کسی ندا را به پارک "لا ویلت" آورده است؟ اگر آن روز رضا دقتی، عکاس عکس مورد بحث را در پارک نمی دیدم و با او صحبت نمی کردم، شاید امروز می پنداشتم که این تصویر خیالی بیش نیست! اما آیا به راستی من آن روزدر پارک "لا ویلت" بودم و رضا دقتی را آن جا دیدم؟ آیا کسی که در این عکس جلوی ندا ایستاده است منم؟

اگر بپذیریم کسی که جلوی ندا ایستاده منم، و کسی که در عکس پشت ندا ایستاده او ست، پس من و او لحظه ای در پارک "لا ویلت" بر هم مماس شدیم! و این لحظه ی با شکوه و شاید مانده گار، حادث نمی شد مگر به لطف ندا و رضا دقتی و پارک لاویلت



۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

دست های تو

دست هایم در دست های تو

پروانه های هزار رنگی ست
که اگرچه در شوق پرواز می سوزند

اما آرامش دستان ات را

حتا با لذت پرواز عوض نمی کنند!

                  

 

وقتی به تو فکر می کنم، چیزی که بیش تر از همه به یاد می آورم دست های توست. دست هایی که همیشه گرم بود، دست هایی که مهربان بود، دست هایی که آرامش بخش بود ... دست هایی که زیبا بود

دستان زیبایی که زیبا می نوشت، دست های زیبایی که زیبا خط می کشید، دستانی که آفریننده بود. دست هایی که با هر نوازش اش بدن ام را متبلور می کرد و از نوازش های مداوم اش، آن قدر می درخشیدم که حتا شب ها برای خواندن چراغی روشن نمی کردیم! و با هم می خواندیم و می خواندیم تا صبح شود. تا صبح در کوچه ها می خواندیم و عشق می ورزیدیم و نور هدیه می دادیم :

لبش خنده ی نور... دلش شعله ی شور... صداش چشمه و یادش آهوی جنگل دور...



به هر مرد یا زنی که نگاه می کنم، اولین چیزی که می بینم، دست هایش است. و دست ها به من می گویند که صاحبشان یک آدم متفکر است یا ابله یا هنرمند یا ...شاید هم هیچ کدام این ها نباشد و من عاشق دست ها شوم و به ندرت پیش می آید که دستان عاشق شدنی، صاحبی غیر قابل عشق ورزیدن داشته باشند! و همه ی این دست های زیبا را با دست های تو مقایسه می کنم، که زیبا ترین بود. دستی که با هر نوازش اش قلب مرا می تپاند و امروز با هر خاطره اش نوازشی ست بر قلبم

دستت را به من بده، دست‌های تو با من آشناست...



۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

رویاهای پیش پا افتاده !


امشب می خواهم از چیزهای پیش پا افتاده بنویسم. چیزهای پیش پا افتاده ای که حتا اگر نخواهی ببینی شان، به هر شکلی که شده خودشان را نشان می دهند و چه قدر آزاردهنده اند ...

چند روزی ست که در دنیای رویا و خیال غوطه ورم و آزادانه از این طبقه به آن طبقه می روم. اما امروز نمی دانم چرا دنیای خیالم هم متوقف شد. انگار دست و پایم را بسته اند. شاید هم آسانسور بین دو طبقه متوقف شده و در این حالت حتا در دنیای خیال هم راهی برای فرار نیست. اما چه چیزی مرا این جا نگه داشته؟ چه چیزی غیر از فکرهای ساده و پیش و پا افتاده؟

در طبقه ی پایین صحبت از "خیانت" بود. واژه ای که همیشه از آن فرار می کردم و یک طبقه پایین تر، بحث "دروغ"؛ واژه ای که هیچ وقت برایم تعریف شده نبود. از بحث دروغ خسته شدم و سوار آسانسور شدم و از طبقه ی ششم به هفتم آمدم. و این بار با خیانت روبه رو شدم

این واژه مرا به یاد فیلم های مسعود کیمیایی می اندازد. اگرچه می دانم که این امری ست که از گذشته بوده و هم چنان ادامه دارد؛ مثل تمامی مسائل انسانی. تنها نوع نگاه ما به دردهای انسانی ست که از گذشته تا حال و آینده تغییر می کند و اگر غیر از این باشد، طبیعی نیست

از آسانسور طبقه ی هفتم که بیرون آمدم، او را در آغوش دخترکی دیدم. نگاهش کردم. مرا نمی دید؛ در تاریکی سایه ی در ایستاده بودم. عاشقانه هایی را که شب گذشته در آغوش من خوانده بود، امشب برای دخترک می خواند؛ با همان ملایمت... با همان لطافت ... با همان آواز... و هم او و هم دخترک غرق در لذت بودند. با این که داشتم از درد منفجر می شدم، چیزی نگفتم. آرام برگشتم که سوار آسانسور شوم و به طبقه ی بالاتر بروم که ناگهان گوشه ی دامنم به پایه ی میز کنار راهرو گیر کرد و لیوان شرابی که روی میز بود بر زمین افتاد و شکست

سراسیمه به سمت آسانسور دویدم. در حالی که در تاریکی راهرو منتظر آسانسو ایستاده بودم، دخترک را دیدم که شرمگین و نیمه برهنه جلوی در ایستاده و نگاهم می کند. اما او جلوی در نبود. او حتا مرا ندید. و من هم دیگر هیچ گاه چشمان اش را ندیدم. هیچ گاه شرم را در چشمان اش ندیدم ... سوار آسانسور شدم تا به طبقه ی هشتم بروم که بین دو طبقه آسانسور ایستاد

در تاریکی بین دو طبقه به این درد پیش پا افتاده می اندیشم. او شب گذشته با من خوشحال بود؛ پس چرا امشب این خوشحالی را با زن دیگری تقسیم کرد؟ و شاید شب های دیگر هم که با من نبود! او با من همه چیز داشت. شاید تنها چیزی که کم داشت ارضای شیطنت های انسانی و تجربه ی حس خیانت بود. تجربه ی حس مخفیانه ی با زنی دیگر بودن. لذت هم آغوشی مخفیانه و لذت ساختن دروغ های پیاپی برای پوشاندن این خیانت

خوب می دانم که درد مورد خیانت واقع شدن، درد همه ی انسان هاست. از گذشته های دور تا امروز. دردی که هنوز چرایش را نمی دانیم و فکر می کنم در هر موردی دلیل متفاوتی می تواند داشته باشد. و با همه ی این ها چه درد پیش پا افتاده ای ست!

آسانسور آهسته پایین می آید. به طبقه ی همکف که می رسد نفس راحتی می کشم، در را باز می کنم و در واقعیت پا می گذارم. دنیای خیال همیشه زیبا نیست. گاهی مثل امشب حتا در دنیای خیال هم عرق روح باید ریخت!



۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

فراتر از سیاه


تمام روز در خواب و بیداری ازرویایی به رویای دیگر می رفتم. رویاهایی که از نیمه شروع می شد و نا تمام، در رویایی تازه محو می شد. در حالی که در تصاویر کارهای "پیر سولژ" غوطه ور بودم، با خود فکر می کردم که این کارهای سرتاسر سیاه چه چیزی دارد که قلبم را می لرزاند؟ انگار در این سیاهی ها نوری ست که از هر شفافیتی بیش تر جذبم می کند. هر نگاهی به هریک از این آثار سرتاسر تیره، نوازشی ست بر قلبم و این شاید نخستین بار است که سیاهی مرا تا اوج لذت می برد و در روشنایی رهایم می کند. و رویایی دیگر آهسته آغاز می شود

خیلی نمی شناسی اش. اما خوب می دانی که "او" دنیایی متفاوت با تو دارد. لباس پوشیدن اش، حرف زدن اش، نشستن اش، راه رفتن اش، در آغوش گرفتن اش، و حتا عشق بازی کردن اش با آن چه که تا امروز شناخته ای و به آن خوگرفته ای یکی نیست. بعد از هر هم آغوشی، در حالی که همه ی بدن ات کبود شده، یاد گذشته های دور و "نادر" می افتی که با بدن ات مثل یک ابژه ی هنری رفتار می کرد! اما از این عشق ورزی روستیک همان قدر لذت می بری که زمانی از ستایش اندامت همچون ابژه ای هنری لذت می بردی. و چه بسا بیش تر و باز هم رویایی دیگر

کارهای "سولژ" سیاه است. اما بافت روستیک تابلوها و کنتراست های قوی بین دو سیاه، که با انعکاس نور بر سطوحی با زاویه های متفاوت ایجاد شده است، نور را حتا بیش تر از بسیاری آثار شفاف به ما منتقل می کند. و به گفته ی خودش، با جوهر سیاه بر کاغذ سفید، سفیدی کاغذ را از آن چه که بوده سفید تر و شفاف تر می نماید. "چشم انداز سفید" آثار سیاه "سولژ" مثل دورنمای منظره ای برفی ست که قلب مان را نوازش می دهد. منظره ای برفی که با جوهر سیاه کشیده شده

لذت ناشی از دریافت هم نشینی تضادها، شاید حتا بیش تر از لذت دیدن و حس کردن زیبایی های مطلق باشد. شاید در ابتدا ندانی که چرا جذبش شده ای. اما به مرور و با بیش تر اندیشیدن به این باور می رسی که حتا می توان با جوهر سیاه، چشم اندازی برفی کشید که از منظره ی سفید برفی، سفیدتر باشد


۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

Dead woman walking!


حدود ظهر بود که مانا گفت: زنده ای تو؟ جواب دادم: نه، چند وقتی میشه که مرده ام

درحالی که می خندید گفت: ادای صادق هدایتو در نیار

اما من دارم جدی می گم. بد نیست که آدم هر دوره ای از زنده گی اش یه تجربه ی جدید بکنه، حالاهم تو دوره ی صادق هدایت هستم. تجربه های متفات چه اشکالی داره؟ از ادامه ی زنده گی روزمره که به تره ...

تجربه های متفاوت خوبه. اما صادق هدایت کجا و ...

 
صادق هدایت کجاست؟ او هم یک آدمی مثل من بود. از غرق شدن در زنده گی روزمره می گریخت و از دنیایی که بی هدف به روزمره گی تبدیل می شود، فراری بود. "سالوادور دالی" به شکلی دیگر، "سیمون دو بووار"، "کمی کلودل"، "ونسان ون گوگ" و بسیاری و بسیاری دیگر که متفاوت زیستن را تجربه کرده اند. چرا متفاوت زیستن را نفی می کنیم، اگر همین تفاوت انگیزه ی زنده گی شود؟ مگر زنده گی چیست به جز گذراندن فاصله ی زمانی بین تولد و مرگ، آن هم به شیوه ای که دلچسب تر باشد؟ چه اشکالی دارد که در این دوران به جای طی کردن خطی این مسیر، لذت ها و گاهی دشواری های متفاوت را تجربه کنیم؟

مهم نیست که چند وقت است که مرده ام. این دوران، دشواری مرگ را می چشم و پس از آن زمانی زیبایی های زنده گی را لمس می کنم. و چه بسا آن زمان از تجربه ی زیبایی ها بیش تر لذت ببرم، چرا که می دانم حتا در مرگ هم می توان بارقه هایی از لذت را پیدا کرد


اما امروز، زنی مرده ام که در شهر پرسه می زنم تا بارقه های لذت را بیابم

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

حقیقت را به من بگو




René Magritte



کی دروغ می گوییم؟ چرا دروغ می گوییم؟ یک دروغ چه قدر ما را از واقعیت زنده گی دور می کند؟ آیا دروغ همان اشتباه است؟ اگر نیست، چه گونه می شود از هم تشخیص شان داد؟ چه وقت اشتباه تبدیل به دروغ می شود و چه وقت بزرگ ترین فجایع را در زنده گی می آفریند؟
همه ی این ها سوال هایی است که ذهنم را پر کرده و سعی می کنم جوابی برایشان بیابم.

گاهی وقت ها از یک اشتباه ساده شروع می شود و گاهی وقت ها از یک تصمیم گیری سریع. در ذهنت دنبال یک جواب می گردی. چیزی پیدا نمی کنی. جلو و عقب می روی و سعی می کنی در همان لحظه، گذشته، حال و آینده را یک جا ببینی. می دانی که گفتن واقعیت، گذشته و حال تو را یک جا خراب می کند. از طرفی دوست نداری دروغ بگویی. هیچ وقت به او دروغ نگفته ای و از روز اول به خودت قول داده ای که یک رابطه ی کاملن شفاف با او داشته باشی. می دانی که او هم دروغ نمی گوید و شاید پاک ترین کسی باشد که تا به امروز دیده ای. اما اگر حقیقت را بگویی در همین لحظه از دست اش خواهی داد. زمان می گذرد و او منتظر جواب است. دنبال کلمات می گردی و مطمئنی که دروغ نخواهی گفت. از آن طرف زنگ در پشت هم به صدا درمی آید. می دانی کسی که پشت در است هدفی جز آزار تو ندارد. اما چه می توانی بگویی؟ او چه کسی ست؟ این جا چه می خواهد؟ جوابی برای این سوال ها نداری. در همین حال او گوشی را ورمی دارد و با شخص پشت در صحبت می کند. دنیا جلوی چشمت تاریک می شود و با این سوال که این مرد کیست که می خواهد تو را ببیند، به خودت می آیی و بدون این که همه ی این جلو و عقب رفتن های ذهنی نتیجه ای دربرداشته باشد، بی اختیار می گویی: نمی شناسم اش.
 او با این جمله ی تو آرام تر می شود. می گوید باید به پلیس زنگ بزنیم و همین کار را هم می کنید. یک بار دیگر همین جمله را برای پلیس تکرار می کنی: نمی شناسم اش. پلیس دور و بر ساختمان را می گردد، مورد مشکوکی نمی بیند و می رود. بعد از رفتن پلیس نفس راحتی می کشی و نگاهی به او می اندازی که هنوزنفس نفس می زند. در حالی که در آغوش اش می گیری، می پرسد: آن مرد کی بود؟ و تو آرام نوازش اش می کنی و باز جواب می دهی: نمی شناختم اش! به تخت خواب نگاه می کنی و تازه به یاد می آوری که در آغوش هم خوابیده بودید که صدای زنگ در بلند شد و دوباره با هم روی تخت دراز می کشید و سعی می کنی با نوازش هایت این حادثه ی شوم را بپوشانی.

او دیگر نمی خواهد تو را ببیند. آن مرد با او تماس گرفته و چیزهایی گفته که با شنیدن شان دیگر علاقه ای به ادامه ی رابطه با تو ندارد. چه طور ممکن است که آن مرد تا این حد رذل باشد؟ چه می تواند گفته باشد؟ مدت هاست که رابطه تان تمام شده. چرا دوباره برگشته؟ دنبال چه چیزی ست؟ شماره تلفن او را از کجا پیدا کرده؟ و هزاران سوال بی جواب دیگر. نمی خواهی هیچ ارتباطی با آن مرد داشته باشی، اگرچه دوست داری با دست های خودت خفه اش کنی. اما هر ارتباط دوباره ای با آن مرد را خیانتی به معشوقت می دانی. آن هم در شرایطی که او متهم ات می کند که تو می شناختی اش، اما گفتی نمی شناسم اش! یعنی به راحتی دروغ گفته ای.
اما آیا به راستی دروغ گفته ای؟ آگر آن روز می گفتی که می شناسی اش، چه اتفاقی می افتاد؟ آیا او به راحتی شرایط تو را درک می کرد و باور می کرد که با آن مرد هیچ ارتباطی نداری؟ آیا آن مرد دیگر با او تماس نمی گرفت؟ آیا رابطه ی عاشقانه تان به روانی گذشته ادامه پیدا می کرد؟ در همین حال که خودت را سرزنش می کنی که چرا در آن لحظه تصمیم درست نگرفتی و واقعیت را به او نگفتی، نامه ای از یکی از دوستان او دریافت می کنی.

مدتی است که او را ندیده ای و خودت را در این سختی ای که از ندیدن اش می کشی، مقصر می دانی. هر روز برایش پیام های عاشقانه می فرستی و از دروغی که گفتی ابراز پشیمانی می کنی. و در یکی از همین روزهاست که صبح ات را با نامه ای عجیب شروع می کنی. دختری را که این نامه را نوشته می شناسی. ماه اول یا دوم آشنایی تان یک روز که او پیش تو بود و نامه های اش را در حالی که در آغوش تو بود می خواند، ناخودآگاه چشمت به کلماتی مثل"عزیزترینم" و "خیلی دوستت دارم" در صفحه ی کامپیوتر افتاد. با ناباوری پرسیدی این دختر کیست؟ و او جواب داد که یکی از خواننده های من است و مثل خیلی های دیگر ابراز علاقه می کند، اما جوابی از من نمی گیرد.
جوابش قانع کننده نبود، اما سعی کردی بپذیری. باور داشتی که او دروغ نمی گوید و حتمن شخصیت محبوبی مثل او طرفداران بسیاری دارد. آن لحظه سعی کردی بپذیری و دخترک را فراموش کنی، اما تا مدت ها هر بارکه نوشته های عاشقانه ی دخترک را در بلاگ اش می دیدی، باز خاطره ی آن روز زنده می شد و از خودت می پرسیدی: آیا دروغ گفته است؟ نه، باور نمی کردی که او دروغ بگوید. او هیچ وقت دروغ نمی گوید. پس تو اشتباه می کنی.
دخترک نوشته که از دو سال پیش با هم دوست هستند و در این مدتی که او پیش اش نبوده، همیشه به نامه های عاشقانه اش عاشقانه جواب می داده. دخترک از روی نوشته های تو در بلاگ او و تطابق شان با نوشته های ات در فیس بوک حدس زده که عاشق او هستی. البته کار پیچیده ای نبود و تنها پشتکار زیاد می خواست که گویا دخترک داشت! جمله های دخترک مثل پتک برسرت فرود می آید. از درد فریاد می کشی و اولین کاری که به فکرت می رسد انجام می دهی، به او تلفن می کنی. در لابه لای اشک و درد چند تا از جمله های دخترک را برایش می خوانی و او تنها می گوید: دروغ می گوید!عادت کرده ای همیشه حرفش را باور کنی، و برای ثانیه هایی باور هم می کنی. دوستش داری و دوست داری که حرف هایش را بدون فکر بپذیری. برای چند لحظه آرام می شوی. شنیدن صدایش آرامت می کند. به ویژه وقتی که محکم و با اطمینان می گوید " دروغ می گوید"
ای کاش همان طور بود که او می گفت. ای کاش دخترک تنها برای این که رقیب اش را شکست دهد همه ی این دروغ ها را گفته باشد. ای کاش... ای کاش... بعد از خوردن آرامبخش روی تخت دراز می کشی و صدای او را در گوش ات مرور می کنی: دروغ می گوید، دروغ می گوید، دروغ می گوید ... و کم کم به خواب می روی.
ده روز گذشته. و چه روزهای سختی را گذرانده ای. به پیشنهاد او گوش داده ای و در این ده روز نه سری به فیس بوک زده ای و نه سراغی از او گرفته ای. اما دخترک نامه هایش را می فرستد. نامه هایی که بی جوابشان می گذاری. دخترک را نمی شناسی، اما نمی شود که همه ی نوشته هایش دروغ باشد. دختری ست که از دو سال پیش عاشق او شده و از خاطرات شان می گوید و از عشق دوطرفه شان. پس چرا او به تو دروغ گفت؟ چرا گفت یکی ازخواننده هاست، مثل بقیه؟ چرا به دروغ گفت که به او گفتم که تو را ناراحت می کند؟ و چرا تا همین روز آخر با دخترک در ارتباط بود؟
ده روز همه ی این سوال ها از هر طرف در ذهنت می پیچد، در حالی که گفته های دخترک را هم بارها در ذهنت مرور کرده ای. ای کاش دخترک دروغ گفته باشد. اگرچه باور کردن دروغ گفتن دخترک ساده تر از باور کردن راست گفتن او نیست! اما دلت می خواهد یک بار دیگر از او بشنوی و این بار هر چه او می گوید باور کنی. ده روز تب آلود و سخت گذشته. آرام تر شده ای و می توانی با آرامش از او سوال کنی. تنها بگویی: حقیقت را به من بگو ... تنها حقیقت را به من بگو ... اما او چه جوابی خواهد داد؟ باز تکرار می کند که دخترک دروغ گفته یا این بار می گوید که او دروغ گفته است. تلفن را برمی داری و شماره اش را می گیری، به این امید که از او بخواهی که واقعیت را به تو بگوید و این بار هر چه او گفت باور کنی. اما او هیچ نمی گوید!
سکوت اش مثل تاییدی ست بر تمامی دروغ هایی که تا به حال شنیده ای. چه فضای سنگینی ست از رطوبت و پلشتی دروغ! احساس می کنی همه ی بدنت زیر فشار سنگین این دروغ لجن وار له می شود. به سختی نفس می کشی و دیگر حتا اشکی برای ریختن نداری، که اگر اشکی هم باشد در این فضای مرطوب و لجن آلود، خود دردی ست بر دردهای دیگر. رو به آسمان آبی بی هدف فریاد می زنی، اما فریاد هم دوای دردت نیست. نه می توانی بنشینی، نه راه بروی و نه بالی برای پرواز داری! و سرانجام همه چیز را در هم می شکنی. همه چیز را، به جز پوسته ی محکم و فولادی دروغ  که هیچ 
وقت نمی شکند، هر چه قدر هم که محکم به زمین اش بزنی.

اما او چرا دروغ گفته؟ اولین دروغ را چه وقت گفته؟ آیا اولین بار تنها یک اشتباه بود؟ اشتباهی که به 
مرور سبب دروغ های بیش تر شد؟ آیا دروغ او برای رهانیدن اش از واقعیت زنده گی بود؟ آیا دروغ اش پناهی بود برای یک ترس؟ آیا دروغ او از روی ترس بود؟ ترس از دوست داشته نشدن؟ یا به ساده گی تنها پوشاندن واقعیت بود؟ در این صورت آیا واقعیت را می توان با دروغ پوشاند؟ آیا دروغ اش بیانگر آرزوی او نبود برای تغییر زنده گی ای که تا به امروز داشته و شروع یک زنده گی تازه؟ یا دروغی بود از روی درد، از روی اجبار؟ آیا می توان از دروغ ها مثل اشتباه ها گذشت تا به حقیقت رسید؟ آیا گذشتن از دروغ، تمرین حقیقت نیست؟