۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

حقیقت را به من بگو




René Magritte



کی دروغ می گوییم؟ چرا دروغ می گوییم؟ یک دروغ چه قدر ما را از واقعیت زنده گی دور می کند؟ آیا دروغ همان اشتباه است؟ اگر نیست، چه گونه می شود از هم تشخیص شان داد؟ چه وقت اشتباه تبدیل به دروغ می شود و چه وقت بزرگ ترین فجایع را در زنده گی می آفریند؟
همه ی این ها سوال هایی است که ذهنم را پر کرده و سعی می کنم جوابی برایشان بیابم.

گاهی وقت ها از یک اشتباه ساده شروع می شود و گاهی وقت ها از یک تصمیم گیری سریع. در ذهنت دنبال یک جواب می گردی. چیزی پیدا نمی کنی. جلو و عقب می روی و سعی می کنی در همان لحظه، گذشته، حال و آینده را یک جا ببینی. می دانی که گفتن واقعیت، گذشته و حال تو را یک جا خراب می کند. از طرفی دوست نداری دروغ بگویی. هیچ وقت به او دروغ نگفته ای و از روز اول به خودت قول داده ای که یک رابطه ی کاملن شفاف با او داشته باشی. می دانی که او هم دروغ نمی گوید و شاید پاک ترین کسی باشد که تا به امروز دیده ای. اما اگر حقیقت را بگویی در همین لحظه از دست اش خواهی داد. زمان می گذرد و او منتظر جواب است. دنبال کلمات می گردی و مطمئنی که دروغ نخواهی گفت. از آن طرف زنگ در پشت هم به صدا درمی آید. می دانی کسی که پشت در است هدفی جز آزار تو ندارد. اما چه می توانی بگویی؟ او چه کسی ست؟ این جا چه می خواهد؟ جوابی برای این سوال ها نداری. در همین حال او گوشی را ورمی دارد و با شخص پشت در صحبت می کند. دنیا جلوی چشمت تاریک می شود و با این سوال که این مرد کیست که می خواهد تو را ببیند، به خودت می آیی و بدون این که همه ی این جلو و عقب رفتن های ذهنی نتیجه ای دربرداشته باشد، بی اختیار می گویی: نمی شناسم اش.
 او با این جمله ی تو آرام تر می شود. می گوید باید به پلیس زنگ بزنیم و همین کار را هم می کنید. یک بار دیگر همین جمله را برای پلیس تکرار می کنی: نمی شناسم اش. پلیس دور و بر ساختمان را می گردد، مورد مشکوکی نمی بیند و می رود. بعد از رفتن پلیس نفس راحتی می کشی و نگاهی به او می اندازی که هنوزنفس نفس می زند. در حالی که در آغوش اش می گیری، می پرسد: آن مرد کی بود؟ و تو آرام نوازش اش می کنی و باز جواب می دهی: نمی شناختم اش! به تخت خواب نگاه می کنی و تازه به یاد می آوری که در آغوش هم خوابیده بودید که صدای زنگ در بلند شد و دوباره با هم روی تخت دراز می کشید و سعی می کنی با نوازش هایت این حادثه ی شوم را بپوشانی.

او دیگر نمی خواهد تو را ببیند. آن مرد با او تماس گرفته و چیزهایی گفته که با شنیدن شان دیگر علاقه ای به ادامه ی رابطه با تو ندارد. چه طور ممکن است که آن مرد تا این حد رذل باشد؟ چه می تواند گفته باشد؟ مدت هاست که رابطه تان تمام شده. چرا دوباره برگشته؟ دنبال چه چیزی ست؟ شماره تلفن او را از کجا پیدا کرده؟ و هزاران سوال بی جواب دیگر. نمی خواهی هیچ ارتباطی با آن مرد داشته باشی، اگرچه دوست داری با دست های خودت خفه اش کنی. اما هر ارتباط دوباره ای با آن مرد را خیانتی به معشوقت می دانی. آن هم در شرایطی که او متهم ات می کند که تو می شناختی اش، اما گفتی نمی شناسم اش! یعنی به راحتی دروغ گفته ای.
اما آیا به راستی دروغ گفته ای؟ آگر آن روز می گفتی که می شناسی اش، چه اتفاقی می افتاد؟ آیا او به راحتی شرایط تو را درک می کرد و باور می کرد که با آن مرد هیچ ارتباطی نداری؟ آیا آن مرد دیگر با او تماس نمی گرفت؟ آیا رابطه ی عاشقانه تان به روانی گذشته ادامه پیدا می کرد؟ در همین حال که خودت را سرزنش می کنی که چرا در آن لحظه تصمیم درست نگرفتی و واقعیت را به او نگفتی، نامه ای از یکی از دوستان او دریافت می کنی.

مدتی است که او را ندیده ای و خودت را در این سختی ای که از ندیدن اش می کشی، مقصر می دانی. هر روز برایش پیام های عاشقانه می فرستی و از دروغی که گفتی ابراز پشیمانی می کنی. و در یکی از همین روزهاست که صبح ات را با نامه ای عجیب شروع می کنی. دختری را که این نامه را نوشته می شناسی. ماه اول یا دوم آشنایی تان یک روز که او پیش تو بود و نامه های اش را در حالی که در آغوش تو بود می خواند، ناخودآگاه چشمت به کلماتی مثل"عزیزترینم" و "خیلی دوستت دارم" در صفحه ی کامپیوتر افتاد. با ناباوری پرسیدی این دختر کیست؟ و او جواب داد که یکی از خواننده های من است و مثل خیلی های دیگر ابراز علاقه می کند، اما جوابی از من نمی گیرد.
جوابش قانع کننده نبود، اما سعی کردی بپذیری. باور داشتی که او دروغ نمی گوید و حتمن شخصیت محبوبی مثل او طرفداران بسیاری دارد. آن لحظه سعی کردی بپذیری و دخترک را فراموش کنی، اما تا مدت ها هر بارکه نوشته های عاشقانه ی دخترک را در بلاگ اش می دیدی، باز خاطره ی آن روز زنده می شد و از خودت می پرسیدی: آیا دروغ گفته است؟ نه، باور نمی کردی که او دروغ بگوید. او هیچ وقت دروغ نمی گوید. پس تو اشتباه می کنی.
دخترک نوشته که از دو سال پیش با هم دوست هستند و در این مدتی که او پیش اش نبوده، همیشه به نامه های عاشقانه اش عاشقانه جواب می داده. دخترک از روی نوشته های تو در بلاگ او و تطابق شان با نوشته های ات در فیس بوک حدس زده که عاشق او هستی. البته کار پیچیده ای نبود و تنها پشتکار زیاد می خواست که گویا دخترک داشت! جمله های دخترک مثل پتک برسرت فرود می آید. از درد فریاد می کشی و اولین کاری که به فکرت می رسد انجام می دهی، به او تلفن می کنی. در لابه لای اشک و درد چند تا از جمله های دخترک را برایش می خوانی و او تنها می گوید: دروغ می گوید!عادت کرده ای همیشه حرفش را باور کنی، و برای ثانیه هایی باور هم می کنی. دوستش داری و دوست داری که حرف هایش را بدون فکر بپذیری. برای چند لحظه آرام می شوی. شنیدن صدایش آرامت می کند. به ویژه وقتی که محکم و با اطمینان می گوید " دروغ می گوید"
ای کاش همان طور بود که او می گفت. ای کاش دخترک تنها برای این که رقیب اش را شکست دهد همه ی این دروغ ها را گفته باشد. ای کاش... ای کاش... بعد از خوردن آرامبخش روی تخت دراز می کشی و صدای او را در گوش ات مرور می کنی: دروغ می گوید، دروغ می گوید، دروغ می گوید ... و کم کم به خواب می روی.
ده روز گذشته. و چه روزهای سختی را گذرانده ای. به پیشنهاد او گوش داده ای و در این ده روز نه سری به فیس بوک زده ای و نه سراغی از او گرفته ای. اما دخترک نامه هایش را می فرستد. نامه هایی که بی جوابشان می گذاری. دخترک را نمی شناسی، اما نمی شود که همه ی نوشته هایش دروغ باشد. دختری ست که از دو سال پیش عاشق او شده و از خاطرات شان می گوید و از عشق دوطرفه شان. پس چرا او به تو دروغ گفت؟ چرا گفت یکی ازخواننده هاست، مثل بقیه؟ چرا به دروغ گفت که به او گفتم که تو را ناراحت می کند؟ و چرا تا همین روز آخر با دخترک در ارتباط بود؟
ده روز همه ی این سوال ها از هر طرف در ذهنت می پیچد، در حالی که گفته های دخترک را هم بارها در ذهنت مرور کرده ای. ای کاش دخترک دروغ گفته باشد. اگرچه باور کردن دروغ گفتن دخترک ساده تر از باور کردن راست گفتن او نیست! اما دلت می خواهد یک بار دیگر از او بشنوی و این بار هر چه او می گوید باور کنی. ده روز تب آلود و سخت گذشته. آرام تر شده ای و می توانی با آرامش از او سوال کنی. تنها بگویی: حقیقت را به من بگو ... تنها حقیقت را به من بگو ... اما او چه جوابی خواهد داد؟ باز تکرار می کند که دخترک دروغ گفته یا این بار می گوید که او دروغ گفته است. تلفن را برمی داری و شماره اش را می گیری، به این امید که از او بخواهی که واقعیت را به تو بگوید و این بار هر چه او گفت باور کنی. اما او هیچ نمی گوید!
سکوت اش مثل تاییدی ست بر تمامی دروغ هایی که تا به حال شنیده ای. چه فضای سنگینی ست از رطوبت و پلشتی دروغ! احساس می کنی همه ی بدنت زیر فشار سنگین این دروغ لجن وار له می شود. به سختی نفس می کشی و دیگر حتا اشکی برای ریختن نداری، که اگر اشکی هم باشد در این فضای مرطوب و لجن آلود، خود دردی ست بر دردهای دیگر. رو به آسمان آبی بی هدف فریاد می زنی، اما فریاد هم دوای دردت نیست. نه می توانی بنشینی، نه راه بروی و نه بالی برای پرواز داری! و سرانجام همه چیز را در هم می شکنی. همه چیز را، به جز پوسته ی محکم و فولادی دروغ  که هیچ 
وقت نمی شکند، هر چه قدر هم که محکم به زمین اش بزنی.

اما او چرا دروغ گفته؟ اولین دروغ را چه وقت گفته؟ آیا اولین بار تنها یک اشتباه بود؟ اشتباهی که به 
مرور سبب دروغ های بیش تر شد؟ آیا دروغ او برای رهانیدن اش از واقعیت زنده گی بود؟ آیا دروغ اش پناهی بود برای یک ترس؟ آیا دروغ او از روی ترس بود؟ ترس از دوست داشته نشدن؟ یا به ساده گی تنها پوشاندن واقعیت بود؟ در این صورت آیا واقعیت را می توان با دروغ پوشاند؟ آیا دروغ اش بیانگر آرزوی او نبود برای تغییر زنده گی ای که تا به امروز داشته و شروع یک زنده گی تازه؟ یا دروغی بود از روی درد، از روی اجبار؟ آیا می توان از دروغ ها مثل اشتباه ها گذشت تا به حقیقت رسید؟ آیا گذشتن از دروغ، تمرین حقیقت نیست؟





۷ نظر:

  1. گفتن حقیقت همیشه بهترین انتخاب هست، حتی اگر از دستش بدی بهتر از این هست که یه عمر سایه سنگین یه دروغ رو توی زنگیت احساس کنی. اینجوری حداقل چیزی برای شرمندگی پیش خودت نداری

    پاسخحذف
  2. گاهی‌ دروغ میتونه نجات بخش باشه و اشتباه ویرانگر. من هر دورو خاکستری می بینم نه سیاه و سفید

    پاسخحذف
  3. دروغ نجات بخش ... هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم. یعنی تو فکر می کنی همه ی دروغ های این داستان می تونن "دروغ نجات بخش" باشن؟ به نظر تو تفاوت بین دروغ نجات بخش و ویرانگر و اشتباه چیه؟ خواهش می کنم این قدر کلی ننویس، کمی دقیق تر تا بتونم داستانو باهاش ادامه بدم

    پاسخحذف
  4. منظورم اینه که گاهی‌ یه دروغ تو رو از یه دور باطلی که توشی نجات میده، که اگه قرار بود با حقیقت باهاش مواجه بشی‌ هیچ وقت جرات نمی‌کردی ازش بیرون بیای. گاهی هم یه اشتباه ساده باعث می‌شه که آدم یه چیز خیلی‌ ارزش مندی رو نبینه، چون به اشتباه اون چیزی رو که جلشه انکار می‌کنه.

    در ضمن به نظرم لحنت تو نوشته ات یکم زیادی موعظه هست. دیگه راوی نیستی‌ فقط. شاید تو اینجور نوشته‌ها بهتره که فقط راوی باشی‌.

    پاسخحذف
  5. اشاره ی خوبی کردی: دروغ ساده ای که می تونه آدمو از یک بحران بیهوده نجات بده
    c'est chouette!

    پاسخحذف
  6. شاید به راحتی نشه قضاوت کلی کرد! منظورم اینه که خیلی منصفانه نیست که بگیم صفر یا 1 و غیر از این هر چیزی خطاست! تمام زندگی آدمها تحت کنترل خودشون نیست و ممکنه در پیشینه اونها اتفاقات ناخوش آیندی وجود داشته باش که به راحتی نتونن اثر منفی اون اتفاق رو در آینده زندگی ش به جون بخرن. که البته قابل درکه! امااین به معنی نیست که من موافق دروغ گفتن هستم... معتقدم این واکنش شدید طرف مقابل باعث شده دختر از گفتن حقیقت طفره بره. واقعا هم نمی خواسته که دروغ بگه... شاید منتظر فرصت مناسبتری بوده که معشوقش پذیرش بیشتری داشته باشه وشاید....

    پاسخحذف
  7. از نظر من دروغ وپنهان کاری هردو، دو شکلی ازخود سانسوری هستند که در شرایط ایده ال زندگانی انسان اتفاق نمی افتند.ولی بیان حقیقت در زمان درست هم تجربه و مهارت بسیاری می طلبد که بیشتر انسانها از آن برخوردار نیستند .بخصوص در جوامعی که بیان حقیقت ارزش محسوب نمیشود اعضای آن در صدد مواجهه باچالش های ان بر نمی ایند در نتیجه دروغ همیشه آسانترین راه حل است و اسانترین راه بهترین راه،ولی انسانها همیشه دربرابر اعمال و تصمیمات خود مسول هستند.میزان مسولیت پذیری هر فرد را از نوع تصمیمهای او در موقعیت های مختلف میتوان تشخیص داد و طبیعتن انسانها در مواردی که توانمندی بیشتری دارند مسولیت بیشتری می پذیرند نه در مقابل انتظارات بیشتر دوستان و عزیزان..
    از نظر من انسانها به گونه ای طراحی شده اند که(با فرض قانون نسبیت)به طورذاتی در جهت نیازهای فردی خود قدم بر می دارندو بدینسان درجهت تکامل پیش میروند.احساسها و عواطف انسانی ابزاری در جهت تکامل و یا همان زندگانی هستند.به طورکلی اتفاقات(causes and effects) این زندگی که مردم از ان به نام قسمت یاد میکنند همه در جهت بهبود زندگانی هستند.

    پاسخحذف