۱۳۹۰ اسفند ۲۵, پنجشنبه

اشک


 
چشمانم از اشکی که بر گونه نیامده می سوزد؛ اشکی که نه بر گونه و نه در چشم هایم است. آهی که از سویدای جانم برآمد، اشکم را در نطفه خشکاند. اما چشم هایم که آه را شنیده بودند، قطره های اشکی را انتظار می کشیدند که هیچ گاه نیامد. نه، او هیچ وقت نیامد. و من دیگر اشکی نداشتم که بر نیامدن اش بریزم!

هنوز هم چشمانم از اشکی که بر گونه نیامده می سوزد...




۱۳۹۰ اسفند ۲۱, یکشنبه

به زندگیِ او که فکر می کردم، فکر زندگی می کرد!*



به او که فکر می کنم، به فکر کردن فکر می کنم؛ به خواندن، به آموختن، به دانستن. به او که فکر می کنم پیش از هر چیز به این می اندیشم که هیچ نمی دانم، که برای بیش تر دانستن راهی دراز در پیش دارم. به او که فکر می کنم به "میشل فوکو" فکر می کنم، به "ژان پل سارتر" به "ژان ژک روسو"، به "داریوش شایگان". در واقع با اندیشیدن به او به یاد می آورم که باید بیش از این ها فکر کنم. و باز فکر می کنم؛ و باز فکر می کنم...

اما گاهی به او که فکر می کنم، به دردها فکر می کنم؛ به جدایی ها، به نبودن ها. با یاد او به آه کشیدن فکر می کنم و به تنها ماندن (تنهایی، تنهایی، تنهاییِ عریان**). به او فکر می کنم و به اشک فکر می کنم، به سوزشِ جان. و به لبخند فکر می کنم و به چشمان اش که در چشم هایم می خندید؛ به دست هایش که با دستانم می رقصید: یک و دو، سه و چهار، بچرخ! و باز هم بچرخ و خودت را در آغوش اش رها کن؛ چرا که او محکم است و با فکر زندگی می کند؛ و چون به زندگی اش فکر کنی، فکرت زندگی می کند.

"او" تنها "او" نیست. "او" تنها یک نفر نیست. "او" تنها یک ضمیر است: گاهی تویی، گاهی او و باز هم گاهی تو! و من در این میان باز هم به این می اندیشم که "او" کجا تویی و کجا اوست؟ شاید مرزی میان این دو نباشد. شاید "تو" همیشه "او" باشی؛ نمی دانم! 
اما خوب می دانم که چون به تو فکر می کنم، فکر زندگی می کند.


* یداله رویایی
** احمد شاملو