۱۳۹۳ آذر ۱۷, دوشنبه

یک یادداشت فیس بوکی


چند وقت پيش با دوست تازه يافته اى از عشق مى گفتيم؛ در واقع از موضوع واحدى سخن نمى گفتيم، بل كه هر دو تنها از يك واژه ى مشترك حرف مى زديم! من همچون هميشه بر اين باور بودم كه عاشقى يك توهم است و او عشق را جوهر اصلى زندگى مى دانست. و اين گونه شد كه باز هم ذهنم به اين پيش پا افتاده ترين و در عين حال عميق ترين غم زندگى مشغول شد. به قول كيارستمى بزرگ ترين غم بشر بعد از غم نان، غم عشق است!

بشر همان قدر كه براى زنده ماندن به نان نيازمند است، براى بالا بردن كيفيت زندگى اش هم به عشق. گاهى فكر مى كنم كه عاشقى مثل خوردن يك غذاى خوشمزه است. مى توانى تنها براى سير شدن غذا بخورى، اما وقتى لذيذ ترين غذاها را با بهترين آداب و در دلنشين ترين فضاها مى خورى، ديگر لذتى فراتر از سير شدن را تجربه مى كنى. بدون شك اين لذت از غذا خوردن را هر روز و هر شب تجربه نمى كنيم؛ و بايد خوش شانس باشيم تا گاهى فرصت تجربه ى اين لذت را داشته باشيم. عاشقى هم اتفاقى ست كه هميشه و براى همه نمى افتد؛ و خوشبخت است آن كسى كه لذت عشق را حتا يك بار در زندگى تجربه كرده است و به دنبالش غم عشق را. 

از آخرين بارى كه قلبم از عشق لرزيد پنج-شش سالى گذشته است. و خدا مى داند آن روز ها چه جريانى بر بدن و روح من مى گذشت كه چون او براى اولين بار دستش را بر شانه ام گذاشت گويى تمام ذرات بدنم متبلور شد! بدون شك تنها دستان او بود كه مى توانست قلب و روحم را چنين بلرزاند، آن هم تنها در آن زمان و مكان خاص و كافى بود كمى زمان و مكان جا به جا شود تا من هرگز اين لذت عشق را و در پى اش غم عشق را تجربه نكنم. و شكى نداشته باشيد كه هيچ عشقى ماندگار و هميشگى نيست، همان طور كه غم عشق. عشق مى آيد و مى رود، همان طور كه روزها و شب ها، همان طور كه فصل ها. مى تواند توهمى باشد كه ذهن مان را به خود مشغول مى كند؛ اما توهمى شيرين و لذت بخش. گاهى با خود مى گويم چرا در اين دوران سخت و بى دلخوشي حتا با توهمى دلم را شاد نكنم؟!











۱۳۹۳ تیر ۳۱, سه‌شنبه

وای چه ناله ها که از دل به راهت نمودم من...

 
 
فریدون فرخزاد بدون شک همچون خواهرش فروغ، بسیار فراتر از زمان خودش می اندیشیده. سال ها پیش، وقتی خیلی جوان تر بودم مصاحبه ای را شنیده بودم با فروغ فرخزاد که در آن از عشق می گفت؛ از عشق امروزی که قابل قیاس با عشقی که در گذشته بود نیست. او از "مجنون" می گفت به عنوان عاشق گذشته که امروز و با توجه به پیشرفت علم پزشکی یک بیمار روانی ست. و او چه نگاه کاملی داشت به عشق در نیم قرن پیش و آن هم در جامعه ی بسته ی ایران که هنوز هم کمتر زنی در آن جسارت او را دارد.
"دل زارم" را نخستین بار چند ماه پیش شنیدم، آن هم با دوباره خوانی محسن نامجو و آرش سبحانی که آن را با یاد فریدون فرخزاد خواندند و به محض شنیدن اش دنبال اجرای اصلی اش در اینترنت گشتم و از همان روز شیفته ی این ترانه با اجرای فریدون فرخزاد شدم.
اگرچه شعر و آهنگ این ترانه قدیمی ست، اما شیوه ی خواندن فرخزاد حاکی از نگرش متفاوت اوست به عشق، به ویژه در مقایسه با اجرای اخیر ترانه که به وضوح بیانگر پیشرو بودن فرخزاد است.

او در این آهنگ عاشقی ست که آهِ دل را برای معشوق می خواند؛ اما چه آهِ دلی که سراپا عشوه است! او که همچون همه ی عشاق از بی مهری دلبر و دوری اش بی قرار است، از دلِ زار خود می گوید و معشوق را به بازآمدن می خواند. اما حتا لحظه ای در تمنایش التماس نمی بینیم. عاشقی ست بی قرار و دلتنگ که با وجود همه ی دردِ عشقی که کشیده است، باز هم تنها برای معشوق عشوه گری می کند و به جای التماس، با عشوه هایش او را به خود می کشاند.
در این جا برای درک آن چه گفته ام، که همه برمی گردد به شیوه ی خوانندگی و صدای فریدون فرخزاد که بدون شک از نوع نگرش او به عشق می آید، از شما می خواهم که یک بار دیگر این ترانه را با صدای نامجو گوش بدهید که تمام این صدا التماس است و زاری و ناله.
فرخزاد همچون خواهرش عشق را برای لذت بردن می خواهد، نه درد کشیدن. حتا اگر از دوری یار و بی وفایی اش قلبش آزرده، باز هم از دلِ زارش می خواهد که فغان کم کند و مه پیکر و سیمین برش را دلبرانه به باز آمدن می خواند. در جایی که می گوید: "جان، گذری کن... جان، نظری کن... جان، چه خوش اندام و شیرینی..." گویی با هر "جان" که از اعماق دلش می آید، بارقه ی بازگشت را در دل معشوق زنده می کند و باز هم مقایسه می کنم با "جان" های آرش سبحانی در اجرای جدید ترانه که چنان ماشینی ست که هیچ امیدی به بازگشت دلبر در آن نمی بینیم!
در نهایت با گوش دادن و باز گوش دادن این ترانه، فرخزاد را عاشقی می بینیم زنده و امروزی که عشق را برای لذت بردن از زندگی می خواهد و معشوق را می خواند تا با هم از زیبایی های زندگی لذت ببرند. در صدایش، در تمنایش، حتا در ناله هایش امید به بازگشت یار را می شنویم و وعده ای که با کلام عشوه گرانه اش به یار می دهد تا او را به شیرینی و لذت نزد خود فراخواند.

به این ترانه با صدای فرخزاد گوش دهید و باز گوش دهید تا با عشق امروزی، حتا با رنجِ عشق امروزی از زندگی لذت بیش تر ببرید.
 
 

 
 
پی نوشت: از محسن نامجو و آرش سبحانی عذر خواهی می کنم اگر در این مطلب در باز خوانی شان ایرادهایی دیدم؛ که هر دو از نوازندگان و خوانندگان محبوب من هستند و پیش از این و در جای خود به تعریف از آثار هر دو پرداخته ام. و اگر آن ها این ترانه را باز خوانی نمی کردند، شاید من هرگز با چنین دقتی به اصل اثر گوش نمی دادم!

 
 


۱۳۹۲ آذر ۷, پنجشنبه

قصه ی "ما چگونه ما شدیم" در دنیای معماری

 
 
 
 
 
دیشب یک بار دیگه گفت و گو با مهندس میرمیران را می دیدم که سال ها پیش از شبکه ی یک سیما پخش شده بود. اگر از مجری برنامه بگذریم که نقطه ی ضعف نابخشودنی این برنامه بود، صحبت های مهندس میرمیران حتا پس از گذشت این همه سال، مثل دوران دانشجویی روزنه های نورانی در ذهنم گشود و باز به فکرم فرو برد.
سال هاست که از خودم می پرسم در روند تکاملی معماری ما چه پیش آمده که بعد از دوره ی قاجار این قدر با معماری جهان فاصله گرفتیم و با شتابی بسیار عقبگرد کردیم؟ در جلسه ای با پروفسور نورتج (استاد تاریخ هنر دانشگاه پاریس یک) صحبت می کردم؛ وقتی که صحبت مان به این جا رسید نظر مرا پرسید و آن زمان گفتم که به نظر من مهم ترین دلیل حذف ما از معماری مطرح جهان شاید انقلاب اسلامی بود که چنان اقتصاد و فرهنگ و هنر و علوم و ... را در بحران قرار داد که این عقبگرد نه در معماری که در همه ی رشته ها به چشم می خورد. پروفسور نورتج با عقیده ی من موافق نبود و معتقد بود که این روند معکوس از دوره ی پهلوی آغاز شده و بعد از انقلاب اسلامی شدت بیش تری پیدا کرده؛ پس نمی توان آن را زاییده ی انقلاب اسلامی دانست. و کاملا" حق با او بود.
 پس چرا معماری ایران که تا دوران قاجار پا به پای معماری جهان پیش می رفت، این چنین عقب مانده و مهجور شده؟
دیشب دوباره شنیدن صحبت های مهندس میرمیران بارقه ای شد در ذهنم و گویی آن چه پیش از این بارها شنیده بودم، امروز و در این موقعیت زمانی و مکانی مرا به پاسخی رساند که پیش از این بسیار دنبالش گشته بودم.
معماری ایران روزهای اوج و پرشکوهش را در قرن هفدهم –دوره ی صفوی- تجربه می کرد. زمانی که اروپا دوقرن پیش از آن رنسانس را گذرانده بود و پایه های فکری معماران و اندیشمندانش در گذر این دو قرن محکم تر و هدفمند تر هم شده بود. معماران ایرانی آثاری بزرگ را بر مبنای اندیشه های اسلامی خلق می کردند، همان گونه که شاعران و فیلسوف های ما چنین می کردند. معماری ایرانی بر پایه های شاعرانه و عارفانه ساخته می شد و این همان نیاز انسان ایرانی آن روزها بود. همان طور که در غرب هم تا پیش از قرن نوزدهم مذهب الگوی بسیاری از آثار بود. و این روند در ایران همچنان ادامه داشت، در حالی که در غرب پس از انقلاب صنعتی، تکنولوژی نیازهای جامعه را تغییر داد و معماری را هم.
و این همان زمانی بود که ناصرالدین شاه به اروپا سفر می کرد و تغییرات زندگی غربی را می دید و سعی می کرد تا ساختمان هایی مشابه ساختمان های اروپایی در ایران بسازد. در دوره ی پهلوی اول این نیاز به کپی مدرنیته در میان معماران ما بیش تر شد و در همان زمان بود که دیگر به الگوبرداری از یک تک بنا کفایت نمی کردند و سعی می شد که این الگو برداری در سایر بخش های زندگی شهری نیز پیاده شود؛ مثل آموزش و پرورش، حمل و نقل، بهداشت و ...
اما آن چه که سبب شد معماری ایران با همه ی تلاش معماران دوره ی پهلوی اول شاهد گسستی بزرگ با معماری جهان باشد، به نظر من روح حاکم بر ذهن ایرانی بود و همچنان هست. منظورم از روح حاکم بر ذهن ایرانی همان چیزی ست که امروز هم بر ذهن ما حاکم است؛ بر ذهن هر ایرانی و در هر رشته ای. همان روح شاعرانه و غزل خوان! آن قدر که امروز وزیر امور خارجه ی ما در پایان هر گزارش از فعالیت های سیاسی اش بیتی از حافظ یا مولانا می آورد تا شاید مخاطبان ایرانی اش که چه بسا این اشعار را از حفظ می دانند و می خوانند درک بیش تری از گزارش های او داشته باشند.
غرب از دوره ی رنسانس به سمت خردگرایی رفت و ما همچنان غزل و قصیده می خوانیم تا منظورمان را روشن تر سازیم. در واقع معماری ما هیچ وقت از آن روح رقصان جدا نشد؛ چرا که ایرانی هرگز از آن خیال خوش نقش و نگار فارغ نشده است. و این هم قصه ی "ما چگونه ما شدیم" در دنیای معماری!  
 
 



۱۳۹۲ آبان ۱۰, جمعه

ما به شب های تار دل بستیم



 کنسرت گروه موسیقی پالت بدون شک یکی از بهترین کنسرت هایی بود که از نزدیک دیده و شنیده ام و تا مدت ها با صدایش سرکرده ام. و همچنان آوازی ست که در لحظه های زندگی ام جاری ست
اما چه ویژگی ای سبب می شود که یک کنسرت یا یک موسیقی این چنین با تارهای زندگی مان در هم تنیده شود؟
راستش تا پیش از این کنسرت آن چنان شیفته ی موسیقی پالت نبودم و شاید تنها یکی از آهنگ هایشان بود که قلبم را لرزانده بود و آن هم "والس شماره ی یک". با شک و تردید بلیت کنسرت را خریدم و برای این که خودم را سرزنش نکنم با خود می گفتم: باید موسیقی جوانان امروز ایران را حمایت کرد! خوشبختانه "سالن ادیار" هم نزدیک مان بود و دیگر بهانه ای برای نرفتن نداشتم! و باز هم راستش را بخواهید هر چه به روز کنسرت نزدیک تر می شدیم، کنجکاوی ام برای شنیدن موسیقی این بچه های جوان که از ایران می آمدند بیش تر می شد.
یک غروب زیبای پاییزی بود و جلوی سالن ادیار هم پر از ایرانیانی که یا سئانس قبل را دیده و شنیده بودند و یا منتظر شروع سئانس دوم بودند؛ و همه خوشحال و پرانرژی. دیدن این همه انرژیِ مخاطبان به وجدم آورده بود و همان موقع به غزال گفتم که ای کاش امشب به جای کنسرت پالت، کنسرت کیوسک بود که نمی دانی چه شب فراموش نشدنی ای بود شب کنسرت کیوسک! و ساعاتی بعد چه شب فراموش نشدنی ای شد شب کنسرت پالت!
اگرچه آن شب شعرهایی را که می خواندند حفظ نبودم، اما با سادگی و روانی کلام شان و با موسیقی ای که بی واسطه ی هرگونه کلامی بر قلبم می نشست، لحظه های سبکبالی و لذت را تا بی نهایت پرواز کردم.
"پالت" آن شب صدای ایران بود؛ صدای ایرانِ امروز که منِ ساکنِ پاریس تشنه ی شنیدن اش هستم. نوستالژیک نبود و ما را به گذشته نمی برد؛ بل که جلوه ای بود از ایران امروز... از شهرهای امروز، از خیابان ها وکوچه های امروز ... و صدای جوانان امروز ایران بود. جوانانی که ساده و امروزی لباس می پوشند، ساده و امروزی حرف می زنند و ساده و امروزی می نوازند و می خوانند. و من چه خوشحال بودم که این صدا را از نزدیک می شنوم، حس می کنم و گاهی حتا لمس می کنم و می بویم!
و اوج این صدای آشنا، صدای امید نعمتی بود، که بی تردید ایرانی ترین و دلربا ترین صدایی بود که تا به آن روز شنیده بودم. صدای یک جوان ایرانی که لطافت و دلنشینی رفتارش دلبستگی مخاطب را به او دوچندان می کرد. و این شامل همه ی اعضای گروه بود وقتی که بعد از کنسرت در رستورانی از نزدیک دیدم شان و فردای آن روز هم پای صحبت های شان در "کافه لیت" نشستم.
و چه شیرین بود شنیدن و همراه آن ها خواندنِ "دلم می خواندت"، "نرو، بمان"و ... که از اشتیاق قلب من می گفت و شورِ دل آن ها.
فردای آن روز با داریوش آذر، نوازنده ی کنترباس پالت صحبت می کردم که می گفت ایرانیان خارج از ایران را نمی شناسد و تجربه مشترکی با آن ها ندارد؛ اگرچه این تجربه ی مشترک را در شهرستان های ایران با مخاطبان اش پیدا کرده است. به او گفتم این کاملا" طبیعی است؛ این جا، این ما هستیم که با هر نت شما و با هر کلام تان هزارها تجربه ی مشترک داریم. ما با صدای شما در کوچه پس کوچه های شهرهای ایران قدم می زنیم؛ و چه پرسه زدن لذت بخشی!
بعد از کنسرت کیوسک با خود می گفتم کیوسک صدای نسل من است؛ صدای نسل مهاجر که در ایران زندگی کرده، درس خوانده، بزرگ شده و امروز ایران برایش یک خاطره است از روزهای شیرین جوانی! اما آن شب به داریوش آذر می گفتم که پالت صدای نسل بعد از من است. نسلی که هنوز در ایران است، در ایران می خواند و با صدایش چه بسا مرا به ایران برگرداند.





۱۳۹۲ شهریور ۳۱, یکشنبه

دلتنگی!



تهران، میدان آزادی، تابستان 1392

 
دوستت می‌دارم بی‌آنکه بخواهمت

سال‌گَشتگی‌ست این
که به خود درپیچی ابروار
بِغُرّی بی‌آنکه بباری؟
 
 
سال‌گشتگی‌ست این
که بخواهی‌اش
بی‌اینکه بیفشاری‌اش؟
 
 
سال‌گشتگی‌ست این؟
خواستن‌اش
تمنایِ هر رگ
بی‌آنکه در میان باشد
خواهشی حتا؟
 
 
نهایتِ عاشقی‌ست این؟
آن وعده‌ی دیدارِ در فراسوی پیکرها؟
 

 
 
احمد شاملو - مدایح بی صله
 


۱۳۹۲ شهریور ۷, پنجشنبه

کودکانه

 
پنج یا شش سالم بود که کلاس نقاشی می رفتم، پیش آقای سروری. خودم دوست نداشتم بروم و خوب یادم است که اولین جلسه تمام مدتی که نقاشی می کشیدم گریه می کردم و می خواستم که به خانه برگردم. آقای عباس سروری از دوستان پدرم بود که نقاش بود و یک آتلیه ی آموزش نقاشی به کودکان داشت و گویی پدرم استعداد نقاشی مرا کشف کرده بود و مرا برای یادگیری پیش او برده بود. و تا مدت ها تمام مدت کلاس را پدرم همان جا می نشست و با آقای سروری صحبت می کرد تا من نقاشی ام تمام شود و با هم به خانه برگردیم. و این ماجرا ادامه داشت تا این که با ساعده، دختر آقای سروری که همسنم بود دوست شدم و دیگر با علاقه به کلاس نقاشی می رفتم.
اما جلسه ی اول، همچنان گریه می کردم که آقای سروری گفت: چی بلدی بکشی؟ من هم گفتم: جوجه! آقای سروری گفت: خب چندتا جوجه برام بکش.
با ناراحتی و در حالی که اشک می ریختم سه جوجه ی زرد کشیدم، که در یک دشت سبز می دویدند. و این سه جوجه چنان تشویق پدرم و معلمم را برانگیخت که کم کم به کلاس نقاشی علاقه مند شدم و از آن پس چه بعد از ظهرهای قشنگی داشتم در آتلیه ای در زیرزمین خیابان قارن، با ساعده که هنوز هم از دوستان خوبم در همین فیس بوک است.
 
امسال که به ایران رفته بودم این دو نقاشی را پیدا کردم که خاطره ی آن دوران است. اگرچه نقاشی ها خیلی بیش تر از این ها بود و پدر و مادرم همه را برایم نگه داشته بودند و تا همین چند سال پیش که ایران زندگی می کردم، می دیدم شان؛ اما این بار نمی دانم چرا تنها دوتایشان را پیدا کردم. شاید بعدها دنبال بقیه هم بگردم!
 
 







۱۳۹۲ شهریور ۶, چهارشنبه

من نویسنده نیستم؛ من عکاس نیستم؛ من معمار هستم!

 
 
 
این روزها کم تر می نویسم؛ بیش تر عکس می گیرم و معمولا" دو تا کار رو با هم نمی تونم انجام بدم! و وقتی هم که معماری می کنم دیگه از هیچ کدوم این ها خبری نیست!
در سفری که به ایران رفتم عکس هایی گرفتم که شاید بدتون نیاد که ببینید. آدرس سایت اینترنتی هم براتون می ذارم که اگه دوست داشتین برای دیدن عکس ها سری هم به اون جا بزنید. امیدوارم که به زودی وقتی هم برای نوشتن پیدا کنم!
www.artmajeur.com/niloufar
 
 
میدان آزادی، تهران
 
 
 
بازار قیصریه، اصفهان
رقص طاق ها و قوس ها در پیچش کوچه و با بازی نور چه تماشایی ست!

 
 
باغ و کاخ گلستان، تهران
باغ و کاخ گلستان، بهشتیه وسط همه ی شلوغی های تهران. اگرچه سرسختانه با این کلیشه
 که "باغ ایرانی تصویری از بهشته" با مفهوم مذهبی اش مخالفم، اما شکی نیست که باغ و
 کاخ گلستان بهشتی آرامش بخشه، میان جهنم شلوغ ِ مرکز تهران!

 
 
میدان هفت تیر، تهران