۱۳۹۲ فروردین ۳۰, جمعه

پرنده مرا با خود برد...

 
 
 
همه ی شب با تصویری از این اثر کامبیز درمبخش که در ذهن داشتم خوابیدم. پرنده ای که سبد تخم هایش را برداشته بود و دنبال مردی که درخت را بریده بود می دوید...
پرنده مرا با خود به سال های دور برد؛ سال هایی که دختر بچه ای بیش نبودم. دررویاهایم همانند پرنده ای بودم که برای پناه دادن سبد ارزشمندش به دنبال امن ترین جای جهان است؛ همان شاخ و برگ درختی که دیگر از زمین بریده شده!
...
صدای سرو صدای بچه ها می آمد که در حیاط بازی می کردند. یک روز آفتابی بهار بود و همه ی نوه ها مهمان خانه ی "مامان جون" بودند. درخت گیلاس وسط حیاط پر از شکوفه بود و درخت های پرتقال و نارنج دور تا دور حیاط، فضا را غرق در عطر بهار نارنج کرده بودند.
"مش سکینه" لباس هایی را که شسته بود روی بند رخت آویزان می کرد و چشم هایش که به من افتاد مثل همیشه گفت: "مِه جانِ دِتِرِ بِلاره." (فدای دخترعزیزم بشم.)  روی پله های ایوان نشسته بودم و داشتم با بهار های نارنجی که از کف حیاط جمع کرده بودم گردنبند درست می کردم. می خواستم بلند ترین گردنبند بهار نارنج را درست کنم؛ آنقدر بلند که یک دور هم دور گردنم بپیچد.
بهارک دور حوض وسط حیاط با دوچرخه می چرخید و هر بار که به ایوان می رسید می گفت: بیا دیگه نیلوفر؛ عصری با هم گردنبند درست می کنیم. اما چیزی نمانده بود که گردنبندم تمام شود و گفتم: الان تموم میشه و میام بازی!
نزدیک ظهر بود و بوی خورش بادمجان "مامان جون" از پنجره ی آشپزخانه می آمد. کمی بعد "مامان جون" آمد جلوی پنجره و همه ی بچه ها را برای ناهار صدا کرد. نگاهی به گردنبندم انداختم که حسابی بلند شده بود. نخش را گره زدم و همچون جواهری با ارزش در دو دستم گرفتمش. بوی بهارش مستم می کرد و طراوت شکوفه های تازه اش به وجدم می آورد. سر و صدای بچه ها که از پله ها بالا می رفتند در خانه پیچیده بود. آخرین نفر بودم که از پله ها بالا رفتم و همین طور که بالا می رفتم صدای دمپایی های "مش سکینه" را که روی موزاییک های کف حیاط کشیده می شد می شنیدم که لباسهایش را آویزان کرده بود و او هم برای ناهار می آمد.
"مامان جون" سفره ی ناهار را چیده بود و بچه ها دور سفره نشسته بودند که من از کنارشان رد شدم و آهسته وارد اتاق پذیرایی شدم. خوب می دانستم که گردنبند بهاری ام را کجا پنهان کنم. یک دیوار اتاق پذیرایی سرتا سر کمد بود و بالای کمد ها ویترین شیشه ای بود با در کشویی. کمد ها کوتاه بودند و دستم راحت به شیشه های کشویی می رسید. یکی از شیشه ها را کمی کنار کشیدم. بوی ادویه و میوه های خشک در فضا پیچید. علشق این بو بودم و هنوز هم انگار بخشی از خاطره هایم در بوی میوه های خشک کمد خانه ی "مامان جون" جا مانده است! با احتیاط ظرف های توی ویترین را کمی جابه جا کردم تا ظرف در دار کوچکی را که می خواستم پیدا کنم. گردنبند را که هنوز همچون شی ء گرانبهایی در دستم بود در ظرف چینی کوچک گذاشتم و در کمد را بستم.
از اتاق پذیرایی که بیرون آمدم "مامان جون" سرزنش کنان گفت: آنقدر دیر اومدی که غذات یخ کرد! اشکالی نداشت، غذای سرد می خوردم. اما در عوض امن ترین جای جهان را پیدا کرده بودم: کمد اتاق پذیرایی خانه ی "مامان جون"؛ جایی که از این پس بوی بهار نارنج هم به عطرهای ماندگارش اضافه می شد.
 
 
 
 


۱۳۹۲ فروردین ۲۵, یکشنبه

لذت بهاری!

 
 
لذت نخستین روز آفتابی بهار را با ذره ذره ی وجودم حس می کنم. لذت نسیمی که پرده ها را تکان می دهد و بر گونه هایم می وزد؛ لذت شنیدن آواز پرنده ها که در این روز تعطیل در کوچه می خوانند؛ لذت آرامش کوچه و خیابان که گاهی با صدای خنده ی بچه ها همراه می شود و صدای "یاسمین لِوی" که در خانه می پیچد و گاهی با یاد عشقی قدیمی که دیگر نیست اشکی را بر گونه ام سرازیر می کند...
بهار چه زیباست!
 
 
 
 


۱۳۹۲ فروردین ۱۵, پنجشنبه

تصویری از تنهایی



 
Danaïde یکی از زیباترین تصویرهاست از "تنهایی، تنهایی، تنهاییِ عریان"!