وقتی کنارم می خوابیدی... وقتی سرم را روی بازویت می گذاشتم و تا صبح چون کودکی در آغوشت می خوابیدم... وقتی نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف از خواب بیدارم می کردی: یک بار آب می خواستی، یک بار گرمت بود، یک بار یادت می افتاد که برای جلسه ی فردا صبح کارت ویزیت نداری! انگار به خواب کودکانه ی من حسودیت می شد و تو هم نوازش های مادرانه می خواستی...
هیچ وقت فکرش را نمی کردم که روزی این چنین دلتنگِ شمیرانِ تن ات شوم. شمیرانِ تنی که هر نوازش اش چون خنکای نسیمی بود که از کوه های توچال می وزید...