۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

چه قدر دلم برای شمیران ِ تن‌ات تنگ شده ...



وقتی کنارم می خوابیدی... وقتی سرم را روی بازویت می گذاشتم و تا صبح چون کودکی در آغوشت می خوابیدم... وقتی نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف از خواب بیدارم می کردی: یک بار آب می خواستی، یک بار گرمت بود، یک بار یادت می افتاد که برای جلسه ی فردا صبح کارت ویزیت نداری! انگار به خواب کودکانه ی من حسودیت می شد و تو هم نوازش های مادرانه می خواستی...

هیچ وقت فکرش را نمی کردم که روزی این چنین دلتنگِ شمیرانِ تن ات شوم. شمیرانِ تنی که هر نوازش اش چون خنکای نسیمی بود که از کوه های توچال می وزید...






۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

تو هستی من شدی، از آنی همه من... من نیست شدم در تو، از آن ام همه تو !



اگرچه تصمیم گرفته ام که پس از این کمتراز عشق بنویسم، اما این شعر مولانا چنان تاثیرگذار بود که نتوانستم چند خطی درباره اش ننویسم.

گویی نزد مولانا، همه ی بار عشق بر گردن عاشق است و معشوق تنها می نشیند تا عشق ورزیده شود و خوشا به حال معشوق ...
وقتی که می گوید: تو، من شده ای چرا که همه ی زنده گی من در تو جمع شده است و من، تو شده ام چرا که در تو غرق شده ام و با تو یکی شده ام. در واقع برای یکی شدن عاشق و معشوق این عاشق است که خود را فنا می کند تا خودِ معشوق شود و معشوق هم خودِ او شود.

اما به راستی عشق حادث نمی شود مگر با حضور هم عاشق و هم معشوق. با حضور هر دو: تو و من ...


۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

سمفونی تاریک



این روزها حس عجیبی سراسر وجودم را فراگرفته! حسی از دلتنگی و اشتیاق ... از ناامیدی و امید ... از عشق و درد ...

و این شعر شاملو را همواره زمزمه می کنم :


امشب عشقِ گوارا و دلپذیر، ومرگِ نحس و فجیع، با جبروت و اقتدار زیرِ آسمانِ بی نور و حرارت بر سرزمینِ شب سلطنت می کنند ...
امشب عطرِ یاس ها سنگرِ صبر و امیدِ مرا از دلتنگی های دشوار و سنگینِ روز باز می ستاند ...
امشب بوی تلخِ سروها شعله ی عشق و آرزوها را که تازه تازه در دل من جوانه می کشد، خاموش می کند ...
امشب سمفونیِ تاریکِ یاس ها و سروها، اندوه کهن و لذتِ سرمدی را در دلِ من دوباره به هم می آمیزد ...
امشب از عشق و مرگ در روح من غوغاست ...