۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه

زن زاده نمی شویم، زن می شویم.


زنانه گی ام را هم چون ستاره ای در دستانم می گیرم و به این دنیای بی رحم هدیه می دهم، تا شاید با حریرِ لطافت اش ذره ای از این همه خشم و ظلم و کینه را بشوید. دستی سرد، بی تفاوت، هدیه را از من می پذیرد و بی رحمانه ستاره ی زنانه گی ام را در نُه توی شبِ تیره دفن می کند! شب هم چنان ادامه دارد و خشونت در تاریکیِ شب بیداد می کند...
با خود می گویم: زنانه گی ام به چه کار می آید اگر حتا "خنکای مرهمی بر شعله ی زخمی" نباشد، چه رسد به "شور شعله بر سرمای درون"؟




زنم، نه چون "زن" زاده شدم. زنم، چون به این واقعیت آگاهم که زنانه گی نیرویی ست در نهادم که می تواند دنیا را دگرگون کند. که پیش از آن مرا دگرگون می کند. که اگر "زنانه گی" نبود، داشتن اندام زنانه به چه کارم می آمد؟! که اندام زنانه، تصویر زنانه گی در دنیای مادی ست. تصویر زنانه گی که همان تصویر لذت است و تصویر لطافت.

اما پشت این تصویر، سر چشمه ی این لذت و لطافت نهفته است. سرچشمه ای که در بسیاری زنان بارور و بارور تر می شود و نه تنها تصویر بیرونی اش را زیبا و زیبا تر می سازد، بل که دنیا را تحت تاثیر این همه لطافت اش نرم تر و زیباتر می کند. کافی ست زن باشی – نه این که تنها اندام زنانه داشته باشی، بل که روح زنانه ات از بدن ات به بیرون نور زنانه گی بتاباند- تا با هر نفس ات بارقه های مهر را در فضا جاری کنی و جهانی نرم تر و نرم تر بسازی.

اما در دنیای تیره ی امروز، نور پاشیدن و عشق ساختن به این ساده گی نیست. امروز نه تنها مردانی هستند که بارقه ی نور زنانه گی را در نطفه خاموش می کنند، بل که زنانی هم هستند که از زنانه گی تنها جسم زنانه را دارند و خود پیش از این ها زنانه گی را در روح شان کشته اند و یا هیچ وقت به وجود روح زنانه ی خود آگاه نبودند. این ها همان زنانی هستند که "ماده" زاده شدند، اما هیچ گاه "زن" نشدند. چرا که زنانه گی یک ویژه گی ذاتی نیست، به دست آوردنی ست.

من "زن" زاده نشدم، "زن" شدم. در سی و چند سال زنده گی ام، روح زنانه ام را آرام آرام در خود پروراندم و سرانجام با آن یکی شدم. این روح زنانه ام بود که در جسمم دمید و از من یک زن ساخت. زنی آن قدر لطیف و آن قدر حساس که تنها با نسیم و باران هم آغوش می شود. و در عین حال زنی چنان سخت و چنان خشمگین، که راه بر هر بی عدالتی می بندد.



چنین زنی ست که دو جنبه ی روح انسان را در خود دارد: لطافت و خشونت... مهر و خشم ... و با تعادل این دو تضاد می تواند جهان را به آرامش و توازن برساند. گاهی با خود می گویم حتا اگر نیمی از قدرت دنیا در دست زنان بود، زنده گی چه دل نشین تر و خوش آواز تر می گشت. اما قرن هاست که مردها قدرت را در دست دارند و به راستی کدام حاکم است که به راحتی از قدرت کناره گیری کند؟!





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر