۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه

پُل ها ی پاریس



همه ی آن روزها که از تو دور بودم و در آرزوی یک لحظه دیدن ات هر لحظه می مُردم، بی صبرانه به هر طرف می رفتم تا پلی را پیدا کنم که مرا به تو برساند. آن قدر بی تاب بودم و آن قدر مشتاقِ دوباره دیدن ات که هر پلی را که می دیدم بی پروا و امیدوار بر آن قدم می گذاشتم؛ بی آن که بشناسم اش یا بدانم که به کجا می رود!  و چه بسیار بودند پل هایی که ناباورانه مرا از تو دورتر و دورتر کردند. تا این که یک روز به قدری از تو دور شدم که دیگر تنها نقشی شدی چشم نواز و دل انگیز در خیال من...

از آن روز به بعد، اگرچه هیچ پلی مرا به تو نرساند، اما همان بَر پل ها دویدن و نرسیدن سبب شد تا به هر پلی در شهر عمیق تر نگاه کنم و دیگر تنها به سادگی و برای رسیدن به آن سوی رودخانه از آن نگذرم.

مجموعه ی عکس های "پل های پاریس" بخشی از تجربه ی من با مفهوم پل است: یک اثر شهری که جدا از عملکردش، سهم عظیمی در زیبایی شهر دارد. این مجموعه در این جا تمام نمی شود، بل که تازه شروع شده است و به مرور کامل تر می شود.















































۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

چشم های تو


چشمان ام را که می بندم،
چشم های تو را می بینم...
چه مهربانانه نگاهم می کنی!

همه روز و همه شب، 
با چشمانی بسته در آغوش ات می گیرم و
بر گرمای نگاهت هزاران بوسه می زنم.




۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

تهران در آغوش من




ماهِ کامل در آسمانِ صاف می تابد و من خود را در شهرم بازمی یابم. چه حس خوشایندی ست در شهرِ خود بودن... در میهن خود... در جایی که همه چیز از آنِ توست و همه ی صداها برایت صدایی آشناست... و همه ی رنگ ها... و همه ی آهنگ ها!

امشب تهران در آغوش من است. امشب تهران جای تو را کمی تنگ کرده! ای کاش تو را هم در تهران باز می یافتم تا با هم آن را در آغوش گیریم. چه قدر دلم برای آغوش ات تنگ است... همان قدر که پیش از این دلتنگ تهران بودم. امروز تهران را بازیافتم و تو را هم شاید فردا! شاید خیلی زود...




۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

با تو در تهران





ساعت شش غروب با خانمِ جوانِ شاعری قرار داشتم. می خواست چندتا از کتاب های اش را برای یکی از دوستانم در پاریس بفرستد. ماه رمضان بود و نمی توانستم در یک کافه با خانمِ شاعر قرار بگذارم. نشر ثالث را پیشنهاد کردم که برایم سراسر خاطره است و به بهانه ی دیدن خانم می توانستم نگاهی هم به کتاب های جدید بیاندازم. زودتر رسیدم و در حالی که از دیدن فضای قدیمی و آشنای کتاب فروشی لذت می بردم به طرف قفسه های کتاب رفتم.

جای کتاب ها را کم و بیش از بر بودم. به طرف قفسه ی رُمان های خارجی رفتم، در حالی که دنبال کتابی می گشتم که اسم اش را به یاد نمی آوردم! اسم نویسنده اش را هم یادم نمی آمد. داستان اش را هم نمی دانستم. آن لحظه هیچ چیز را به یاد نمی آوردم! حتا این که چرا به "نشر ثالث" آمده ام.

اسم کتاب ها را می خواندم و سعی می کردم چیزی به یاد بیاورم که تو گفتی: "پائولا رو خوندی؟" از شنیدن صدایت تعجب نکردم. انگار منتظر سوال ات بودم. سرم را برگرداندم؛ کنارم ایستاده بودی و دست ات را بر بازویم گذاشته بودی. لبخندی زدم و گفتم: "نه، نخوندم اش." – باید بخونیش. به درد حال و هوای ذهنی ات می خوره.

و پائولای ایزابل آلنده را از قفسه برداشتی وبازش کردی و خواندی: "در دسامبر 1991 دخترم پائولا به شدت بیمار شد و اندکی بعد در اغما فرورفت. این صفحات در تابستان و پاییز 1992 نوشته شد؛ در ساعات گم گشتگی در راهروهای بیمارستانی در مادرید، و در اتاق هتلی که چند ماه در آن اقامت داشتم؛ و همچنین در کالیفرنیا، بر بالین او در خانه مان."

و کتاب را به من دادی. لحظه ای نگاهم را از چشم های ات برداشتم و به کتابِ ایزابل آلنده در دست های ات خیره شدم؛ و بعد از چند لحظه دوباره نگاه ات کردم در حالی که زیر گوش ات زمزمه می کردم: " و این صفحه ها در تابستان 2011 خوانده می شود؛ دور از تو، در تهران. و همچنین بر نیمکت های خیابان های پاریس و کنار رودخانه ی سن وقتی که بی قرارِ یک لحظه دیدنِ تو هستم."

خندیدی و در آغوش ات فشارم دادی. و من همچنان به چشم های مهربان ات و لبخند شیرین ات خیره شده بودم ، که تلفن ام زنگ زد.

خانمِ شاعر بود که گفت به کتاب فروشی رسیده و چون مرا نمی شناسد تلفن کرده است. سرم را که برگرداندم شناختم اش. سال ها پیش یک باردر پاریس دیده بودم اش و چهره اش کم و بیش برایم آشنا بود. سلام و احوال پرسی کردیم و او کمی از زندگی اش در تهران گفت و من هم کمی از زندگی در پاریس و آشناهای مشترک مان. کتاب ها را به من داد و عذر خواهی کرد که ساعت شش و نیم قرار دیگری دارد و باید زود برود.

تا دمِ درِ کتاب فروشی با او رفتم و خداحافظی که کردیم به طرف قفسه ی رُمان های خارجی برگشتم تا دوباره با تو باشم... اما آن جا ندیدم ات. دوری در کتاب فروشی زدم و به طبقه ی بالا رفتم و چون آن جا هم ندیدم ات، به صندوق رفتم تا پول کتاب را بدهم و به خانه برگردم.

از کتاب فروشی که بیرون می آمدم به پائولای ایزابل آلنده نگاه کردم که هنوز جای انگشت های ات بر جلدش بود و بوی عطر تو را می داد! جلوی در کتاب فروشی بودم که صدای خانمِ پشتِ صندوق را شنیدم که می گفت: " بابک، بدو کیف پولِ خانومو که جا گذاشته بهش بده." پسرک لاغری دوید و کیف پولم را به من داد. از او تشکر کردم و به طرف خانه رفتم...