۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

جانا! تو را که گفت...

 
 
جانا! تو را که گفت که احوالِ ما مپرس
حالِ شکستگانِ کمندِ بلا مپرس؟
یارانِ شهر خویش و غلامان خود مجوی
بیگانه گرد و قصه ی هیچ آشنا مپرس.
نقش حقوقِ خدمت و اخلاصِ بندگی
از لوح سینه پاک کن و نام ما مپرس؟
هیچ آگهی ز عالَم درویشی اش نبود
آن کس که با تو گفت که درویش را مپرس!
ز آن جا که لطفِ شامل و خُلقُ کریمِ توست
جرمِ نکرده عفو کن و ماجرا مپرس!
ما قصه ی سِکندر و دارا نخوانده‌ایم
از ما به جز حکایتِ مِهر و وفا مپرس!
من ذوقِ سوزِ عشق تو دانم، نه مدعی
از شمع پرس قصه، ز بادِ صبا مپرس!
خواهی که روشن ات شود احوال سِر عشق،
از ذره پُرس حال، ز باد هوا مپرس!
در دفترِ طبیبِ خِرَد باب عشق نیست
ای دل! به درد خو کن و نامِ دوا مپرس!
 
از دلق‌پوشِ صومعه نقدِ طلب مجوی
یعنی ز مفلسان، صفتِ کیمیا مپرس!
حافظ! رسید موسم گل، معرفت مگوی!
دریاب نقدِ وقت، ز چون و چرا مپرس!
 
 پاریس، شب یلدای 2012
 
 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر