۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه

رها، رها، رها من!

 
 
نه بسته ام به کس دل،
نه بسته کس به من دل؛
چو تخته پاره بر موج
رها، رها، رها من!
 

سیمین بهبهانی
 
 
 
 


۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

عکس های شیرین نشاط، هنر یا فریب؟!

 
 

 
با عمق فاجعه رو به رو شدم وقتی به نمایشگاه عکس های شیرین نشاط در پاریس رفتم. و بیش از آن حیرت کردم وقتی که قیمت های بسیار بالای کارهای نه حتا در حد معمولی را دیدم.
شیرین نشاط در این نمایشگاه هیچ حرفی برای گفتن نداشت؛ نمی گویم حرفی تازه نداشت، بل که "هیچ حرفی" نداشت! در واقع این نمایشگاه نسخه ی عکاسی همان فیلم "زنان بدون مردان" بود که پیش از این فرصت طلبی هنرمند را به نمایش گذاشته بود. اما آیا شیرین نشاط به راستی یک هنرمند است، یا تنها یک انسان جاه طلب که سوار بر موج هایی می شود که او را به قله های شهرت ببرند؟ و چرا هنرمندان و هنرشناسان عصر ما این فرصت را به سادگی در اختیار چنین ناهنرمندانی می گذارند؟
 
نمایشگاه در یکی از بهترین گالری های پاریس است و قیمت ها چنان تفاوت آشکاری با آثار گالری های اطراف دارد که به سادگی به مخاطبان القا می کند که این هنرمند در سطح هنری بسیار بالاتری از سایرین است. اما آیا به راستی چنین است؟
در این نمایشگاه عکس هایی را می بینیم از زنان و مردانی که یک دست شان را بر سینه گذاشته اند و روی صورت و بدن شان شعرهایی بازنویسی شده از شاعرانِ به نام فارسی. می گویم بازنویسی، چرا که در واقع نوشته ها بر بدن شخص نیست، بل که متن با استفاده از فتو شاپ روی عکس گذاشته شده و هنرمند بر قرارگیری نوشته روی عکس تاکید هم داشته، چرا که حتا سعی نکرده با رعایت پرسپکتیو، چاپِ نوشته ها و در دیگر آثار نقاشی های مینیاتوری، روی حجم بدن را طبیعی جلوه دهد.
در نهایت یک تصویر سازی انبوه می بینیم با ساده ترین متریال و تکنیک. نه نوآوری ست و نه هنر ایرانی. شاید تنها چیزی که از ایران دارد نام شیرین نشاط باشد؛ چرا که حتا خطی که با آن روی بدن نوشته شده، می شود گفت خط فارسی نیست!
اما چرا این هنرمند تا این حد به شهرت می رسد و بسیاری از هنرمندان خوب ایرانی حتا نامشان را هم در خارج از ایران کم تر شنیده اند، شاید گناه ما هنرشناسان ایرانی ست. شیرین نشاط بدون آن که حرفی برای گفتن داشته باشد بر بلند ترین تریبون های هنری جهان می ایستد و در مقابل، به عنوان نمونه، منوچهر معتبرنقاشی هایش را در آتلیه اش در تهران نگه می دارد!
متاسفانه امروز هنر بیش تر وسیله ای برای بازرگانی ست تا بیانگر دردها و شادی های روح جامعه و هنرمند در صورتی موفق است که یک فرصت طلب باشد، نه یک عاشق. این هم گناه ماست!
 
 


۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

شب ها و خواب ها

 
 
 
بعضی از شب ها خواب می بینم که خوابم نمی برد. در خواب ساعت را نگاه می کنم: سه و چهل و پنج دقیقه ی صبح! نگرانم که چطور صبح زود بیدار شوم و یادم می آید که ساعت هفت و نیم موبایلم زنگ می زند و بیدارم می کند.  صبح با زنگ موبایل بیدار می شوم. آماده می شوم، از خانه بیرون می روم و سوار مترو که می شوم با خودم می گویم: با این که دیشب خیلی کم خوابیدم اما امروز صبح چه سرحالم. و همین موقع به یاد می آورم که خواب دیده ام که خوابم نمی برد!
 
بعضی از شب ها خواب می بینم که تشنه ام. مدتی در خواب با خودم کلنجار می روم که بهتر است بخوابم، صبح که بیدار شدم آب می خورم. اما تشنگی ام آن قدر زیاد است که بر خواب پیروز می شود و بلند می شوم و به آشپزخانه می روم. در یخچال را باز می کنم، بطری آب را برمی دارم و در همین حال با خود می گویم: من که تشنه ام نیست. و به یاد می آورم که خواب دیده ام که تشنه ام!
 
بعضی از شب ها خواب می بینم که تو کنارم خوابیده ای. در رختخواب غلت می زنم، رویم را به طرف ات برمی گردانم؛ دستانم را بر بازوهایت می گذارم و در همین حال به یاد می آورم که خواب دیده ام کنار تو خوابیده ام! با خود می گویم اشکالی ندارد؛ خوابم را ادامه می دهم و از هم آغوشی با تو در خواب لذت می برم. چشمانم را نرم می بندم تا باز بخوابم و این بار خواب می بینم که خوابم نمی برد!
 
 
 


۱۳۹۱ شهریور ۱۵, چهارشنبه

رستوران باغ جماران

 
 
سفر تابستان امسال به تهران پر از خاطره است و نوشتنی های بسیاری دارد. اما یکی از جالب ترین اتفاق ها در شبی بود که با دوستان برای شام به رستورانی رفتیم در باغ جماران!
 
یاسی می گفت که باغ سابق جماران مجموعه ای از رستوران در طبقه های مختلف شده که هم بسیار با صفاست و هم دلنشین. او یک شب در رستوران ایتالیایی میزی رزرو کرد تا شام را با دوستان آن جا بخوریم و تاکید کرد که سر ساعت هفت و نیم باید آن جا باشیم وگرنه میزمان را از دست خواهیم داد.
غروب که شد از ونک به طرف جماران حرکت کردیم. اتوبان صدر به خاطر پل سازی شلوغ بود و مدتی در راه معطل ماندیم. سرانجام با ده دقیقه تاخیر به رستوران رسیدیم. اسم یاسی را به خانمی که دم در ایستاده بود گفتیم تا به سمت میزمان راهنمائی مان کند؛ که خانم گفت به همچین اسمی رزرو نشده. با یاسی که هنوز نرسیده بود تماس گرفتیم تا شاید به اسم دیگری رزرو کرده باشد، اما همان اسمی بود که گفته بودیم. ما هم همان جا منتظر ایستادیم تا چند دقیقه ی دیگر که خود یاسی رسید. با خانم که صحبت کرد متوجه شد که به خاطر ده دقیقه تاخیرِ ما اسم مان از فهرست رزروی ها حذف شده و حالا باید منتظر بمانیم تا اگر میزی خالی باشد به ما بدهند.
در حالی که عصبانی بودم توضیح دادم که ده دقیقه تاخیر در تهران در واقع یعنی هیچ و الان حدود نیم ساعت است که ما این جا ایستاده ایم و شما حتا یک عذر خواهی ساده هم نمی کنید و خانم گفت که من مسوول پاسخ دادن به شما نیستم و می توانید با مدیریت رستوران صحبت کنید.
باز هم ده دقیقه، یک ربعی طول کشید تا مدیر رستوران را پیدا کنیم. آقای مدیر مرد بسیار جوان و خوش رویی بود که مانند همه ی کارکنان رستوران پیراهن "بِربِری" بر تن داشت.
جلو رفتم و با آرامش برایش توضیح دادم که ما از وسط شهر* تا این جا آمده ایم و با توجه به ترافیک این ساعتِ روز تاخیر ده دقیقه ای چیزی نیست که شما به خاطرش رزرواسیون ما را بدون اطلاع قبلی باطل کنید. همین طور که برای "آقای مدیریت" توضیح می دادم خانمی که از مشتریان بود و نزدیک ما ایستاده بود و حرف هایم را می شنید، نگاهی با تحقیر به من انداخت و ناگهان میان حرف هایم گفت: "شما که وسط شهر زندگی می کنین از کجا این رستورانو می شناختین؟" با تعجب نگاهی به خانم انداختم و هیچ نگفتم. آقای مدیر رستوران هم سرانجام مودبانه عذرخواهی کرد و قول داد که اولین میز خالی را به ما بدهد.
بعد از بیش از یک ساعت سرانجام بر میزی در تراس رستوران نشستیم و در حالی که سعی می کردیم اتفاق های ساعت پیش را فراموش کنیم، به شوخی و خنده و تماشای منظره ی زیبای پیش روی مان پرداختیم. همین طور که می گفتیم و می خندیدیم ناگهان متوجه شدم که خانمی که بر محل زندگی وسط شهر من تاکید کرده بود همراه دوستانش در میز کناری ما نشسته اند. خیلی سریع داستان را برای بچه ها تعریف کردم و بعد برای آن که بیش تر بخندیم کمی بلند تر گفتم: "می دونین بچه ها، چقدر تا این جا اومدن با این که خیلی دوره راحته! من از خونه مون که خیابون ایتالیا ست تا نزدیک میدون ولی عصر پیاده اومدم و بعد هم اتوبوس های تجریشو گرفتم و از تجریش تا این جا هم که دیگه راهی نیست!"
و یاسی در ادامه ی داستان من گفت: "بابا... از ایتالیا تا این جا که راهی نیست! من از آزادی سوار اتوبوس های تجریش شدم و مستقیم اومدم. تازه تو راه مانتو و کفشمو هم عوض کردم که برای این جا مناسب تر باشه. اصلا" از وقتی این اتوبوس ها رو گذاشتن دیگه رفت و آمد ما راحت شده." و دوست یاسی در ادامه گفت: "شما که همه تون جاهای اعیونی می شینین و نزدیک بودین! من از نواب اومدم، اما بازم خیلی راحت رسیدم."
 
در حالی که می گفتیم و می خندیدیم و از شام مان لذت می بردیم، متوجه شدیم که میز بغلی با این که از ما دیرتر نشسته بودند اما خیلی زود شام شان را تمام کردند و بلند شدند و رفتند! و ما هم چنان تا آخر شب به این اتفاق بامزه می خندیدیم و البته هنوز هم برایم سوال است که کجای شهر ساکن بودن چرا این قدر برای ایرانی ها مهم است!
 
 
 
 
* وسط شهر طبق عادت زندگی در فرانسه ترجمه ی centre ville است.