۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

بگذار تا سایه ی سایه ات شوم ...


Photo : Viktor a piece by Pina Bausch


سایه روی صندلی کنار ایوان تنها نشسته است. نگاهی به صفحه ی کامپیوتر می اندازد، اما چیز تازه ای نمی بیند. سرش را برمی گرداند و از پنجره به بیرون خیره می شود. گل های شمعدانی روی ایوان در باد تکان می خورند. شمعدانی های شادابِ قرمز که هم چون کودکان اش دوست شان دارد. هر روز، وقتی به آن ها آب می دهد، وقتی برگ های خشک شده شان را می بُرد، با آنها دردِ دل می کند و از دلتنگی های اش برای گل های شمعدانی می گوید. و گل های شمعدانی با همه ی زیبایی و طراوت شان چه شنونده های خوبی برای دلتنگی های سایه هستند و به راستی که بهار و تابستان، با گل های شمعدانیِ ایوان، برای سایه به ترین فصل های سال است.

امروز هم، سایه دلتنگ است و در حالی که به گل ها آب می دهد، برایشان از دوری بابک می گوید. جلوتر می روم تا راحت تر صدای اش را بشنوم. اشک در چشم های اش جمع شده و با چشم های اشک آلود مهربانانه نگاهم می کند. می گوید که یک سال است که بابک را ندیده و صدای اش را هم نشنیده. همه را می دانم. همه ی این یک سال تنهایی های اش را دیده ام. اما باز گوش می دهم. دست ام را بر شانه اش می گذارم و آرام در آغوش اش می گیرم تا در آغوشم آرام تر شود.

خواننده ی دوره گرد در کوچه می خواند: فراموش اش کن ... فراموش اش کن ... درحالی که درآغوش اش گرفته ام، من هم در گوش اش زمزمه می کنم: فراموش اش کن ... فراموش اش کن ...

تلفن زنگ می زند و سایه گوشی را برمی دارد. سلام اکرم خانوم... ممنون من خوبم، شما چطورین؟
اکرم خانوم می گوید: سایه جون، نمی خواستم که ناراحتت کنم، اما یکی از دوستام می گفت که چند روز پیش بابکو تو بغل یه دختری دیده ... مردها این طورین دیگه، بهتره که فراموشش کنی...
سایه ساکت است. هیچ نمی گوید. به انتهای کوچه خیره شده و حرفی نمی زند. چند دقیقه ی بعد می گوید : "خداحافظ اکرم خانوم" و تلفن را قطع می کند. نگاه اش می کنم، در حالی که می دانم درون اش چه غوغایی ست. اما او چیزی نمی گوید و تنها با دستمالی قطره ی اشک کنار چشم اش را پاک می کند و بعد رو به من می گوید: خب، ناهار چی بخوریم؟

با هم ناهار روز یکشنبه را آماده می کنیم و سایه درحالی که کمی آرام تر شده، برایم آن چه را که از اکرم خانوم شنیده بازگو می کند. می گویم: باور نکن! - اما چرا او باید دروغ بگوید؟ نمی دانم در جواب اش چه بگویم. اکرم خانوم یک زن ساده است که سایه تا به امروز جز محبت از او چیزی ندیده.
می گویم: شاید تنها می خواد که تو بابکو فراموش کنی و راهی به تر از این به ذهنش نرسیده! 
سایه با لبخندی نگاهم می کند و می گوید: شاید ... 
به نظر خوشحال می رسد از این که در ذهن اش بابک را بی گناه ساختم. گر چه یک سال است که او را ندیده، اما هنوز از پاکی و معصومیت اش لذت می برد.

ناهار را روی ایوان با هم می خوریم و در هوای بهاری ظهر یکشنبه، از همه چیز حرف می زنیم به جز تلفن اکرم خانوم! و در حالی که با هم می گوییم و می خندیم تلفن زنگ می زند.

سلام عمو خشایار، ممنون، خوبم. شما چطورین؟

عمو خشایار نگران است که چرا سایه بعد از ظهر یکشنبه ی به این زیبایی تنها در خانه نشسته و می گوید: باید این پسره رو فراموش کنی. خودم بهت به ترین پسرها رو معرفی می کنم. راستی شنیدم بابک قراره با یه خانومی ازدواج کنه و تو هم به تره به فکر خودت باشی...

سایه تلفن را قطع می کند و قبل از آن که بغض اش بترکد می گویم: عمو خشایار راست میگه. هوای به این خوبی چرا 
تو خونه نشستیم؟ پاشو، آماده شو بریم باغ لوکزامبورگ...

و توی دلم می خندم: عمو خشایار خیلی چیزها گفته اما من تنها به درستی قسمتی که از هوای خوب روز یکشنبه گفت اشاره کردم!

از کنار سن به طرف باغ لوکزامبورگ حرکت می کنیم. هوا آفتابی ست و نسیم ملایمی هم می وزد. باد در پیراهن سفید سایه می پیچد و او آرام آرام کنار آب شروع به دویدن می کند. در حالی که سایه ی پیراهن چیندارش بر زمین می چرخد، آغوش اش را برای 
نسیم باز می کند و همراه نوازنده ی دوره گرد ترانه ی معروف ژاک برل را می خواند:


Je ne vais plus pleurer, Je ne vais plus parler… Je me cacherai là, à te regarder, danser et sourire… et à t`écouter, chanter et puis rire… Laisse-moi devenir, l'ombre de ton ombre, l'ombre de ta main, l'ombre de ton chien … Ne me quitte pas …




۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۱, شنبه

آری آری، جان خود در تیر کرد آرش... کار صدها، صدهزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش



عکس از مریم اشرافی



شب گذشته شاهرخ مُشکین قلم، رقصنده و طراح رقصِ نام آشنای ایرانی در سالن یونسکوی پاریس، آرش کمانگیر را رقصید. با وجود دوستی نزدیکی که با این هنرمند دارم، این اولین باری بود که رقص شاهرخ را از نزدیک می دیدم. دیشب پس از مدت ها تماشای یک اثر هنری چنان اثری بر من گذاشت که با تمام وجود خود را در هنرش رها کردم و برای مدتی از زمان و مکان فرا رفتم و با آرش کمانگیر درهم آمیختم. آرش کمانگیر تا امروز با من ماند و چنان دست بر روحم کشید که نتوانستم چند خطی درباره اش ننویسم!

اسطوره ی آرش کمانگیر، سال های سال است که بر زبان هاست و کمتر ایرانی ای ست که این داستان را نشنیده باشد. پهلوانی که جان اش را برای میهن اش در تیر گذاشت. اما این که شاهرخ مُشکین قلم در این زمان اسطوره ی آرش را به تصویر کشید، جای بازاندیشیدن دارد.

رقص زیبای شاهرخ مُشکین قلم بر این شعر فرصتی دوباره به ما داد تا اسطوره ی آرش را مرور کنیم و به یاد آوریم که اگر هرکدام از ما یک آرش باشیم، اگر هرکدام مان هم چون آرش برای حفظ ارزش هایی که به ما رسیده احساس مسوولیت کنیم، دنیا را زیباتر و زیباتر می سازیم.

صحنه ای که آرش می رقصید و آتش پشت اش شعله ور تر می شد و بالاتر می رفت، گویی قلب من هم با هر حرکت بدن آرش در آتش بالا می رفت و آن زمان که آرش تیر را پرتاب کرد و صحنه را آتش فراگرفت، گویی این من بودم که جان خود را در تیر رها کردم تا میهنم را باز پس بگیرم.

شاهرخ مُشکین قلم با رقص زیبایش اسطوره ی آرش کمانگیر را برای ما ملموس تر ساخت و هنرمندانه نشان داد که چه گونه می توان با آفرینش هنری از هزاران تیغه ی شمشیر برنده تر بود. شاهرخ هنرمندی ست که چشم های اش را بر ظلم ها و سیاهی های دنیای امروز نبسته. او با رقص اش، با نهایت ظرافت و زیبایی به جنگ تیره گی ها و نادانی ها می رود. او با لطافتِ رقص، سخت ترین دردهای انسانی را به تصویر می کشد و با زبان هنر، پیچیده گی ها و دشواری های زنده گی امروز را به تماشاگر نشان می دهد.

ناگفته نماند، این همه زیبایی جلوه گر نمی شد اگر دوست عزیزم، کامران صور اسرافیل با طراحی زیبای تصویراش رقص شاهرخ را همراهی نمی کرد. در این نمایش، تصاویرِ پشتِ رقصنده، بستری بود که زیبایی رقص را دوچندان می کرد و تماشاگر بی آن که خود بداند، در این همه تصویر و زیبایی غرق می شد.

***

تماشاگر شاهرخ مُشکین قلم می تواند یک تماشاگر عام باشد و تنها زیبایی های رقص او را ببیند و لذت ببرد و هم چنین می تواند با آشنایی با اسطوره ها و مفاهیمی که سبب آفرینش این هنر شده، از رقص شاهرخ بیش از این ها لذت ببرد و به واقعیت هنر او 
نزدیک تر شود.

به نظر من هنر امروز نمی تواند یک هنر یک طرفه باشد. به این معنی که هنرمند همه ی آن چه را که خلق کرده به بیننده یا شنونده ارائه کند و بیننده یا شنونده هم بدون این که خود هیچ نقشی در این آفرینش هنری داشته باشد، تنها تماشاگر یا مصرف کننده ی هنر باشد. تماشاگر رقص شاهرخ، اگر از مفهومی که او می رقصد نا آگاه باشد، بیش از نیمی از لذتی را که می تواند از دیدن این رقص نسیب اش شود از دست خواهد داد. اگر چه همان نیمی از لذت هم که بدون دانش و آگاهی نسیب اش می شود کم نیست! در واقع برای این که از تماشای رقص "آرش کمانگیر" بیش ترین لذت را ببریم، به تر است پیش از آن شعر سیاوش کسرایی را خوانده باشیم و به شرایط اجتماعی و سیاسی روز هم آگاه باشیم، تا همراه آرش جان خود در تیر کنیم. همان طور که شاهرخ جان اش را در تیر کرد و 
چنین زیبا آرش کمانگیر را رقصید.




۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

از خود با خویش



هِی بر خود می‌زنم که مگر در واپسین مجالِ سخن

هرآنچه می‌توانستم گفته باشم گفته‌ام؟

.ــ نمی‌دانم
این‌قدر هست که در آوارِ صدا، در لُجّه‌ی غریوِ خویش مدفون شده‌ام
و این
فرومُردنِ غمناکِ فتیله‌یی مغرور را مانَد
.در انباره‌ی پُرروغنِ چراغش



احمد شاملو
حدیث بی قراری ماهان









۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

وهم سبز - فروغ فرخ زاد



امروز اشک هایم را با "وهم سبز" فروغ پاک کردم



تمام روز در آئینه گریه می کردم.
بهار، پنجره ام را
به  وهم سبز درختان سپرده بود.
 تنم به پیله ی تنهائی ام نمی گنجید
و بوی تاج کاغذی ام
فضای آن قلمرو بی آفتاب را
آلوده کرده بود.


نمی توانستم ، دیگر نمی توانستم.
صدای کوچه ، صدای پرنده ها،
صدای گم شدن توپ های ماهوتی،
و های هوی گریزانِ کودکان،
و رقص بادکنک ها
که چون حباب های کف صابون
در انتهای ساقه ای از نخ صعود می کردند،
و باد ،  باد که گوئی
در عمق گودترین لحظه های تیره ی هم خوابگی نفس می زد،
حصار قلعه ی خاموش اعتماد مرا
فشار می دادند
و از شکاف های کهنه ، دلم را به نام می خواندند.


تمامِ روز نگاهِ من
به چشم های زندگی ام خیره گشته بود.
به آن دو چشمِ مضطربِ ترسان
که از نگاه ثابت من می گریختند
و چون دروغگویان
به انزوای بی خطر پناه می آورند.


کدام قله، کدام اوج ؟
مگر تمامی این راه های پیچا پیچ
در آن دهانِ سردِ مکنده
به نقطه ی  تلاقی و پایان نمی رسند ؟
به من چه دادید ، ای واژه های ساده فریب
و ای ریاضت اندام ها و خواهش ها ؟
اگر گُلی به گیسوی خود می زدم
از این تقلب ، از این تاج کاغذین
که بر فراز سرم بو گرفته است ، فریبنده تر نبود ؟


چه گونه روح بیابان مرا گرفت
و سحر ماه زِ ایمانِ گله دورم کرد !
چه گونه ناتمامیِ قلبم بزرگ شد
و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد !
چه گونه ایستادم  و دیدم
زمین به زیر دو پایم ز تکیه گاه تهی می شود
و گرمی تن جفتم
به انتظار پوچ تنم ره نمی برد !


کدام قله، کدام اوج ؟
مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش
ای خانه های روشنِ شکاک
که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر
بر بام های آفتابی تان تاب می خورند.

مرا پناه دهید ای زنان ساده ی کامل
که از ورای پوست ، سر انگشت های نازک تان
مسیرِ جنبشِ کیف آور  جنینی را
دنبال می کند
و در شکاف گریبان تان همیشه هوا
به بوی شیرِ تازه می آمیزد.


کدام قله، کدام اوج ؟
مرا پناه دهید ای اجاق های پر آتش - ای نعل های
خوشبختی -
و ای سرود ظرف های مسین در سیاهکاری مطبخ
و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی
و ای جدال روز و شبِ فرش ها و جاروها.
مرا پناه دهید ای تمام عشق های حریصی
که میل دردناک بقا بسترِ تصرف تان را
به آبِ جادو
و قطره های خون تازه می آراید.


تمام روز ...  تمام روز
رها شده ، رها شده ، چون لاشه ای بر آب
به سوی سهمناک ترین صخره پیش می رفتم.
به سوی ژرف ترین غارهای دریائی.
و گوشت خوارترین ماهیان
و مهره های نازک پشتم
از حس مرگ تیر کشیدند.


نمی توانستم، دیگر نمی توانستم.
صدای پایم از انکار راه برمی خاست
و یأسم از صبوری روحم وسیع تر شده بود.
و آن بهار ، و آن وهمِ سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت ، با دلم می گفت:

" نگاه کن
تو هیچ گاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی ."






۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه

یادی از سیامک پورزند


سیامک پورزند هنگام دیدار با دخترش، آزاده، در ایران، پنج سال پیش


سال ها پیش بود ... دانشجوی معماری بودم و عاشق سینما. به هر بهانه ای پروژه های دانشکده را به سینما وصل می کردم. 

یا اسم "سینما و معماری" برایش می گذاشتم، یا طراحی سالن سینما، یا مرمت خیابان لاله زار و سینماهایش...

سال های آخر دانشکده بودم و "طرح مرمت" از واحدهای فوق لیسانس بود. استادمان دکتر فلامکی بود و پروژه ی انتخابی من هم "مرمت خیابان لاله زار". دکتر فلامکی پیرمردی اندیشمند بود که آن قدر پیچیده صحبت می کرد که شاید نیمی از حرف هایش را نمی فهمیدیم! اما همان نیمی که برایمان قابل درک بود آن قدر شیرین بود که انگیزه ای می شد تا به دنبال کشف معنای نیم دیگر حرف هایش برآییم. دکتر معتقد بود برای باززنده سازی خیابان لاله زار و دوباره تبدیل اش به فضای فرهنگیِ سال های سی و چهل، تنها تصاویر و نوشته های گذشته کافی نیست و باید روشنفکرانی که از آن زمان مانده اند را پیدا می کردیم و پای صحبت شان می نشستیم و این گونه فضای فرهنگی آن سال ها را در لاله زارِ امروز باز زنده می کردیم.

آن روز ها خیلی از روشنفکرانِ قدیمی را می دیدیم و خاطرات شان را می شنیدیم، اما تنها سیامک پورزند بود که تا سال ها بعد و قبل از زندانی شدن اش برایم یک دوست بود. درست یادم نمی آید که اولین بار که به دفتر سیامک پورزند رفتم، از طریق آشنایی شهرام جعفری نژاد (معمار و منتقد سینما) یا دکتر امید روحانی (پزشک و منتقد سینما) یا خود دکتر فلامکی بود.

دفتر آقای پورزند در خیابان صبا، نزدیکی چهارراه ولیعصر بود. اولین بار با یکی از دوستان که هم گروه این پروژه بود به دیدن اش رفتیم. پیرمردی مهربان و خوش لباس، با کت و شلوار و کراوات و روی باز و خندان از ما پذیرایی کرد و آن روز هرچه از خاطرات اش با بیانِ گرم و چهره ی خندان اش می گفت ما سیر نمی شدیم...

دفتر آقای پورزند نزدیک دانشکده بود و من هم که آن زمان عاشق سینما بودم، هر وقت فرصتی پیدا می کردم و آقای پورزند را هم آزاد می یافتم سری به او می زدم تا از خاطرات اش با سینماگران بشنوم. آن روزها تازه خاتمی آمده بود و روزنامه های دوم خردادی داغ بودند. پورزند هم که روزنامه نگاربود و نمی شد که با او باشی و از عالم روزنامه نگاری نشنوی.

یک روز از من پرسید کدام یک از روزنامه نگاران است که دوست داری ببینی اش؟ بدون لحظه ای مکث گفتم: شمس الواعظین. (شمس الواعظین آن روزها سردبیر روزنامه ی جامعه بود). تلفن را برداشت وبه شمس الواعظین زنگ زد: "یک خانم جوان و آرشیتکت این جاست که خیلی دوست دارد شما را ببینند ..." و با هم گفتند و خندیدند و وقتی تلفن را قطع کرد به من گفت: فردا بعد از ظهر برای دیدن شمس به دفتر روزنامه ی جامعه می رویم و آن جا هم شمس را می بینی هم نبوی و هم جلائی پور. اما من تو را آن جا می برم تا ببینی این ها که این قدر به نظرت بزرگ اند، در واقعیت آن قدرها هم بزرگ نیستند!

از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم و بی صبرانه منتظر رسیدن قرار بودم. فردای آن روز با آقای پورزند به دفتر روزنامه ی جامعه رفتیم. دفتر جامعه خانه ای بود با حیاطِ پر گُل و درخت حوالی میرداماد. از حیاط گذشتیم و وارد ساختمان شدیم و اولین کسی را که دیدم ابراهیم نبوی بود که آقای پورزند با ادبیات فاخرش و نهایت احترام مرا به عنوان یک آرشیتکتِ علاقه مند به روزنامه نگاری به او معرفی کرد و پس از آن وارد دفتر شمس الواعظین شدیم که اتاقی بود با پنجره ی بزرگ رو به حیاط و پر نور. شمس الواعظین هم گرم بود و صمیمی و آقای پورزند تا جایی که می توانست از من تعریف کرد و رو به شمس گفت ای کاش من جای شما بودم و این دختر به جای شما آرزوی دیدار مرا داشت و گرم خندید ...

رو به روی میز شمس که نشسته بودیم نگاهم به زیر میز افتاد و یک جفت کفش دیدم که کنار پایه ی میز است و شمس دمپایی پوشیده است! باور کردنی نبود. آن هم کنار سیامک پورزند که نه تنها کت و شلوار و کراوات به تن داشت، بل که ادبیات فاخر کلام اش هم به ظاهر آراسته اش ارزشی دوچندان می داد.

از دفتر جامعه که بیرون آمدیم آقای پورزند پرسید: آیا شمس الواعظین همانی بود که فکر می کردی و دوست داشتی که باشد؟ در حالی که ناامید شده بودم، گفتم نه! سیامک پورزند گفت: من می دانستم و به این جا آوردم ات تا ببینی که این ها همانی که تو فکر می کنی نیستند.

از آن روز به بعد هم چنان سیامک پورزند را می دیدم، اما دیگر نه در "جامعه" می دیدم اش و نه حرفی از دوم خردادی ها بود. با امید روحانی روزنامه ی "مناطق آزاد" را اداره می کردند که برایشان مطلبی در زمینه ی معماری نوشته بودم و اگر چه برای چاپ نوشته ام در روزنامه به خود می بالیدم اما هنوز ته دل ناراحت بودم که چرا نه در "جامعه"! و در همین گیر و دار بود که سیامک پورزند به زندان رفت و من هم کمی بعد به فرانسه آمدم و دیگر هیچ وقت ندیدم اش...


یادش گرامی ...



۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه

قلبم با "شوپن" پرواز می کند!





قلبم با "شوپن" پرواز می کند. تا انتهای عشق می روم... تا انتهای لذت ...سبک می شوم و هم چون بادبادکی در آسمان می پرم ... دست های تو درفضای بیکران مرا می جوید!


۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۱, یکشنبه