Photo : Viktor a piece by Pina Bausch
سایه روی صندلی کنار ایوان تنها نشسته است. نگاهی به صفحه ی کامپیوتر می اندازد، اما چیز تازه ای نمی بیند. سرش را برمی گرداند و از پنجره به بیرون خیره می شود. گل های شمعدانی روی ایوان در باد تکان می خورند. شمعدانی های شادابِ قرمز که هم چون کودکان اش دوست شان دارد. هر روز، وقتی به آن ها آب می دهد، وقتی برگ های خشک شده شان را می بُرد، با آنها دردِ دل می کند و از دلتنگی های اش برای گل های شمعدانی می گوید. و گل های شمعدانی با همه ی زیبایی و طراوت شان چه شنونده های خوبی برای دلتنگی های سایه هستند و به راستی که بهار و تابستان، با گل های شمعدانیِ ایوان، برای سایه به ترین فصل های سال است.
امروز هم، سایه دلتنگ است و در حالی که به گل ها آب می دهد، برایشان از دوری بابک می گوید. جلوتر می روم تا راحت تر صدای اش را بشنوم. اشک در چشم های اش جمع شده و با چشم های اشک آلود مهربانانه نگاهم می کند. می گوید که یک سال است که بابک را ندیده و صدای اش را هم نشنیده. همه را می دانم. همه ی این یک سال تنهایی های اش را دیده ام. اما باز گوش می دهم. دست ام را بر شانه اش می گذارم و آرام در آغوش اش می گیرم تا در آغوشم آرام تر شود.
خواننده ی دوره گرد در کوچه می خواند: فراموش اش کن ... فراموش اش کن ... درحالی که درآغوش اش گرفته ام، من هم در گوش اش زمزمه می کنم: فراموش اش کن ... فراموش اش کن ...
تلفن زنگ می زند و سایه گوشی را برمی دارد. سلام اکرم خانوم... ممنون من خوبم، شما چطورین؟
اکرم خانوم می گوید: سایه جون، نمی خواستم که ناراحتت کنم، اما یکی از دوستام می گفت که چند روز پیش بابکو تو بغل یه دختری دیده ... مردها این طورین دیگه، بهتره که فراموشش کنی...
سایه ساکت است. هیچ نمی گوید. به انتهای کوچه خیره شده و حرفی نمی زند. چند دقیقه ی بعد می گوید : "خداحافظ اکرم خانوم" و تلفن را قطع می کند. نگاه اش می کنم، در حالی که می دانم درون اش چه غوغایی ست. اما او چیزی نمی گوید و تنها با دستمالی قطره ی اشک کنار چشم اش را پاک می کند و بعد رو به من می گوید: خب، ناهار چی بخوریم؟
با هم ناهار روز یکشنبه را آماده می کنیم و سایه درحالی که کمی آرام تر شده، برایم آن چه را که از اکرم خانوم شنیده بازگو می کند. می گویم: باور نکن! - اما چرا او باید دروغ بگوید؟ نمی دانم در جواب اش چه بگویم. اکرم خانوم یک زن ساده است که سایه تا به امروز جز محبت از او چیزی ندیده.
می گویم: شاید تنها می خواد که تو بابکو فراموش کنی و راهی به تر از این به ذهنش نرسیده!
سایه با لبخندی نگاهم می کند و می گوید: شاید ...
به نظر خوشحال می رسد از این که در ذهن اش بابک را بی گناه ساختم. گر چه یک سال است که او را ندیده، اما هنوز از پاکی و معصومیت اش لذت می برد.
سایه با لبخندی نگاهم می کند و می گوید: شاید ...
به نظر خوشحال می رسد از این که در ذهن اش بابک را بی گناه ساختم. گر چه یک سال است که او را ندیده، اما هنوز از پاکی و معصومیت اش لذت می برد.
ناهار را روی ایوان با هم می خوریم و در هوای بهاری ظهر یکشنبه، از همه چیز حرف می زنیم به جز تلفن اکرم خانوم! و در حالی که با هم می گوییم و می خندیم تلفن زنگ می زند.
سلام عمو خشایار، ممنون، خوبم. شما چطورین؟
عمو خشایار نگران است که چرا سایه بعد از ظهر یکشنبه ی به این زیبایی تنها در خانه نشسته و می گوید: باید این پسره رو فراموش کنی. خودم بهت به ترین پسرها رو معرفی می کنم. راستی شنیدم بابک قراره با یه خانومی ازدواج کنه و تو هم به تره به فکر خودت باشی...
سایه تلفن را قطع می کند و قبل از آن که بغض اش بترکد می گویم: عمو خشایار راست میگه. هوای به این خوبی چرا
تو خونه نشستیم؟ پاشو، آماده شو بریم باغ لوکزامبورگ...
تو خونه نشستیم؟ پاشو، آماده شو بریم باغ لوکزامبورگ...
و توی دلم می خندم: عمو خشایار خیلی چیزها گفته اما من تنها به درستی قسمتی که از هوای خوب روز یکشنبه گفت اشاره کردم!
از کنار سن به طرف باغ لوکزامبورگ حرکت می کنیم. هوا آفتابی ست و نسیم ملایمی هم می وزد. باد در پیراهن سفید سایه می پیچد و او آرام آرام کنار آب شروع به دویدن می کند. در حالی که سایه ی پیراهن چیندارش بر زمین می چرخد، آغوش اش را برای
نسیم باز می کند و همراه نوازنده ی دوره گرد ترانه ی معروف ژاک برل را می خواند:
Je ne vais plus pleurer, Je ne vais plus parler… Je me cacherai là, à te regarder, danser et sourire… et à t`écouter, chanter et puis rire… Laisse-moi devenir, l'ombre de ton ombre, l'ombre de ta main, l'ombre de ton chien … Ne me quitte pas …