۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد



سال ها پیش شاملو در شعر در این بن بست گفت: "عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد"
                                                          "شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد"
                                                          "خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد"
    
در حالی که این نهان کردن ها به نظرش عادی نبود، چرا که می گفت: "روزگار غریبی ست ..." گویی پیش از این چنین نبوده و هیچ کس چیزی، کسی یا احساسی را در پستوی خانه نهان نمی کرد. امروز که این شعر را می خوانم، از آن زمان سال ها گذشته. اما به نظر می رسد که هنوز هم عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد. عشق را ... شوق را ... خدا را ... هرآن چه که برایت اهمیت دارد و به آن اعتقاد داری. هرآن چه که قلبت را می لرزاند و با رقه های امید را در دلت روشن می کند.

اما چرا باید نهان کنیم؟ چرا پیش از این نهان نمی کردند؟   

شاید نهان اش می کنیم تا برای خودمان حفظش کنیم. تا برای همیشه برای خود نگهش داریم . آن وقت همواره عشق مان را داریم بدون این که نگران از دست دادن اش باشیم. در آغوش اش می گیریم و نوازشش می کنیم و می دانیم که برای همیشه از آن ماست. اما آیا عشقی که در پستوی خانه نهان شده، می تواند فریادی باشد؟ یا پروازی؟ یا حتا زمزمه ای آرام میان گل های باغ؟
عشقی که در پستوی خانه نهان شده، برای من مانند پرنده ی خوش آوازی ست که در قفس زندانی شده. من از تماشای پرواز پرنده لذت می برم، نه از تحسین رنگ پرهایش. عشقی که در پستوی خانه نهان شده، سرانجام به چرک می نشیند و دیگر عشق نیست. بل که عادت به روزمره گی ست. من عشقم را رها می خواهم، در آسمانی آبی و آفتابی... بدون هیچ حصاری... بدون هیچ پوششی ... عریان، با همه ی زیبایی اش! چنان خالص و بی پرده در برابرم ظاهر می شود که دامن از کف می دهم، جهان را از یاد می برم و با او در طبیعت هم آغوش می شوم.

اما آیا این چنین درآمیختن با معشوق، بی حجاب و بی حصار در زنده گی شهری امروز، با آن چه در گذشته بوده متفاوت نیست؟  شاید ما انتظار داریم، دامن از کف دادن و دل به آغوش یار سپردن، در یک فضای روستایی قرن شانزده اتفاق بیفتد. جایی که پرنده ها می خوانند و فضای سنگی یا کاهگلی پیرامون مان آکنده است از عطر گل ها. نه در فضای شهری امروز که پُر است از برج و ماشین و ازدحام جمعیت. درست است که فضای زنده گی ما تغییر کرده، درست است که به جای خانه های سنگی یا گلیِ روستایی در آپارتمان های کوچک و به هم چسبیده زنده گی می کنیم. اما آیا روح انسان هم طی این چند قرن تغییر کرده؟

چه اشکالی دارد اگر در "میدان شَتله" با دیدن یار فریاد شادی سربدهم، دامن از کف بدهم و میان انبوه ماشین ها و آدم ها به سویش پرواز کنم؟ در آغوش اش بگیرم و برای دقایقی همه ی دنیا را فراموش کنم. نه، این دو دلداده خسرو و شیرین نیستند. من و تو ئیم در پاریس 2011 ! و هیچ اشکالی ندارد حتا اگر همه کار خود را رها کنند و به ما خیره شوند. لحظه ای سکوت میدان شَتله را فرا می گیرد تا ما یکدیگر را در آغوش بفشاریم و دقایقی دیگر زنده گی حرکت عادی اش را از سرمی گیرد. و ما سبک و رها به طرف مردم می رویم و در سیل آدم ها گم می شویم.

ما عشق را در پستوی خانه نهان نمی کنیم. ما عشق را پرواز می دهیم تا جهان را به ستایش خود کشد. با من بیا ...



          


۱ نظر: