۱۳۹۰ شهریور ۲۵, جمعه

فراموشی



همه چیز را فراموش کرده ام. نه تنها همه ی دروغ ها وهمه ی درد ها و دلتنگی ها را، بل که همه ی عشق ها و بوسه ها و در هم آمیختن ها را هم. دیگر نه نام ات را به یاد می آورم، نه چهره ات، و نه صدای دلفریب ات را! نه مهر و نوازش هایت را و نه دروغ ها و تندی هایت را. دیگر نمی شناسم ات؛ دیگر حتا عشق را فراموش کرده ام و مدتی ست که زندگی در دنیای بی عشق را تجربه می کنم. و چه تجربه ی دلنشینی ست!

چیزی از تو به یاد نمی آورم، اما عادت هایم هنوز هم با من هستند: عادتِ رویا دیدن؛ عادتِ "تو" را در رویا دیدن! دیشب در خواب، در رویاهایم کنارم بودی؛ دست ات را بر بدنم می کشیدی و نوازش ام می کردی و می بوسیدی ام. اما من نمی شناختم ات! نه، چیزی به یاد نمی آوردم. نه بوسه هایت را، نه نوازش هایت را و نه زمزمه های عاشقانه ات! دیگر حتا در خیال هم نمی شناسم ات. دیگر تو در خیال هم تنها عادتِ غریبه ای هستی!




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر