۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

غروب پاییزی در پاریس- تهران





غروبِ میدان کنکورد از همیشه زیبا تر است و سوز سرما در گردن ام می پیچد. مردم رد می شوند، ماشین ها رد می شوند، اتوبوس ها رد می شوند... آخرین باری که دیدم ات همین جا بود. یک روز گرم بهاری که زیر آفتاب نشسته بودیم و دیگر یادم نمی آید... و امروز چه سرمای لذت بخشی میدان کنکورد را فراگرفته. درحالی که یقه ی مانتو ام را محکم تر می بندم از جلوی باغ تویلری رد می شوم.
اولین باری که با هم قدم می زدیم، یک روز زمستانی بود، در میدان کنکورد. زمین یخ زده بود و کفشم روی یخ ها سُر می خورد. به بهانه ی این که کمکم کنی تا نیفتم، دستم را گرفتی. به راستی آن روز نه از فشار دست ات احساسی داشتم و نه از کنار تو بودن! به نظرم نه خوش تیپ می آمدی، نه جذاب. خیلی هم احساس بامزه گی می کردی و سعی می کردی با شوخی هایت بخندانی ام. اما من سردم بود و می خواستم هر چه زودتر به خانه برگردم. و اگر فردای آن روز به بهانه ی عکس زنگ نمی زدی، شاید دیگر هیچ وقت دوباره نمی دیدم ات!

رو به روی باغ تویلری، جلوی هتل می ایستم تا تاکسی بگیرم. ای کاش می دانستم که تو کجایی!
یک تاکسی با چراغ روشن از جلویم رد می شود. می گویم: چهار راه ولیعصر! تاکسی نمی ایستد و می گذرد. هوا سرد تر می شود و سوز سرما چشم های خیسم را می سوزاند. میدان کنکورد در تاریکی نورانی تر شده. نگاهی به اطرافم می اندازم. شاید همین جا باشی... اما، تو کجایی؟
تاکسی بعدی می رسد.
– چهار راه ولیعصر.
تاکسی نگه می دارد و سوار می شوم.


توی تاکسی گرم است و تماشای پاریس زیبا از توی ماشین لذت بخش تر است. از پنجره به بیرون نگاه می کنم، شاید میان رهگذرها ببینم ات. اگر چه می دانم که از زمستان پارسال، دیگر این طرف ها پیدایت نمی شود!

از "اکول میلیتر" که رد می شویم، جلوی کافه دنبالت می گردم. قرارمان جلوی خروجی مترو بود. گفته بودم که شال قرمز دور گردنم می پیچم و با شال قرمز بزرگم، تو به ساده گی می توانی پیدایم کنی. اما من هیچ تصوری از تو ندارم، جز یک عکس از چهره ات. حتا نمی دانم چه اندازه ای هستی، بزرگ، کوچک، چاق، لاغر؟ سعی نمی کنم که تصورت کنم، می دانم که تو می شناسی ام!


آن روز مانند همیشه دیر رسیدم. جلوی ایستگاه مترو کسی نبود.  در حالی که داشتم از خجالت می مردم، شماره ی تلفن ات را گرفتم و گوشی را که برداشتی با خنده گفتی: خانوم برگردین، من پشت سرتون ام.
برگشتم و برای اولین بار دیدم ات. آنی نبودی که می خواستم یا دوست داشتم که باشی. اما خیلی مهم نبود. یک قهوه با هم می خوردیم و دیگر هیچ!

...

تاکسی وارد خیابان "بوردونه" می شود. خیلی وقت ها در "بوردونه" پیاده راه می رفتم. گاهی تنها، گاهی با تو... اما بیش تر تنها! وقتی من بودم و خیابان "بوردونه"، احساس می کردم در خیابان "تخت جمشید" تهران قدم می زنم. آن وقت در "تخت جمشید" تو کنارم بودی و با هم آن قدر می خندیدیم تا دنیا به خوشحالی ما حسودی کند! اما هیچ وقت دلیل شباهت "بوردونه" به "تخت جمشید" را ندانستم. شاید هویت ساختمان ها بود، یا شباهت عطیقه فروشی های "ویلژ سوئیس" به مغازه های صنایع دستی "تخت جمشید". اما بیش تر از همه، ساختمان های محکم و سرد و فضای شهری بی روح بود. و این که هم "تخت جمشید" و هم "بوردونه" برای من، تنها یک گذر بود تا به تو برسم. در هیچ کدام شان، هیچ وقت توقف نکردم. تنها از آن گذشتم تا با تو باشم.

دیگر تاکسی به خیابان "تخت جمشید" رسیده. خورشید کاملن غروب کرده و تقریبن شب است که از تقاطع "حافظ" می گذریم. شیشه ی پنجره را پایین می کشم و هوای پر از دود تهران را با ولع تنفس می کنم. و هم چنان دنبال ات می گردم: تو کجایی؟
به راننده می گویم از خیابان "موسوی" برود و دقایقی جلوی باغ "خانه ی هنرمندان" توقف کند. از ماشین پیاده می شوم و روی بالکن رستوران گیاهی " خانه ی هنرمندان" می نشینم. خیلی وقت ندارم. رستوران گیاهی ساعت ده می بندد. اما تو قبل از ساعت ده می آیی! حتمن می آیی. یک چایی سفارش می دهم و در حالی که به هیاهوی دخترها و پسرهای میزهای دورو برم گوش می دهم، به باغ خیره می شوم و آن روز را یادم می آید که کنار هم روی همین بالکن نشسته بودیم و تو از شباهت فضای رستوران "خانه ی هنرمندان" با کافه های پاریس می گفتی.
...

فردای روز قرارمان در میدان کنکورد بود که تلفن کردی. منتظر تلفن ات نبودم و شاید فکر می کردم که دیگر هیچ وقت نبینم ات. گفتی برای کارت مترو عکس نداری و اگر زحمتی نیست عکس فیس بوک ات را چاپ کنم و برایت بیاورم. با خودم گفتم: چه پسر پررویی. و چه بهانه ی بی مزه ای برای دوباره دیدن مان! با بداخلاقی و غرغرکنان عکس را چاپ کردم و به طرف "سن میشل" مترو گرفتم. وقتی از مترو پیاده شدم، نمی دیدم ات. بعد از این که چند ثانیه دور خودم چرخیدم، دیدم ات که از روی صندلی بلند شدی و به طرفم آمدی. به راستی یادم رفته بود که چه شکلی بودی! به من که رسیدی به شوخی گفتی: نگفتم که باید عینکتو بزنی؟! من هم خندیدم و با هم به طرف باغ لوکزامبورگ به راه افتادیم.
بیش تر دوست داشتی که در باغ قدم بزنیم، اما نمی دانم چرا آن روز باغ لوکزامبورگ بسته بود. پیشنهاد کردم در کافه ی رو به روی باغ بشینیم که قبلن بارها آن جا نشسته ام و زیبایی باغ را از روی تراس کافه به تماشا نشسته ام. قبول کردی و به کافه رفتیم. جلوی در کافه که رسیدیم، خیلی آرام دستم را گرفتی. آن قدر آرام که نه اعتراضی کردم و نه حتا نگاهت کردم. تنها با نوازش دست ات قلبم لرزید و این اولین بار بود که بعد از مدت ها دستی قلبم را نوازش می کرد. دستی که هیچ نمی شناختم اش، اما برای یک لحظه همه ی وجودم را به او سپردم.
 روی تراس کافه نشستیم و گفتیم و خندیدیم. گویی سال ها هم دیگر را می شناسیم. به من "تو" می گفتی و من "شما" صدای ات می کردم. آن قدر گفتیم و خندیدیم، تا خسته شدیم و آرام نشستیم و تو آرام در آغوشم گرفتی و آرام بوسیدی ام: اولین بوسه!

بعد ها یک روز از تو پرسیدم: یادت میاد که من اوائل "شما" صدات می کردم؟ کی بود که برای اولین بار "تو" شدی؟ و تو چه آرام گفتی: خوب یادمه. بعد از اولین باری که بوسیدم ات!

...

ساعت از ده گذشته بود و گارسون رستوران گیاهی، مودبانه از من خواست که بلند شوم. صورت حسابم را پرداختم و در حالی که هنوز به اطراف نگاه می کردم و منتظرت بودم، به طرف باغ حرکت کردم. تاکسی هنوز جلوی در خیابان ایرانشهر ایستاده بود.  راننده پیاده شد، در را برایم باز کرد و وقتی نشستم، گفتم: لطفن چهار راه ولیعصر.
راه زیادی نبود و زود رسیدیم. روبه روی دانشگاه پلی تکنیک، به راننده گفتم جلوی کوچه ی بن بست منتظر من بماند. پلاک 85، زنگ اول ... اما روی هیچ کدام از زنگ ها اسم تو نبود! هر بار که برق نبود و زنگ در را نمی شنیدی از جلوی پنجره صدای ات می کردم. همیشه پنجره ات کمی باز بود و پرده ی توری در باد تکان می خورد و بوی سیگارت در کوچه می آمد. اما این بار پنجره بسته بود و پرده هم دیگر پرده ی توری نبود و کسی هم به صدای من جوابی نمی داد...

در حالی که اشک در چشم هایم جمع شده بود، به طرف تاکسی برگشتم. راننده با دیدن من پیاده شد، در را باز کرد و نشستم. ماشین را که روشن کرد، گفتم: لطفن پاریس. او آن جا منتظر من است. خواهش می کنم تندتر بروید...


۱ نظر:

  1. خوب این بازی تون با پاریس و تهران خیلی چسبید خانوم! و اینکه نوشته تون اینقدر با آدم راحت حرف می زد... دست گلتون درد نکنه!

    پاسخحذف