۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

ای همه ی امید ها، مرا به برآوردن این بام نیرویی دهید





یک روز ناگهان احساس کردم وارد یک دنیای عجیب و ناشناخته شده ام. تا روز قبل یک دانشجو بودم: یک دختر کوچولو با یک دنیا ایده ها و افکار بلندپروازانه... با یک قلب عاشق! از عشق به دوست پسر ایده آل گرفته تا عشق به استاد، عشق به سرزمین و غیره و غیره، با اهداف ایده آلیستی.
آن روز صبح که از خواب بیدار شدم، احساس کردم که در خلاء ایستاده ام. هیچ کاری و فکری در وجودم نبود. نمی دانم چه طور شد، چه انگیزه ای باعث شد که آن روز قبل از هر کاری با "او" تماس گرفتم. و نمی دانم چرا هیچ تعجب نکردم وقتی شنیدم: - "هر وقت دوست داشتی بیا... اصلآ" همین امروز بیا." شاید برای این که تنها می خواستم روزم را پر کنم و به هیچ چیز دیگری فکر نمی کردم.


...

- "با تو چی کار داشتن؟"  
از دیروزو آن تلفن ناگهانی و عجیب، یک ترس، یک احساس ناشناخته وجودم را فراگرفت. و به دنبال اش اتفاق های غیرمنتظره. اتفاق هایی که باعث شد نیاز به تنها بودن و مدتی غرق در اندیشه های هرچند بلندپروازانه شدن را احساس کنم.
- "نکنه اشتباه می کنم! اگه کارم درسته، پس چرا از حرف های اطرافیان می ترسم؟"  چند روزی ست که سرشار از احساس گناهم. امروز تصمیم گرفتم به مدت یک هفته ماجرا را از تمام زاویه ها بررسی کنم. بعد از یک هفته یا دلیل احساس گناهم را پیدا می کنم، یا دیگر اصلا" چنین احساسی ندارم.

... 

- "روح من متعلق به چنین فضاهایی نیست!" این فکری بود که تمام دیشب از ذهنم می گذشت. چند بار تصمیم گرفتم که عذرخواهی کنم و با جمع خداحافظی کنم. جمعی که نه می توانستم با خنده های اش بخندم و نه در گفت و گوهای اش شرکت کنم. اما من که آدم اجتماعی ای هستم و در هر جمعی دست کم یک موضوع پیدا می کنم تا درباره اش با دیگران حرف بزنم. پس چرا دیشب نمی توانستم؟ احساس می کردم که تحقیر شده ام؟ نه، چنین احساسی نداشتم. شاید نیاز به توجه ی "او" داشتم. احساس می کنم چیزی که خیلی اذیتم می کرد این بود که "او"ی دانشمند و روشنفکر که از نظر من یک شخصیت بی نظیر است، در یک فضای بی هویت (و برای من ناراحت و ناملموس) کنار یک سری آدم عامی قرار گرفته بود و به نظر می آمد که تمامی ذهن اش را به شوخی های سطحی و حرف های روزمره ی اطرافیان اش سپرده. کسی که اگر در جمعی متناسب با شخصیت خودش قرار می گرفت، هر کلامش گوهری بود که به جان می خریدم اش.

- دوستش دارم؟

"دوستش می دارم
 چرا که می شناسم اش،
                   به دوستی و یگانه گی.
 شهرهمه بیگانه گی و عداوت است."

...

- تو چند سالته؟
 بیست و شش سال.
- تا حالا عاشق شدی؟
 فراوون!
- به نظر تو عشق چیه؟
 (با اعتماد به نفس می گویم: ) آدم وقتی یکیو با تمام وجود دوست داره و به خاطرش هر کاری می کنه، خب همین عشقه. عشق یه چیزیه که فقط باید تجربه اش کرد. شامل خیلی چیزها میشه: عشق به جنس مخالف، عشق به انسان ها، عشق به کار ...
- خب، تو که تجربه اش کردی، برای منی که هیچ تصوری از عشق ندارم یه جوری تعریف اش کن تا متوجه بشم چیه.
 نه نمیشه. باید خودتون عاشق بشین. اصلا" عشق که تعریف نداره.
- از کجا باید بدونم که کی عاشق شدم؟
شما تجربه اش کنین، دیگه نیازی به گفتن نداره.

با چه اعتماد به نفسی از کشفیات عشقی ام صحبت می کردم و "او" چه با صبر و حوصله به همه ی این کشفیات کسالت آور من گوش می داد و شاید وانمود می کرد که از شنیدن شان لذت هم می برد.


اما به راستی عشق چیست؟

فروغ فرخ زاد:
"و عشق بود آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی
ناگاه محصورمان می کرد
و جذب مان می کرد، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم های دزدانه."

شاملو:
"چرا که سعادت را جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقی که جز تفاهمی آشکار نیست."

تهمینه میلانی در نیمه ی پنهان:
"درمورد زنده گی و عشق کلیشه ی مشخصی وجود نداره، که برای همه یکسان تکرار بشه. برای حسن ممکنه عشق در یک نگاه معنی بده... برای مینو ممکنه عشق در چشم انداز مشترک معنی بده. و اما برای من ... برای من عشق یک نیروی جاذبه ست. جاذبه ای که نشه در برابرش مقاومت کرد."

...

- این دوره، دوره ی عشق های زودگذره.
 کدوم دوره؟
- همین دوره که ما توش هستیم.

یک پنج شنبه شب تابستان که روی تراس رستوران خانه ی هنرمندان نشسته ایم: سکوت و آرامش در یک شب قشنگ و به یادماندنی، که شاید تجربه ی یک عشق بود. نه قلبم تند می زد و نه نگران بودم. منتظر هیچ چیزی نبودم و در آرامش کامل، در به ترین لحظه و به ترین نقطه ی دنیا نشسته بودم. نه، عاشق نبودم. فقط آزاد و رها بودم. نه چیزی ذهنم را مشغول می کرد، نه نگران موضوعی بودم. آن قدر سبک و راحت بودم که اگر می خواستم، می توانستم پرواز کنم. محدود به زمان و مکان نبودم. به هیچ چیزی فکر نمی کردم، به جز حس خوشایند آن لحظه که می توانست تا ابدیت ادامه پیدا کند!
نه، عشق نبود. اما بسیار لذت بخش بود.  آن قدر که هنوز هم از یادآوری اش لذت می برم. نه نیروی جاذبه بود و نه کشش. همه چیز آرامِ آرام در جریان بود. در تعادل و توازن کامل، بدون هیچ نیروی غالبی.

- می تونی منو بگیری؟
 باورم نمی شد. با ترس و لرز دور و برم را نگاه کردم. نه، آشنایی دور و برمان نبود. ناباورانه روی سنگ ریزه های پارک به طرف "او" دویدم. اما به این راحتی هم نبود. پاشنه ی کفشم بلند بود و زمین سنگی پارک هم برای دویدن ناهموار. و از همه مهم تر این که می ترسیدم و دائم به اطراف نگاه می کردم تا مبادا کسی "او" را در حال گرگم به هوا بازی کردن ببیند! آن قدر دویدیم تا هر دو به نفس نفس زدن افتادیم.

...

- من امروز قراره برم پیش یکی از دوستام. با من میای؟
نمی دانستم چه جوابی بدهم. ازطرفی خجالت می کشیدم با او به دیدن یک دوست بروم و از طرفی دیگر احساس می کردم با قبول این دعوت، یک تکان و یک تغییر بزرگ در زنده گی ام ایجاد می شود. و در شرایطی بودم که بیش از هر چیز نیاز به یک تکان و یک تغییر داشتم. با این که نمی دانستم چرا "او" این پیشنهاد را داده، فوری قبول کردم. بلند شدم و گفتم: من حاضرم. می تونیم بریم.
-کجا؟ من که هنوز تاکسی زنگ نزدم. ببین خانوم، من نه ماشین دارم، نه خونه دارم، نه پول دارم... اصلا" هیچی ندارم!
از شنیدن این حرف جا خوردم. نمی دانم چرا. شاید هنوز انتظار نداشتم که به جز سخنان نغز و متفکرانه از "او" چیز دیگری بشنوم. اما هیجان رفتن به یک محیط تازه و یک جای –برای من- ناشناخته، آن قدر زیاد بود که خیلی زود فراموش کردم.
در تاکسی که نشسته بودم، از بس که خجالت می کشیدم، به در ماشین چسبیده بودم و فکر می کنم همان موقع بود که متوجه شدم جایی می رویم که قبلا" رفته ام. و آن وقت یک نفس راحت کشیدم و ترسم ریخت. از طرفی هم احساس کردم آن رویای زنده گی نو و متفاوت به واقعیت نپیوسته است و از این بابت کمی دلخور شدم. اما با این وجود از آرامش خاطری که دوباره نصیبم شده بود احساس رضایت می کردم.
پذیرائی گرم و دفتر دلنشین آقای مهندسِ خوشبختانه آشنا، باعث شد که راحت تر باشم و با آرامش بیش تری از آن غروب زیبا لذت ببرم. اما هنوز هم در حضور "او" بودن برایم راحت نبود.

میان صحبت ها "او" گفت: من یک شعر می خونم، بگو مال کیه. من هم تمام سعی ام را کردم که حواسم را جمع کنم و اسم شاعر را درست بگویم و به این ترتیب یک نمره ی بیست بگیرم!

"با آن که شب شهر را دیرگاهی ست
با ابرها و نفس دودهایش
تاریک و سرد و مه آلود کرده است،
و سایه ها را ربوده است و نابود کرده است،
من با فسونی که جادوگر ذاتم آموخت
پوشاندم از چشم او سایه ام را."

نمی دانم چرا با این که قبلا" این شعر را بارها خوانده بودم، هرچه فکر کردم یادم نیامد کدام شعر است و شاعرش کیست. برای این که شانسم را امتحان کرده باشم، گفتم: حمید مصدق؟
- نه، متاسفانه نمره نگرفتی! اخوان ثالث.
یادم آمد کدام شعر اخوان بود و آن قسمت اش را که بیش تر دوست داشتم، خواندم:

"او دید، من نیز دیدم
مرد و زنی را که آرام و آهسته با هم
چون دو تزرو جوان می چمیدند ..."

در حالی که به ساعتم نگاه می کردم و فکر می کردم برای اولین شب تعطیلات به اندازه ی کافی دیر به خانه می روم، گفتم: اجازه می دین که من برم؟
- این جا کلاس نیست و تو هم دیگه دانشجو نیستی. هر وقتی که بخوای، می تونی بری.

وقتی از پله ها پایین آمدم و وارد کوچه شدم، قبل از هر چیز یک نفس عمیق کشیدم و دور و برم را با یک نگاه تازه تماشا کردم. حس عجیبی داشتم. همان طوری که می خواستم از همان روز وارد یک زنده گی جدید شده بودم ...
کاملا" گیج بودم. ذهنم، روحم، وجودم تحمل پذیرش این همه اتفاق غیرمنتظره، آن هم یک روز بعد از فارغ التحصیلی را نداشت. دانشجویی که تا به حال هیچ مسوولیتی نداشت و مهم ترین کاری که انجام داده بود به پایان رساندن پایان نامه ی فوق لیسانس بود، امروز ناگهان وارد یک دنیای جدید شده بود. دنیایی که همان آدم های قبلی را داشت، اما با نقش های کاملا" متفاوت.
تمام راه تا خانه سعی کردم ماجرا را به گونه ای تجزیه و تحلیل کنم تا برایم قابل درک باشد. اما تا مدت ها این ماجرا پیچیده ترین بخش زنده گی ام بود. شاید تا سال ها!


تهران
                                                              پاییز 2001    

                                                                                                                                                 




۱ نظر: