۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

پرسه ای درباغِ تنِ تو!


باغِ گلستان - تهران



هر چه بیش تر زمان می گذرد، برای باغِ تن ات دلتنگ تر می شوم؛ و خدا می داند که با این دلتنگی ها تا کجا ها خواهم رفت؛ تا کجاها یادِ تن ات را با خود خواهم بُرد!

 دست هایم را بر بدن ات می کشم و با هر نوازشم، تن ات بارور می شود. با چشم های بسته، پوست ات را زیر انگشتانم حس می کنم: چشم هایت، گونه هایت... سینه ات، بازوهایت...

تپش عشق را زیر پوست ات لمس می کنم و با عشق میوه های باغ تن ات را می خورم: شیرینِ شیرین!





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر