۱۳۹۰ آبان ۱۰, سه‌شنبه

تشنگی


باغ و کاخ گلستان، تهران


ظهر یک روز تابستان در "باغ گلستان" عکاسی می کردم. هوا گرم بود و ماهِ رمضان. برای آن هایی که تا به حال "باغ گلستان" را ندیده اند توضیح می دهم که این مجموعه بهشتی ست در جنوب تهران؛ که چون از شلوغی و سر و صدای شهر به دروازه ی باغ می رسی، گویی پس از گذشتن از همه ی سختی ها سرانجام دروازه ی بهشت را پیش رو داری! و به راستی این باغ زیبای دوره ی 
قاجار، نوازشگاهِ روح آدمی ست در قلبِ تهران.

در آن ظهر گرم تابستان، حیرت زده از این همه زیبایی، با اشتیاق به هر سوی باغ می رفتم؛ گویی این اولین بار است که "باغ گلستان" را می بینم! در حالی که نقشه ی باغ و ساختمان هایش را در دست داشتم، از زاویه های مختلف از معماری باغ عکس می گرفتم و خوب می دانستم که عکس هایم ذره ای از این همه زیبایی را منتقل نخواهند کرد.

همه ی گذرها را که رفتم و با همه ی اهالی و کارکنان باغ که صحبت کردم، از خستگی روی نیمکتی نشستم و به حوض آبی خیره شدم که فواره ای میان اش بود. صدای شُرشُر آبی که از فواره می ریخت گوشم را نوازش می داد و با وزش هر نسیم، خنکای آب بر گونه هایم که تنها قسمت برهنه ی بدنم بود، بوسه می زد!

کمی که گذشت، آفتاب آن قدر داغ شد و هوا چنان ساکن که حتا اشتیاق تماشای آن همه زیبایی هم نمی توانست تشنگی را از یادم ببرد. به حوض پُر آب و فواره اش که نگاه می کردم تشنه تر می شدم و در همان حال خوب می دانستم که در ماه رمضان، لیوان آبی در مرکز شهر تهران پیدا نخواهم کرد. کم کم از گرمای بیش از اندازه ی هوا بی حال شدم و حتا نمی توانستم خودم را به ورودی باغ برسانم تا سوار تاکسی شوم و به خانه بروم. در لحظه هایی که حتا فکر کردن هم برایم ناممکن شده بود، ناگهان به ذهنم رسید که در باغ به این زیبایی باید شیرهای آبی برای آبیاری گل ها و درختان باشد. و در آن لحظه ی اوج تشنگی نه آلودگی آب برایم مهم بود و نه گرمایش.

تنها به امید یافتن یک شیر آب مسیر خروجی باغ را در پیش گرفتم؛ در حالی که همه ی باغچه ها را با دقت زیر نظر داشتم تا شاید شیر آبی کنارشان ببینم. کم کم به ورودی باغ نزدیک می شدم که دستگاه آب سرد کنی را دیدم که روبه روی اتاق نگهبان و کنار حوض اصلی باغ بود. از خوشحالی داشتم پرواز می کردم. من در آرزوی شیر آبی حتا گرم بودم و حالا آب سردکنی را می دیدم که قطره های آب بر بدنه ی خنک اش می درخشید و بیش از پیش اشتیاق نوشیدن ام می داد!

نمی دانم چه طور تا جلوی آب سردکن پریدم و وقتی به آن رسیدم پیش از هر چیز دستانم را زیر آب خنک گرفتم و به نگهبان نگاه کردم که خوب مرا می دید و بی شک روزه خواری در نظرش بزرگ ترین گناه بود! تنها یک لحظه به نگاهِ نگهبان فکر کردم و پس از آن، لذت نوشیدنِ آب خنک آن قدر مسحورم کرد که بی هیچ فکری آب را بر صورتم پاشیدم و تا می توانستم از آن شیرین ترین آبی که تا به امروز خورده بودم، نوشیدم.

آب خنک را زیر آفتابِ سوزان با تک تک سلول هایم حس می کردم و انگار خنکای آب در رگ هایم جریان پیدا می کرد! با لذت و اشتیاق سر تا پایم را غرق در آب کردم و برای چند لحظه در حالی که آفتاب بر پوست صورتم می خورد و قطره های آب را بخار می کرد، چشمانم را بستم.


***


با شنیدن زنگ تلفن چشم هایم را باز کردم. گوشی را که برداشتم صدای تو بود که می گفتی: "خانوم برگردین، من همین جا پشت سرتون هستم!" با ناباوری سرم را برگرداندم.

 نزدیک متروی "اکول میلیتر" بودم و چند قدم آن طرف تر تو ایستاده بودی. همان جایی که نخستین بار دیده بودم ات! همان پالتوی مشکی را پوشیده بودی، لبخند می زدی و از پشت شیشه های بخار گرفته ی عینک ات نگاهم می کردی.

نمی دانم چه طور آن چند قدم را پریدم و وقتی به تو رسیدم پیش از هر چیز دستانم را بر گرمای گونه هایت کشیدم و به آن هایی فکر کردم که به ما نگاه می کنند. تنها یک لحظه به آن نگاه ها فکر کردم و پس از آن، لذت بوسیدن لب هایت آن قدر مسحورم کرد که بی هیچ فکری لبانم را بر لب هایت گذاشتم و تا می توانستم از آن نوشیدم!

بوسه های پرحرارت ات را در سرمای زمستان با تک تک سلول هایم حس می کردم و انگار گرمای بوسه هایت در رگ هایم جریان پیدا می کرد! با لذت و اشتیاق سر تا پایم را غرق در بوسه کردی و من برای چند لحظه در حالی که آفتاب بر پوست صورتم می خورد و جای بوسه هایت را از آنی که بود داغ تر می کرد، چشمانم را بستم.








۵ نظر:

  1. خوبه
    خیلی جالبه که آدم همیــــــــــــــشه، در طول یک رابطه که هست یا یه زمانی بوده، اینقدر از خوبیهاش بگه.
    میگم شما هیچوقت نشد که از بدیهاش هم بگید؟ !!!

    پاسخحذف
  2. خب، این شاید آخرین باری باشه که من پاسخی برای یک یادداشت از یک "ناشناس" بنویسم. خودتون قضاوت کنید: من دغدغه های ذهنی امو بدون هیچ سانسوری برای خواندن شما این جا می ذارم، به این امید که با استفاده از نظر های خالصانه ی شما بتونم هر روز به تر از قبل بنویسم و در واقع "به خاطر یقین کوچک ات" صفحه ای باشه برای گفت و گوهای من و شما. منی که همه می تونین به راحتی بشناسیدم و شما که ازتون انتظار دارم دست کم اسمتونو برام بنویسین تا با یک ابهامِ مطلق رو در رو نباشم!
    اما در پاسخ به سوال شما: چرا نباید از خوبی های یک رابطه گفت، وقتی اون رابطه آن قدر قشنگ بوده یا هست که خوبی هاش در ذهنمون پررنگ تر مونده؟ منظورم مقایسه نیست، اما به عنوان مثال وقتی دیوان شمس را می خونیم، آیا مولانا به جز حُسن معشوق به چیز دیگه ای هم اشاره کرده؟ من هم در یادداشت های عاشقانه ام با چنین دیدی می نویسم؛ اگرچه همه ی یادداشت های من هم عاشقانه نیست.
    به امید ادامه ی گفت و گوی ما، البته با شمایی که دیگه "ناشناس" نیستید.

    پاسخحذف
  3. با نهایت احترام به شما بانو
    من را می شناسید
    همین حالا هم که اینها را می نویسید و می نویسم می دانید من چه کسی هستم.
    اگر ضرورت دارد و شما همین طور طبق گفته ی خودتان بر همین روال باقی خواهید ماند، چشم می نویسم.
    من از نوشتن نام خودم نه هراسی دارم و نه ابایی. مثل شما در فرانسه زندگی می کنم و سخت معتقد به آزادی بیان هستم
    اما شما از دیدن و خواندن اسم و نظرات من حس بدی نخواهید داشت؟ من طرفدار پر و پا قرص یک رنگی هستم، صاف و شفاف. نه دو رویی و مغلطه
    همیشه معتقد بوده ام کسی که جسارت گفتن دارد باید شهامت شنیدن هم داشته باشد.
    نظر شما غیر از این است؟

    پاسخحذف
  4. راستش من همیشه به خودم می بالیدم که از روی نوشتار یک شخص می تونم حدس بزنم که نویسنده اش کیه؛ اما این بار اون قدر ها هم مطمئن نیستم!
    این طور که به نظر میاد از دوستای من هستین :) خیلی خوشحالم که نوشته هامو می خونین و نظرتونو هم می گین؛ اما خب من هنوز هم بر این عقیده ام که به تره من هم بدونم که دارم با کدوم دوستم صحبت می کنم. اگه همون طوری که گفتین از دوستان پاریسی من هستین پس چه خوبه که بهتون تلفن کنم تا با "شفافیت" بیش تر با هم صحبت کنیم. شما هم اگه خواستین می تونین بهم زنگ بزنین. مطمئن باشین که من هم "جسارت گفتن" دارم و هم "شهامت شنیدن" :)

    پاسخحذف
  5. این کامنتها اگه جالبتر از خود نوشته نباشه به همون جالبی هست! من هم کنجکاو شدم که ناشناس کیه!

    پاسخحذف