۱۳۹۰ بهمن ۲۳, یکشنبه

روزی که ماند در یاد...



یک، دو، سه، شهید... یک، دو، سه، شهید...

صدای ورزش صحبگاهی بچه ها می آمد و می دانستم که بعد از آن نوبتِ مسابقه ی سرود است و اجرای موسیقی. دوازده سالم بود و همیشه از اجرای موسیقی در جمع گریزان بودم! اما مربی فرهنگی مدرسه از من خواسته بود تا در مسابقه ی سرود استانی به مناسبت دهه ی فجر، همراه گروه سرود مدرسه سنتور بنوازم. اگرچه آن زمان ردیف استاد صبا را با سنتور می آموختم، اما اجرای یک سرود انقلابی آن قدرها هم سخت نبود. به علاوه ساعت های تمرینِ گروه هم بهانه ی خوبی بود تا از کلاس های درس فرار کنم!

مثل هر سال به مناسبت دهه ی فجر، همه ی کلاس های مدرسه را با کاغذ رنگی هایی تزیین کرده بودیم که نماینده ی هر کلاس با پولی که از بچه ها جمع می کرد، می خرید. و هر سال این روزها چه هیجانی داشتم تا کلاس ما زیباترین تزیین را داشته باشد. البته زیباترین تزیین را همیشه سال بالایی ها داشتند و من هنوز کلاس اول راهنمایی بودم! در گروه سرود هم بیش تر بچه های کلاس سوم بودند و من تنها کلاس اولی گروه موسیقی بودم و از این موضوع بسیار به خود می بالیدم.

مسابقه در مدرسه ی خودمان نبود و در یک فضای ناآشنا بیش تر از همیشه اضطراب داشتم. هیچ کدام از گروه ها نوازنده ی سنتور نداشتند؛ یا بدون موزیک می خواندند، یا نوازنده ی سینتی سایزر آن ها را همراهی می کرد. و این میان من چه مغرور بودم که به عنوان نماینده ی گروه موسیقی مدرسه ی "حافظ" تنها نوازنده ی سنتور در این مسابقه هستم. اگرچه هنوز نگران لحظه ی اجرا بودم، اما می دانستم که گروه ما برنده ی مسابقه است.

و سرانجام لحظه ی اجرای برنامه رسید و گروه موسیقی مدرسه ی حافظ برای اجرای سرود 22 بهمن به روی صحنه دعوت شد. اگرچه تمام مدت اجرا نفسم حبس شده بود، اما همه ی "ریز"هایی را که آن روز می زدم، هنوز هم به یاد می آورم. اجرای سرود که تمام شد، دیگر شکی نداشتم که برنده ی مسابقه خواهیم شد و همین طور هم شد و این افتخار نصیب مان شد! البته دوران جنگ بود و از جایزه خبری نبود. تنها می توانستم به نمره ی انضباط بیست در ازای افتخاری که برای مدرسه آوردم، دل خوش کنم! البته بیش تر از همه خوشحالی ام به خاطر همه ی کلاس هایی بود که در روز های تمرین در آن ها حاضر نشده بودم و آن روز ها چه قدر همکلاسی هایم به من غبطه می خوردند. برای من همین کافی بود و البته خوشحالی پدر و مادرم از این که دخترشان برنده ی یک مسابقه ی موسیقی استانی شده است نیز باعث غرورم می شد.  



از آن روز ها سال ها و سال ها گذشته است. امروز دیگر نه سنتور می زنم و نه در مسابقه ای شرکت می کنم؛ راستش هنوز هم از شرکت در مسابقه می ترسم. و هنوز هم بعد از گذشت این همه سال، 22 بهمن که می رسد، به وجد می آیم. حتا امروز که در ایران هم نیستم! یاد همه ی خوشی های دوازده سال مدرسه، در این دوران می افتم: یاد کلاس هایی که به بهانه ی جشن تعطیل می شد و امتحان هایی که در این ده روز برگزار نمی شد؛ یاد مسابقه های هنری مدرسه که بیش تر در این دوران برگزار می شد؛ و بیش تر از همه فرار از درس که در این ده روز به ترین هدیه بود و از شروع سال تحصیلی انتظارش را می کشیدیم.

آن سال ها نمی دانستم که سالگرد انقلاب چیست. هرچند کتاب های مدرسه و همان دو کانال تلویزیونی که داشتیم، حماسه ی انقلاب را همواره به ما تزریق می کرد؛ اما دهه ی فجر تنها بهانه ی شادی نسل ما بود. بچه های نسل ما خوب یاد گرفته بودند که فرهنگ را از خانه بگیرند؛ نه از شهر، نه از مدرسه. و خانواده های ما چه تلاشی می کردند تا در آن فضای بسته که هیچ پنجره ای به بیرون نداشت، به بچه های شان بیاموزند که ایرانی بودن و فرهنگ ایرانی داشتن جز این است که در جامعه می بینند.

امروز که از بیرون نگاه می کنم، حاصل این تلاش خانواده های با فرهنگ ایرانی، جوانانی ست خوش ذوق، اهل مطالعه، تحصیل کرده و... که همه ی این ها را در خانه هایشان و با هزینه ی روحی و مالی پدران و مادران شان آموخته اند، بدون هیچ هزینه ی دولتی؛ و بسیاری از آن ها هم امروز مانند من ساکن غرب هستند. اگرچه این تلاش پدران و مادران نسل ما ستودنی ست، اما حاصل آن نسلی روشنفکر و تحصیل کرده است که به راحتی دروغ می گوید؛ چرا که از کودکی آموخته است آن چه را که در خانه می بیند در مدرسه نباید بگوید. و این را پدر و مادری به او آموخته اند که همه ی آموخته هایش را از آن ها دارد؛ پس این یکی را هم خوب فرا می گیرد!






۱ نظر:

  1. توضیح دادم خدمتتون که با این پاراگراف آخر مشگل دارم..

    ولی‌ خوب ما کلا صفا می‌کنیم از خوندن نوشته‌هات

    پاسخحذف