۱۳۹۱ شهریور ۱۵, چهارشنبه

رستوران باغ جماران

 
 
سفر تابستان امسال به تهران پر از خاطره است و نوشتنی های بسیاری دارد. اما یکی از جالب ترین اتفاق ها در شبی بود که با دوستان برای شام به رستورانی رفتیم در باغ جماران!
 
یاسی می گفت که باغ سابق جماران مجموعه ای از رستوران در طبقه های مختلف شده که هم بسیار با صفاست و هم دلنشین. او یک شب در رستوران ایتالیایی میزی رزرو کرد تا شام را با دوستان آن جا بخوریم و تاکید کرد که سر ساعت هفت و نیم باید آن جا باشیم وگرنه میزمان را از دست خواهیم داد.
غروب که شد از ونک به طرف جماران حرکت کردیم. اتوبان صدر به خاطر پل سازی شلوغ بود و مدتی در راه معطل ماندیم. سرانجام با ده دقیقه تاخیر به رستوران رسیدیم. اسم یاسی را به خانمی که دم در ایستاده بود گفتیم تا به سمت میزمان راهنمائی مان کند؛ که خانم گفت به همچین اسمی رزرو نشده. با یاسی که هنوز نرسیده بود تماس گرفتیم تا شاید به اسم دیگری رزرو کرده باشد، اما همان اسمی بود که گفته بودیم. ما هم همان جا منتظر ایستادیم تا چند دقیقه ی دیگر که خود یاسی رسید. با خانم که صحبت کرد متوجه شد که به خاطر ده دقیقه تاخیرِ ما اسم مان از فهرست رزروی ها حذف شده و حالا باید منتظر بمانیم تا اگر میزی خالی باشد به ما بدهند.
در حالی که عصبانی بودم توضیح دادم که ده دقیقه تاخیر در تهران در واقع یعنی هیچ و الان حدود نیم ساعت است که ما این جا ایستاده ایم و شما حتا یک عذر خواهی ساده هم نمی کنید و خانم گفت که من مسوول پاسخ دادن به شما نیستم و می توانید با مدیریت رستوران صحبت کنید.
باز هم ده دقیقه، یک ربعی طول کشید تا مدیر رستوران را پیدا کنیم. آقای مدیر مرد بسیار جوان و خوش رویی بود که مانند همه ی کارکنان رستوران پیراهن "بِربِری" بر تن داشت.
جلو رفتم و با آرامش برایش توضیح دادم که ما از وسط شهر* تا این جا آمده ایم و با توجه به ترافیک این ساعتِ روز تاخیر ده دقیقه ای چیزی نیست که شما به خاطرش رزرواسیون ما را بدون اطلاع قبلی باطل کنید. همین طور که برای "آقای مدیریت" توضیح می دادم خانمی که از مشتریان بود و نزدیک ما ایستاده بود و حرف هایم را می شنید، نگاهی با تحقیر به من انداخت و ناگهان میان حرف هایم گفت: "شما که وسط شهر زندگی می کنین از کجا این رستورانو می شناختین؟" با تعجب نگاهی به خانم انداختم و هیچ نگفتم. آقای مدیر رستوران هم سرانجام مودبانه عذرخواهی کرد و قول داد که اولین میز خالی را به ما بدهد.
بعد از بیش از یک ساعت سرانجام بر میزی در تراس رستوران نشستیم و در حالی که سعی می کردیم اتفاق های ساعت پیش را فراموش کنیم، به شوخی و خنده و تماشای منظره ی زیبای پیش روی مان پرداختیم. همین طور که می گفتیم و می خندیدیم ناگهان متوجه شدم که خانمی که بر محل زندگی وسط شهر من تاکید کرده بود همراه دوستانش در میز کناری ما نشسته اند. خیلی سریع داستان را برای بچه ها تعریف کردم و بعد برای آن که بیش تر بخندیم کمی بلند تر گفتم: "می دونین بچه ها، چقدر تا این جا اومدن با این که خیلی دوره راحته! من از خونه مون که خیابون ایتالیا ست تا نزدیک میدون ولی عصر پیاده اومدم و بعد هم اتوبوس های تجریشو گرفتم و از تجریش تا این جا هم که دیگه راهی نیست!"
و یاسی در ادامه ی داستان من گفت: "بابا... از ایتالیا تا این جا که راهی نیست! من از آزادی سوار اتوبوس های تجریش شدم و مستقیم اومدم. تازه تو راه مانتو و کفشمو هم عوض کردم که برای این جا مناسب تر باشه. اصلا" از وقتی این اتوبوس ها رو گذاشتن دیگه رفت و آمد ما راحت شده." و دوست یاسی در ادامه گفت: "شما که همه تون جاهای اعیونی می شینین و نزدیک بودین! من از نواب اومدم، اما بازم خیلی راحت رسیدم."
 
در حالی که می گفتیم و می خندیدیم و از شام مان لذت می بردیم، متوجه شدیم که میز بغلی با این که از ما دیرتر نشسته بودند اما خیلی زود شام شان را تمام کردند و بلند شدند و رفتند! و ما هم چنان تا آخر شب به این اتفاق بامزه می خندیدیم و البته هنوز هم برایم سوال است که کجای شهر ساکن بودن چرا این قدر برای ایرانی ها مهم است!
 
 
 
 
* وسط شهر طبق عادت زندگی در فرانسه ترجمه ی centre ville است.
 
 
 
 


۱ نظر:

  1. این که چیزی نیست من یه بار از دروازه غار رفتم شمرون قلیون کشیدم برگشتم.

    پاسخحذف