۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

شب ها و خواب ها

 
 
 
بعضی از شب ها خواب می بینم که خوابم نمی برد. در خواب ساعت را نگاه می کنم: سه و چهل و پنج دقیقه ی صبح! نگرانم که چطور صبح زود بیدار شوم و یادم می آید که ساعت هفت و نیم موبایلم زنگ می زند و بیدارم می کند.  صبح با زنگ موبایل بیدار می شوم. آماده می شوم، از خانه بیرون می روم و سوار مترو که می شوم با خودم می گویم: با این که دیشب خیلی کم خوابیدم اما امروز صبح چه سرحالم. و همین موقع به یاد می آورم که خواب دیده ام که خوابم نمی برد!
 
بعضی از شب ها خواب می بینم که تشنه ام. مدتی در خواب با خودم کلنجار می روم که بهتر است بخوابم، صبح که بیدار شدم آب می خورم. اما تشنگی ام آن قدر زیاد است که بر خواب پیروز می شود و بلند می شوم و به آشپزخانه می روم. در یخچال را باز می کنم، بطری آب را برمی دارم و در همین حال با خود می گویم: من که تشنه ام نیست. و به یاد می آورم که خواب دیده ام که تشنه ام!
 
بعضی از شب ها خواب می بینم که تو کنارم خوابیده ای. در رختخواب غلت می زنم، رویم را به طرف ات برمی گردانم؛ دستانم را بر بازوهایت می گذارم و در همین حال به یاد می آورم که خواب دیده ام کنار تو خوابیده ام! با خود می گویم اشکالی ندارد؛ خوابم را ادامه می دهم و از هم آغوشی با تو در خواب لذت می برم. چشمانم را نرم می بندم تا باز بخوابم و این بار خواب می بینم که خوابم نمی برد!
 
 
 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر