۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

امروز ده دسامبر 2012

 
 
 
 

اگرچه هیچ وقت مناسبت ها و سالگردها برایم چندان با اهمیت نبودند، اما هر وقت پشت کارت شناسایی فرانسوی ام را نگاه می کردم تاریخ ورود به فرانسه : 02-12-10 به من چشمک می زد و می دانستم که به زودی یک دهه از زندگی من در فرانسه می گذرد و امروز همان روز است.

ده سال پیش چنین روزی، نمی دانم سه شنبه بود یا جمعه، که با پرواز ایران ایر از تهران به پاریس آمدم و چه روزهای سخت و پر اضطرابی بود آن روزها! آن سال زمستان، پاریس سرد بود و پر برف و من هم تازه واردی ناشناس بودم که در خیابان هایی که نه می شناختم شان و نه با آن ها احساس نزدیکی می کردم، بی هدف راه می رفتم تا با خانه ی تازه ام آشنا شوم. هر قدمی که برمی داشتم، اگرچه در پاریس بودم، اما تهران جلوی چشم هایم بود و خانواده ام و همه ی خاطره هایم. آن روزها نه موبایل داشتم، نه کامپیوتر و نه اینترنت، و هر جای شهر که  یک باجه ی تلفن می دیدم یا یک کافی نت از خوشحالی پرواز می کردم و گوشی تلفن را که برمی داشتم، یا ایمیلم را که باز می کردم، آن قدر اشک می ریختم که مجالی برای حرف زدن یا نوشتن نمی ماند!

پاریس را دوست نداشتم؛ با همه ی زیبایی هایش شهری بود بیگانه که مرا از میهنم و همه ی دلبستگی هایم جدا کرده بود. نزدیک نوئل بود و شهر زیر برف و سرما و نور و چراغ  پر از هیاهو بود. شادی آدم ها را که می دیدم برایم مثل یک خواب بود؛ و من میان این همه هیاهو هم چون گمشده ای حیران بودم که از این سو به آن سو می رفت و هرچه می کرد نمی توانست بخشی از این زندگی باشد.

...

شاید امروز برای خودم هم باور کردن اش سخت باشد که ده سال از آن روزها گذشته است؛ ده سال درد... ده سال شادی... ده سال عشق... ده سال زندگی! هیچ فکرش را نمی کردم شهری که آن روزها آن چنان با من بیگانه بود، امروز معشوقی باشد که هر کوچه و خیابان اش برایم پر از عشق است و خاطره.  شهری که کافی ست نگاهش کنم تا با عشوه هایش ذره ذره ی وجودم را غرق در لذت کند. شهری که نوازش های بهاری اش، آغوش تابستان اش، دلبری پاییزش و حتا خشم و نامهربانی زمستان اش از عاشقانه های هر معشوقی دلربا تر است.

 

 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر