۱۳۹۲ آبان ۱۰, جمعه

ما به شب های تار دل بستیم



 کنسرت گروه موسیقی پالت بدون شک یکی از بهترین کنسرت هایی بود که از نزدیک دیده و شنیده ام و تا مدت ها با صدایش سرکرده ام. و همچنان آوازی ست که در لحظه های زندگی ام جاری ست
اما چه ویژگی ای سبب می شود که یک کنسرت یا یک موسیقی این چنین با تارهای زندگی مان در هم تنیده شود؟
راستش تا پیش از این کنسرت آن چنان شیفته ی موسیقی پالت نبودم و شاید تنها یکی از آهنگ هایشان بود که قلبم را لرزانده بود و آن هم "والس شماره ی یک". با شک و تردید بلیت کنسرت را خریدم و برای این که خودم را سرزنش نکنم با خود می گفتم: باید موسیقی جوانان امروز ایران را حمایت کرد! خوشبختانه "سالن ادیار" هم نزدیک مان بود و دیگر بهانه ای برای نرفتن نداشتم! و باز هم راستش را بخواهید هر چه به روز کنسرت نزدیک تر می شدیم، کنجکاوی ام برای شنیدن موسیقی این بچه های جوان که از ایران می آمدند بیش تر می شد.
یک غروب زیبای پاییزی بود و جلوی سالن ادیار هم پر از ایرانیانی که یا سئانس قبل را دیده و شنیده بودند و یا منتظر شروع سئانس دوم بودند؛ و همه خوشحال و پرانرژی. دیدن این همه انرژیِ مخاطبان به وجدم آورده بود و همان موقع به غزال گفتم که ای کاش امشب به جای کنسرت پالت، کنسرت کیوسک بود که نمی دانی چه شب فراموش نشدنی ای بود شب کنسرت کیوسک! و ساعاتی بعد چه شب فراموش نشدنی ای شد شب کنسرت پالت!
اگرچه آن شب شعرهایی را که می خواندند حفظ نبودم، اما با سادگی و روانی کلام شان و با موسیقی ای که بی واسطه ی هرگونه کلامی بر قلبم می نشست، لحظه های سبکبالی و لذت را تا بی نهایت پرواز کردم.
"پالت" آن شب صدای ایران بود؛ صدای ایرانِ امروز که منِ ساکنِ پاریس تشنه ی شنیدن اش هستم. نوستالژیک نبود و ما را به گذشته نمی برد؛ بل که جلوه ای بود از ایران امروز... از شهرهای امروز، از خیابان ها وکوچه های امروز ... و صدای جوانان امروز ایران بود. جوانانی که ساده و امروزی لباس می پوشند، ساده و امروزی حرف می زنند و ساده و امروزی می نوازند و می خوانند. و من چه خوشحال بودم که این صدا را از نزدیک می شنوم، حس می کنم و گاهی حتا لمس می کنم و می بویم!
و اوج این صدای آشنا، صدای امید نعمتی بود، که بی تردید ایرانی ترین و دلربا ترین صدایی بود که تا به آن روز شنیده بودم. صدای یک جوان ایرانی که لطافت و دلنشینی رفتارش دلبستگی مخاطب را به او دوچندان می کرد. و این شامل همه ی اعضای گروه بود وقتی که بعد از کنسرت در رستورانی از نزدیک دیدم شان و فردای آن روز هم پای صحبت های شان در "کافه لیت" نشستم.
و چه شیرین بود شنیدن و همراه آن ها خواندنِ "دلم می خواندت"، "نرو، بمان"و ... که از اشتیاق قلب من می گفت و شورِ دل آن ها.
فردای آن روز با داریوش آذر، نوازنده ی کنترباس پالت صحبت می کردم که می گفت ایرانیان خارج از ایران را نمی شناسد و تجربه مشترکی با آن ها ندارد؛ اگرچه این تجربه ی مشترک را در شهرستان های ایران با مخاطبان اش پیدا کرده است. به او گفتم این کاملا" طبیعی است؛ این جا، این ما هستیم که با هر نت شما و با هر کلام تان هزارها تجربه ی مشترک داریم. ما با صدای شما در کوچه پس کوچه های شهرهای ایران قدم می زنیم؛ و چه پرسه زدن لذت بخشی!
بعد از کنسرت کیوسک با خود می گفتم کیوسک صدای نسل من است؛ صدای نسل مهاجر که در ایران زندگی کرده، درس خوانده، بزرگ شده و امروز ایران برایش یک خاطره است از روزهای شیرین جوانی! اما آن شب به داریوش آذر می گفتم که پالت صدای نسل بعد از من است. نسلی که هنوز در ایران است، در ایران می خواند و با صدایش چه بسا مرا به ایران برگرداند.





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر