۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

Dead woman walking!


حدود ظهر بود که مانا گفت: زنده ای تو؟ جواب دادم: نه، چند وقتی میشه که مرده ام

درحالی که می خندید گفت: ادای صادق هدایتو در نیار

اما من دارم جدی می گم. بد نیست که آدم هر دوره ای از زنده گی اش یه تجربه ی جدید بکنه، حالاهم تو دوره ی صادق هدایت هستم. تجربه های متفات چه اشکالی داره؟ از ادامه ی زنده گی روزمره که به تره ...

تجربه های متفاوت خوبه. اما صادق هدایت کجا و ...

 
صادق هدایت کجاست؟ او هم یک آدمی مثل من بود. از غرق شدن در زنده گی روزمره می گریخت و از دنیایی که بی هدف به روزمره گی تبدیل می شود، فراری بود. "سالوادور دالی" به شکلی دیگر، "سیمون دو بووار"، "کمی کلودل"، "ونسان ون گوگ" و بسیاری و بسیاری دیگر که متفاوت زیستن را تجربه کرده اند. چرا متفاوت زیستن را نفی می کنیم، اگر همین تفاوت انگیزه ی زنده گی شود؟ مگر زنده گی چیست به جز گذراندن فاصله ی زمانی بین تولد و مرگ، آن هم به شیوه ای که دلچسب تر باشد؟ چه اشکالی دارد که در این دوران به جای طی کردن خطی این مسیر، لذت ها و گاهی دشواری های متفاوت را تجربه کنیم؟

مهم نیست که چند وقت است که مرده ام. این دوران، دشواری مرگ را می چشم و پس از آن زمانی زیبایی های زنده گی را لمس می کنم. و چه بسا آن زمان از تجربه ی زیبایی ها بیش تر لذت ببرم، چرا که می دانم حتا در مرگ هم می توان بارقه هایی از لذت را پیدا کرد


اما امروز، زنی مرده ام که در شهر پرسه می زنم تا بارقه های لذت را بیابم

۱ نظر: