۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

رویاهای پیش پا افتاده !


امشب می خواهم از چیزهای پیش پا افتاده بنویسم. چیزهای پیش پا افتاده ای که حتا اگر نخواهی ببینی شان، به هر شکلی که شده خودشان را نشان می دهند و چه قدر آزاردهنده اند ...

چند روزی ست که در دنیای رویا و خیال غوطه ورم و آزادانه از این طبقه به آن طبقه می روم. اما امروز نمی دانم چرا دنیای خیالم هم متوقف شد. انگار دست و پایم را بسته اند. شاید هم آسانسور بین دو طبقه متوقف شده و در این حالت حتا در دنیای خیال هم راهی برای فرار نیست. اما چه چیزی مرا این جا نگه داشته؟ چه چیزی غیر از فکرهای ساده و پیش و پا افتاده؟

در طبقه ی پایین صحبت از "خیانت" بود. واژه ای که همیشه از آن فرار می کردم و یک طبقه پایین تر، بحث "دروغ"؛ واژه ای که هیچ وقت برایم تعریف شده نبود. از بحث دروغ خسته شدم و سوار آسانسور شدم و از طبقه ی ششم به هفتم آمدم. و این بار با خیانت روبه رو شدم

این واژه مرا به یاد فیلم های مسعود کیمیایی می اندازد. اگرچه می دانم که این امری ست که از گذشته بوده و هم چنان ادامه دارد؛ مثل تمامی مسائل انسانی. تنها نوع نگاه ما به دردهای انسانی ست که از گذشته تا حال و آینده تغییر می کند و اگر غیر از این باشد، طبیعی نیست

از آسانسور طبقه ی هفتم که بیرون آمدم، او را در آغوش دخترکی دیدم. نگاهش کردم. مرا نمی دید؛ در تاریکی سایه ی در ایستاده بودم. عاشقانه هایی را که شب گذشته در آغوش من خوانده بود، امشب برای دخترک می خواند؛ با همان ملایمت... با همان لطافت ... با همان آواز... و هم او و هم دخترک غرق در لذت بودند. با این که داشتم از درد منفجر می شدم، چیزی نگفتم. آرام برگشتم که سوار آسانسور شوم و به طبقه ی بالاتر بروم که ناگهان گوشه ی دامنم به پایه ی میز کنار راهرو گیر کرد و لیوان شرابی که روی میز بود بر زمین افتاد و شکست

سراسیمه به سمت آسانسور دویدم. در حالی که در تاریکی راهرو منتظر آسانسو ایستاده بودم، دخترک را دیدم که شرمگین و نیمه برهنه جلوی در ایستاده و نگاهم می کند. اما او جلوی در نبود. او حتا مرا ندید. و من هم دیگر هیچ گاه چشمان اش را ندیدم. هیچ گاه شرم را در چشمان اش ندیدم ... سوار آسانسور شدم تا به طبقه ی هشتم بروم که بین دو طبقه آسانسور ایستاد

در تاریکی بین دو طبقه به این درد پیش پا افتاده می اندیشم. او شب گذشته با من خوشحال بود؛ پس چرا امشب این خوشحالی را با زن دیگری تقسیم کرد؟ و شاید شب های دیگر هم که با من نبود! او با من همه چیز داشت. شاید تنها چیزی که کم داشت ارضای شیطنت های انسانی و تجربه ی حس خیانت بود. تجربه ی حس مخفیانه ی با زنی دیگر بودن. لذت هم آغوشی مخفیانه و لذت ساختن دروغ های پیاپی برای پوشاندن این خیانت

خوب می دانم که درد مورد خیانت واقع شدن، درد همه ی انسان هاست. از گذشته های دور تا امروز. دردی که هنوز چرایش را نمی دانیم و فکر می کنم در هر موردی دلیل متفاوتی می تواند داشته باشد. و با همه ی این ها چه درد پیش پا افتاده ای ست!

آسانسور آهسته پایین می آید. به طبقه ی همکف که می رسد نفس راحتی می کشم، در را باز می کنم و در واقعیت پا می گذارم. دنیای خیال همیشه زیبا نیست. گاهی مثل امشب حتا در دنیای خیال هم عرق روح باید ریخت!



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر