۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

MELANCOLIE!



در عکسی در پارک "لا ویلت" کنار ندا ایستاده ام. البته کنار عکسی از ندا. و ندا در آن عکس کنار برج ایفل است. در واقع تصویر ندا نقابی ست بر چهره ی کسی که نمی بینیم اش. چه کسی پشت چهره ی ندا ست؟ من در "لا ویلت" کنار چه کسی ایستاده ام؟ شاید من کنار بابک ایستاده ام، در حالی که او خودش را پشت چهره ی ندا قایم کرده است. اما چرا او نمی خواهد کسی چهره اش را ببیند؟
شاید آن که پشت چهره ی ندا ست، بابک نیست. شاید نیما ست، شاید نادر است، شاید بردیا ست... من هم نمی توانم پشت نقاب روم و چهره ی شخص پشت ندا را ببینم. چرا که همه ی آن، تنها یک عکس است! و باز هم من نمی توانم پشت نقاب روم، چرا که خودم هم بخشی از یک عکسم! بخشی از عکسی هستم که در آن ندا کنار من است. شاید هم بابک، شاید هم ...

اما آیا عکسی که پشت سر من است واقعی ست؟ چه کسی ندا را به پارک "لا ویلت" آورده است؟ اگر آن روز رضا دقتی، عکاس عکس مورد بحث را در پارک نمی دیدم و با او صحبت نمی کردم، شاید امروز می پنداشتم که این تصویر خیالی بیش نیست! اما آیا به راستی من آن روزدر پارک "لا ویلت" بودم و رضا دقتی را آن جا دیدم؟ آیا کسی که در این عکس جلوی ندا ایستاده است منم؟

اگر بپذیریم کسی که جلوی ندا ایستاده منم، و کسی که در عکس پشت ندا ایستاده او ست، پس من و او لحظه ای در پارک "لا ویلت" بر هم مماس شدیم! و این لحظه ی با شکوه و شاید مانده گار، حادث نمی شد مگر به لطف ندا و رضا دقتی و پارک لاویلت



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر