۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

دست های تو

دست هایم در دست های تو

پروانه های هزار رنگی ست
که اگرچه در شوق پرواز می سوزند

اما آرامش دستان ات را

حتا با لذت پرواز عوض نمی کنند!

                  

 

وقتی به تو فکر می کنم، چیزی که بیش تر از همه به یاد می آورم دست های توست. دست هایی که همیشه گرم بود، دست هایی که مهربان بود، دست هایی که آرامش بخش بود ... دست هایی که زیبا بود

دستان زیبایی که زیبا می نوشت، دست های زیبایی که زیبا خط می کشید، دستانی که آفریننده بود. دست هایی که با هر نوازش اش بدن ام را متبلور می کرد و از نوازش های مداوم اش، آن قدر می درخشیدم که حتا شب ها برای خواندن چراغی روشن نمی کردیم! و با هم می خواندیم و می خواندیم تا صبح شود. تا صبح در کوچه ها می خواندیم و عشق می ورزیدیم و نور هدیه می دادیم :

لبش خنده ی نور... دلش شعله ی شور... صداش چشمه و یادش آهوی جنگل دور...



به هر مرد یا زنی که نگاه می کنم، اولین چیزی که می بینم، دست هایش است. و دست ها به من می گویند که صاحبشان یک آدم متفکر است یا ابله یا هنرمند یا ...شاید هم هیچ کدام این ها نباشد و من عاشق دست ها شوم و به ندرت پیش می آید که دستان عاشق شدنی، صاحبی غیر قابل عشق ورزیدن داشته باشند! و همه ی این دست های زیبا را با دست های تو مقایسه می کنم، که زیبا ترین بود. دستی که با هر نوازش اش قلب مرا می تپاند و امروز با هر خاطره اش نوازشی ست بر قلبم

دستت را به من بده، دست‌های تو با من آشناست...



۱ نظر:

  1. نیلوفر جان
    در شبی پائیزی که درختاننش عطر تابستان را فریاد میکند سراغ دست نوشته هایت را در دنیای مجازی گرفتم و دوباره به چشمه ای رسیدم که سیرابم کرد

    تا نوشته ای دیگر
    روزها و لحظه های زندگیت اکنده از گرمی باشد
    گیتا

    پاسخحذف