۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

You must believe in spring!



باید بهار راباور داشته باشی، اسم کاری ست از بیل اوانس، موزیسین بلوز. نمی دانم چرا پاییز که می شود یادش می افتم. امروز برای اولین بار در پاییز امسال صبح زود از خانه بیرون رفتم و نوازش نسیم سرد پاییزی که بر گردنم پیچید، جای خالی دست های تو را بیش تر از هر وقتی احساس کردم. و باز هم دست های تو

تمام پاییز و زمستان به عشق رسیدن بهار زنده ام و آن وقت بهار که می آید، چنان از خود بی خود می شوم که نمی دانم چه طور از این همه شوق و شعف و زیبایی که ماه ها منتظرش بودم لذت ببرم! خودم را رها می کنم، در بهار غرق می شوم و بی آن که گذر زمان را احساس کنم، بهار تمام می شود و می رود. همان طور که تو با آمدن بهار، بی آن که متوجه شوم، رفتی! و من تمام بهار و تابستان را اشک ریختم که چرا تو کنارم نیستی

آخر پاییز بود یا روزهای اول زمستان که با تو آشنا شدم و به راستی بهار زنده گی ام بودی، در روزهای سرد زمستان. و مثل بهار هر سال، چنان از با تو بودن در اوج لذت بودم که هیچ ندانستم که چرا روزی تمام شدی و رفتی

اما چرا خودم را در بهار رها می کنم؟ چرا وقتی که با تو هستم چنان غرق لذتم که نمی دانم برای همیشه داشتن ات باید به فردا هم بیندیشم؟ آیا نباید خودم را در لذت رها کنم؟

لیا، معلم رقصم می گوید اگر خودت را در آغوش پارتنر رها نکنی، نمی توانی تانگو برقصی. خب راست هم می گوید. تا رها نشوی نمی توانی برقصی. اما من نمی توانم خودم را در آغوش کسی رها کنم که نه می شناسم اش و نه دوست اش دارم. شاید باید رقصی را انتخاب کنم که نیازی به پارتنر نداشته باشد و خودم را در آغوش باد رها کنم

اما چه به ساده گی می توانم خودم را در بهار رها کنم، در تو رها کنم... و خوب می دانم که بهار من پاییز می آید 

 I believe in spring, even in autumn!

۱ نظر: