۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

دلتنگی ها


اثری از منوچهر معتبر


این روزها دلتنگم. دلتنگِ روزها و خاطره های دور. دلتنگِ ساختمان ها و خیابان های شهری که به ترین لحظه ها را آن جا سپری کرده ام. دلتنگِ گذشته ...

در ذهنم، در کوچه ها و خیابان های تهران قدم می زنم. از چهارراه ولیعصرو تخت جمشید و کریمخان، تا میدان ونک و تجریش و قیطریه... قدم به قدم اش را در ذهنم از نو می سازم. از انقلاب و کتاب فروشی های اش، تا دانشکده ی هنر و معماریِ چهارراه ولیعصر ... از شیرینی دانمارکی ویلا ( که هنوز مزه اش زیر زبانم است)، تا باغ خانه ی هنر مندان و آن همه خاطره ... از نشر ثالثِ کریمخان، تا عباس آباد و کلاس فرانسه ... از ونک و خانه مان، تا فرشته و آتلیه ی آقای معتبر ...از بازار شلوغ تجریش، تا پیاده رَوی های توچال ... و باز هم بسیار و بسیار فضاهایی که سرشار از خاطره است و همه و همه متعلق به زمانی ست که دیگر نیست!

هیچ نمی دانم اگر بار دیگر به تهران بروم، آیا همه ی آن لذت ها را در این فضاهای شهری پیدا می کنم؟ شکی ندارم که آدم های آن سال ها را در این فضاها دیگر نخواهم دید، اما آیا فضاها با آدم های متفاوت، همان احساس گذشته را به من خواهند داد؟

سال ها پیش که به آتلیه ی آقای معتبر می رفتم، من بودم و او و گاهی یکی دو نفر دیگر که آن ها هم از دوستانم و هم دانشگاهی ها بودند. کنار معتبر می نشستم و از مجسمه های میکل آنژ طراحی می کردم و او هر از گاهی از بالای سرم به کارم نگاهی می انداخت و زاویه ها را تصحیح می کرد. مدادی را موازی با انحنای دست ِ مجسمه می گرفت و نشانم می داد که زاویه بیش از سی درجه نیست. و در حالی که من خط می کشیدم و باز خط می کشیدم، او از خاطراتش می گفت و من هم با اشتیاق گوش می دادم و صبوری اش را تحسین می کردم.

چند سالِ پیش که در یکی از سفرهایم به تهران به دیدن اش رفتم، همان معتبر را یافتم، با همان مهربانی و همان صبر و حوصله، اما آتلیه شلوغ بود و پُراز شاگردانی که هیچ نمی شناختم شان و این شلوغی، فضای آتلیه را متفاوت از آن روزها ساخته بود و از آن فضای آرام و صمیمی، تنها آرامش و صمیمیت معتبر را دوباره یافتم! و این بار فضای گذشته دیگر نبود، اما آرامش معتبر بود!

و خوب می دانم که چهار راه ولیعصر، همان چهار راه ولیعصر است و همان دانشکده، اما آن هایی که من می شناختم شان دیگر آن جا نیستند. فضایی که مرا به دنبال خود می کشد، تنها ساختمان ها و فضای شهری نیست؛ بل که فضای شهری است با همان آدم ها و همان روابط گذشته که با حس غریبی مرا به خود می کشاند؛ اگرچه خود دیگر نیست! و من دیگر هیچ وقت بازنمی یابم اش، مگر در خاطره و در خیال هایم... و چه دشوار است این حس دلتنگی... دلتنگی برای چیزی که دیگر نیست و نخواهد بود.

گاهی با خود می گویم، آیا تهران بدون آدم هایی که آن زمان می شناختم و می دیدم شان، باز همان تهران است؟ نه، شک ندارم که همان تهران نیست. اما حس غریبی از دلتنگی در این شهر است که همه ی آن چه را که بوده، بدون این که امروز باشد، در ذهن من متجلی می کند. تنها این احساس قوی داتنگی کافی ست تا همه ی آن چه را که دیگر نیست، در ذهن من دوباره بسازد و چنان محکم بسازد تا همه را در شهر دوباره ببینم. مثل این که لایه ی شفافی را بر تصویر شهر کشیده ام که روی آن، خاطرات زیبای گذشته را که امروز نیست طراحی کرده ام و وقتی به شهر از ورای این لایه ی شفاف می نگرم، هم زیبایی های گذشته را می بینم و هم واقعیت امروز را.

پس دلتنگی هم می تواند زیبا باشد، اگر از زاویه ی درست به آن نگاه کنیم. تنها دلتنگی های تهران نیست که می تواند زیبا باشد، بل که دلتنگی های من برای تو هم زیباست؛ تویی که با تمامی ایرانی بودن ات در هیچ کجای خاطرات من از تهران نبودی و نخواهی بود. اما خاطره های من از پاریس با تو پیوندی محکم و جدانشدنی دارد. و باز همان داستان قدیمی: هم نشینی اضداد...




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر