۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه

تنها صدا کافی نیست...


 
من آدمِ صدا هستم! صبحی که با صدای آواز پرنده ها بیدار شوم، برایم زیبا ترین روز است  و شبی که با لالایی های تو بخوابم، دلنشین ترین شب. و موسیقی... که تحمل حتا یک روز نبودن اش را ندارم. و سکوت... که گاهی بی صبرانه به آن نیازمندم و اگر نباشد همه ی این صداها بی معنی ست.


موزه ی هنرهای آفریقاییِ ژان نوول  در پاریس را دوست دارم، چرا که در آن از صدا به عنوان یکی از عناصر تشکیل دهنده ی فضا استفاده شده است. در این موزه همان قدر که سقف و کف و دیوار در شکل گیری فضا موثراند، صدا نیز جزئی از فضاست که اگر نباشد حس فضا تغییر خواهد کرد.

و آن قدر در فضایی که از صدا می سازم غرق می شوم، که می توانم مدت ها چشم هایم را ببندم و تنها در صدا زندگی کنم. صدای هیاهو و شادی آدم ها، صدای چکه چکه کردن آب از شیر، صدای پرواز پرنده ها، صدای چکش بازار مسگر ها، صدای اذان در غروب تهران ... و صدای نوازش های دست تو بر پوست تن ام...

...

مدت ها تنها صدای اش را می شنیدم. شیفته ی صدای اش بودم و شیفته ی تصویری که از صدای اش در ذهنم ساخته بودم. انگار یادم رفته بود که او به راستی چه شکلی ست! طنین صدای اش در گوشم می پیچید و هر بار تصویر اش را در ذهنم زیباتر و زیباتر می ساخت. دیگر او تنها صدایی بود که با واژه ها نوازشم می کرد؛ واژه هایی چه بسا نا آشنا و سخت برای من که چون از او می شنیدم، زیباترین کلام دنیا بود! و باز صدای اش... که در گوشم می پیچید، در قلبم، در روحم می پیچید. 


دروغ های اش را می شنیدم و با همان دروغ ها هم آغوش می شدم. نوازش شان می کردم، گرچه می دانستم دروغی بیش نیستند! در تمامی این مدت که عاشقانه صدای اش را لمس می کردم، گویی فراموش کرده بودم که این صدا از آنِ چه کسی ست و تصویر واقعی آن چیست!

تا این که چند شب پیش بعد از مدت ها تصویرش را دیدم. تصویری که هیچ شباهتی به تصویر ذهنی من نداشت. تصویری که پوسته ای از دروغ دورش را گرفته بود و زشتی و پلشتی دروغ، زشت و کریه اش کرده بود. هر چه کردم تا تصویر محبوب خود را در او بیابم، نتوانستم و بر خود فریاد زدم که تمام این مدت شیفته ی یک تصویر ساختگی بودم از صدایی که دروغی بیش نبود! و با خود تکرار کردم که تنها صدا کافی نیست؛ تصویر هم برای زندگی لازم است.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر