۱۳۹۰ تیر ۳۰, پنجشنبه

اشک و آشپزی




درحالی که اشک بی وقفه از چشمانم می ریزد و گاهی هق هق گریه نیز همراهی اش می کند، به آشپزخانه پناه می برم؛ پناهگاه همیشه گی ام. و شروع می کنم به آشپزی! مرغ را سرخ می کنم، پیازداغ، گوجه، غوره... و هم چنان اشک می ریزم! و خدا می داند که خورش بادمجان امروزم طعم اشک دارد، یا عشق، یا درد، یا تنهایی!

زعفران را در خورش می ریزم، در قابلمه را می بندم، پلوپز را به برق می زنم و از آشپزخانه بیرون می آیم.

اشک هایم خشک شده اند. این بار هم آشپزی تنها همدم ام بود و آشپزخانه پناهگاهِ بی پناهی هایم. با خود می گویم اگر خانه ام آشپزخانه نداشت چه می کردم؟ و اگر آشپزی همدم و آرام بخش زن ها نبود چه  می کردند؟



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر