۱۳۹۰ دی ۳, شنبه

پایان یک درد یا آغاز دردی دیگر



امروز که به گذشته نگاه می کنم، بیش از یک سال است که به این درد خوگرفته ام. گویی جزئی از زندگی ام شده است و بی درد حتا نفس کشیدن هم برایم ممکن نیست. در این مدت حتا گاهی دیوانه وار از این درد لذت برده ام! و این خودِ جنون است و خودآزاریِ 
مطلق.

امروز با همه ی سختی اش، یک پله بالاتر آمدم و از بالا خودم را دیدم که چشم و دل بسته عاشق کسی هستم که مدت هاست وجود خارجی ندارد و اگر هم دارد، بی رحمانه مرا انکار می کند. امروز بعد از مدت ها اشک ریختم؛ نه اشکِ چشم، بل که اشکِ دل ریختم که چون دل ات می شکند آن قدر می ریزد تا اقیانوس ها را پر کند! امروز در پس این همه اشک، او را – تو را- غریبه ای دیدم که "سور عزای مرا به سفره نشسته است". امروز به تنهایی ام ایمان آوردم و بی مهری تو را باور کردم.

و ناباورانه پذیرفتم که "دل با یار و سر به کار" متعلق به قرن ها پیش است و امروز چه بسا باید دل به کار و سر به کار دهی تا باورت کنند.

امروز تو از من جدا شدی و من می روم تا درد را به تنهایی زندگی کنم؛ حتا بی یاد تو! که شاید لذت های زندگی جایی غیر از این باشد که تا امروز می دیدم اش:  جایی فرای تو.




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر